سپهرداد



تا خلیج پارس

سفرنامه‌ی «تا خلیج پارس» را توی این چند روز نوشتم. توی وبلاگ حاج سیاح هم آمدم بگذارم. فقط متن گذاشتم. آپلود کردن عکس و گذاشتن آدرس عکس‌ها در وبلاگ خیلی وقت‌گیر بود. بی‌خیال شدم. به تلگرام بسنده کردم. سفرنامه را تکه‌تکه و تبدیل به 109 تا پست تلگرامی کردم و توی کانال سپهرداد منتشر کردم. اولین پست این سفر توی این آدرس است:

https://t.me/sepehrdad_channel/1176

و آخرین پست هم توی این آدرس:

https://t.me/sepehrdad_channel/1293


قبلاً در مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژه‌ی دوست‌داشتنی‌اش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:

«ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا ‏توکلی صابری تک‌وتنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکته‌ی ‏خاصی ندارد. به تب‌وتاب نمی‌اندازد آدم را. آرام است. خیلی به‌ندرت احساسی است. اوج و فرود ندارد. ولی همین‌که ببینی دیده‌ها و ‏تجربه‌های ناصرخسرو بعد از 1000سال چه شکلی شده‌اند و چه چیزهایی جای آن‌ها را گرفته آن‌قدر جذاب است که لحن یکنواخت ‏کتاب توی ذوق نمی‌زند.‏»

دیروزم گذشت به خواندن کتاب سوم او از آن سفر طولانی: «سفر دیدار. سفر به کوهستان‌های بدخشان و دیدار از مزار ناصرخسرو قبادیانی.»

کتاب «سفر برگذشتنی» از سال 1379 شروع شد. در آن زمان صابری نتوانسته بود به خاطر جنگ افغانستان به مزار ناصرخسرو برود. سفرش را از منتهاالیه شمال شرقی ایران شروع کرده بود. و واقعاً حسرت می‌خورد که چرا به دیدار مزار ناصرخسرو نرفته. در تابستان سال 1392 او بالاخره توانست یمگان برود و مزار ناصرخسرو را زیارت کند. «سفر دیدار» شرح سفر او به تاجیکستان و دوشنبه و از آنجا به افغانستان و ولایت بدخشان و روستای حضرت سعید است. اوج کتاب هم لحظه‌ای است که او به بارگاه چوبی ناصرخسرو در روستای حضرت سعید بدخشان می‌رسد. به لقای مردی که سال‌ها پا جای پای او نهاد.

قبلاً ها با خودم قرار داشتم که هر کتابی که نام و نشانی از جاده دارد بخوانم: چه نویسنده‌اش مشهور باشد چه نباشد. 

حالاها یک قرار دیگر هم به آن اضافه شده: سفرنامه ای از افغانستان را ناخوانده نگذارم. سفر دیدار را با این هدف خواندم و واقعاً چسبید. از سماجت توکلی صابری برای دیدار مزار ناصرخسرو کیفور شدم. مخصوصاً این‌که خیلی سخت هم به این هدف دست پیدا کرد:

«این بخش‌ها را تکه‌تکه و قطعه‌قطعه رفتم. یعنی راه افتادم و هرچه پیش آید خوش آید گفتم و حرکت کردم. فقط رفتم. ناصرخسرو هم همین‌طور سفر کرده بود. پرسان رفته بود. جنگل را درخت به درخت پیموده بود و صحرا را بته به بته و هر ناحیه را دیه به دیه و شهر به شهر. و من هم ‌چنین کرده بودم، بی‌آنکه بدانم. و رمز موفقیت نیز همین بود. من فقط با داشتن نشانی و تلفن شگرف که از حقدادوف گرفته بود به تاجیکستان رفتم و سپس با داشتن تلفن جهانگیر کرامت به افغانستان رفتم. به جای نشستن و امید بستن و توجیه کردن، راه افتاده بودم. بی‌آنکه کسی را بشناسم. و هر که را شناختم و با او آشنا شدم، پس از حرکت بود.» ص 122 کتاب

برای من اما یک نکته‌ی کتاب هم جالب بود. توکلی صابری در این کتاب دو بار از خروج سربازان آمریکایی نام می‌برد و این‌که باید حتماً تا پایان 2014 از مزار ناصرخسرو دیدن کند. چراکه بعد از خروج نیروهای آمریکایی معلوم نیست که بتواند بازهم به بدخشان بیاید؛ امیدش به حضور آمریکا بود. و این‌که بنیاد آقاخان و کارمندان محلی این بنیاد بودند که توکلی صابری را در راه زیارت مزار ناصرخسرو یاری دادند. بله. خود توکلی صابری خیلی همت کرد که از آمریکا به تاجیکستان رفت و بعد به امید یک شماره تلفن رفت به بدخشان افغانستان. ولی این بنیاد آقاخان بود که در آن ناحیه از افغانستان مشغول مدرسه‌سازی بود. بنیاد آقاخان بود که در حال بازسازی مزار ناصرخسرو بود. توکلی صابری وقتی در تاجیکستان بود به سفارت ایران زنگ زد که از آن‌ها کمکی بگیرد. ولی سفارتی‌ها هیچ فایده‌ای نداشتند. 

وقتی کتاب را می‌خواندم حسرت می‌خوردم که چرا نباید ایران در آنجا همچه آدم‌های نازنینی را برای یاری‌رساندن به یک بزرگ‌مرد فرهنگی داشته باشد. توی صفحه‌ای از کتاب توکلی صابری جلوی افغانستانی‌ها از ایران دفاع کرده بود که دشمن طالبان است و فلان بیسار. ناراحت شدم که چه ساده‌دلانه نوشته بود این تکه را توکلی صابری. ایران از طالبان بودن هم ابایی ندارد.

بعد به این فکر کردم که خب، هر فرقه‌ای در راستای ایدئولوژی خودش است. اگر بنیاد آقاخان در بدخشان مدرسه می‌سازد و این‌چنین امدادرسانی می‌کند به خاطر ایدئولوژی خودش است. به خاطر نشر آن. به خاطر حفظ آن. ایران هم در راستای ایدئولوژی حاکمانش است که آنجا حضور ندارد. نمی‌توانم ایران را محکوم کنم. حاکمانش ناصرخسرو را دوست ندارند. برای حاکمانش زبان فارسی کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. فارسی‌زبان‌های بام دنیا برایشان معنایی ندارد. پس چرا محکوم کنم؟ 

نمی‌دانم. هر چه بود خواندن سفر دیدار جذاب بود. تکه‌های مربوط به زیارت ناصرخسرو را ازاینجا هم می‌توانید بخوانید.



می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمی‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمی‌دانم. 

عموماً کارگرند. یا جوان‌هایی که شارژ موبایلشان تمام شده. مهمان‌اند. کسی منتظرشان است جایی. می‌خواهند بگویند که به فلان جا رسیده‌اند. موبایل لازم می‌شوند و خودشان یا موبایل ندارند یا شارژش تمام شده. درخواست می‌کنند که آقا می‌شود یک زنگ بزنم با گوشی‌تان؟ توی پیاده‌رو هستند عموماً. مگر چه می‌شود موبایلم را بدهم بهشان؟ شماره‌ای که می‌خواهند بگیرند را ازشان می‌پرسم. شماره را می‌گیرم و گوشی را می‌دهم دستشان. اما.

من احتمالاً مریضم. 

دقیقاً از آن لحظه‌ای که گوشی را می‌دهم به دستشان, یکهو ذهنم شروع می‌کند به خیال کردن که اگر الآن طرف با گوشی‌ات شروع به دویدن کند تو چه‌کار باید بکنی؟ اگر طرف گوشی باشد الآن باید چه‌کار کنی؟ اوه. چند قدم از تو دور شد. به حریم خصوصی‌اش احترام بگذار. شاید دوست ندارد تو دقیقاً بشنوی چه می‌خواهد بگوید. نه. الآن چند قدم دور می‌شود و بعد د فرار. زورت می‌رسد مثل اسب بدوی؟ اگر دوید و فرار کرد باید بپری سرش. به پیاده‌رو نگاه می‌کنم و امکان‌سنجی می‌کنم که اگر بخواهد فرار کند به کدام سمت می‌رود.

می‌ترسم.

و حالم از خودم به هم می‌خورد به خاطر این ترس، به خاطر این بی‌اعتمادی.

دیروز بدتر بود. پسر کوچکی بود که توی پیاده‌رو از من موبایل خواست. یعنی اول از یک مرد کت‌شلواری درخواست کرد. مرد گوشی‌اش را به او نداد و رد شد. بعد سراغ من آمد. با کمال میل شماره‌ای که می‌خواست را گرفتم و گوشی را به او دادم. اما باز آن فکرهای مسخره توی مغزم رژه رفتند که اگر الآن بدود برود من به او می‌رسم؟!

حالم از خودم به هم خورد. معصومیت و سادگی پسرک باز هم نتوانسته بود اعتمادم را جلب کند. بعدش اصلاً حس خوب مفید بودن نداشتم. حس بی‌اعتمادی و ترس، تمام حس خوب کمک کردن را زایل کرده بود.

نه. دوست ندارم جای آن آقای کت‌وشلواری باشم که صورت‌مسئله را پاک کرده بود و کلا گفته بود به‌هیچ‌وجه من الوجوه به آدم‌های دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی این ترس و بی‌اعتمادی بدجوری فشار می‌آورد رویم. ترسی که پوچ است. بیهوده است. ترسی که به قیمت جان و روانم نیست، اما برایم به قیمت جان و روانم تمام می شود.


انشای خلاقانه

راستش من فیلم قانون مورفی را دوست داشتم. نه به خاطر کارگردان و بازیگرانش. نه. من آدم بازیگردوستی نیستم. نه به خاطر فیلم‌نامه‌اش که اتفاقاً بی‌سروته بود و نه حتی به خاطر اینکه فیلم طنز بود. 

شاید اگر بگویم به دلایل کاملاً شخصی از فیلم خوشم آمد پر بیراه نگفته‌ام. من قانون مورفی را دوست داشتم، به این خاطر که رامبد جوان برایم یک قصه‌ی خیالی از مکان‌ها و اشیای آشنا تعریف کرد. مکان‌ها و اشیایی که برایم دوست‌داشتنی‌اند؛ ولی زنگار واقعیت و تکرار هیچ‌وقت نمی‌گذاشت آن‌ها را این‌چنین که توی فیلم بود درخشان ببینم. 

قانون مورفی تقاطع جمهوری حافظ بود. بزرگراه‌های تهران بود. باغ کتاب بود. سالن سینماهای باغ کتاب بود. جاده‌ی تهران شمال بود. کوچه‌های محله‌ی خمیرکلایه ی لاهیجان بود. بازار میوه و تره‌بار محلی عاقلیه بود. تالاب سوستان لاهیجان بود. باغ‌های چای لاهیجان و کاروانسرای تی تی جاده دیلمان بود. مزدا ۳۲۳ بود. میتسوبیشی گالانت بود. ای‌کاش تویوتا کرولا هم می‌بود. همه‌ی این‌ها بود. ولی نه به این شکلی که الآن گفتم. نه به شکلی که شما می‌روید می‌بینید یا به شکلی که هست. همه‌ی این مکان‌ها و اشیا بود با لایه‌ای مخملین از خیال و رؤیا. رؤیاهایی که گاه تو را می‌خنداند. گاه هم می‌گفتی چه مسخره. اما به هر صورت خیال بود. رؤیا بود. دیدن چیزها به شکلی بود که نیستند. بازی بود. یک‌جور گور بابای هر چه عمق و چاه کندن برای رسیدن به حیات بود. یک‌جور هشت کیک بی‌خیالی و خوشی مثلاً.

و راستش من عاشق خیال کردن در فضاهای آشنا و تکراری‌ام. عاشق دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌هایی هستم که با اشیا و مکان‌های آشنای من مثل لگوهای اسباب‌بازی استفاده می‌کنند. آن‌ها را روی‌هم می‌چینند و یک ساختمان لی‌لی پوتی عجیب غریب می‌سازند.

شاید بگویید اینکه بدیهی است. فیلم خوب داستان خوب همین باید باشد: دستمایه‌ای برای خیال و رؤیا. درست است. ولی قبول کنید که ما کم خیال می‌کنیم. کم سعی دنیاهایی را که در آن هستیم به شکل‌های دیگری خیال کنیم. یادمان نداده‌اند یا اسیر دیوهای واقعیت شده‌ایم. نمی‌دانم. ولی این‌قدر خیال کردن برایمان سخت است که حتی فیلم‌هایمان هم بلد نیستند خیال کنند.


ایستگاه راه آهن دوگل

باران که می‌بارد ناودان خانه‌مان قل‌قل می‌کند. می‌گویند یک نقص خانه‌سازی است و خانه‌ی خوب باید همه‌جوره آرام و بی‌صدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت می‌برم ازین نقص خانه‌مان. صبح‌هایی که بیدار می‌شوم و صدای قل‌قل ناودان را می‌شنوم اولش تیز می‌شوم. بدو می‌روم دم پنجره و دایره دایره‌های ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه می‌کنم. بعدش اما شل می‌شوم. یکهو یادم می‌آید که اینجا تهران است. یادم می‌آید که تهران در روزهای بارانی‌اش هم پلشت است. آدم‌هایش توی روزهای بارانی هم دوست‌داشتنی نیستند. ازین خیال که الآن شال و کلاه می‌کنم و باران بر تنم خواهد بارید خوشم می‌شود. این خیال که بدون چتر بروم و کلاه کاپشنم را روی سرم بیندازم و قطره‌های باران روی کلاه صدای تک‌تک بدهند خوشم می‌شود. اما بعدش یاد خیابان‌هایی می‌افتم که باید رد شوم. یادم می‌افتد که باز ترافیک پشت ترافیک خواهد بود و راننده‌های کوته‌فکر این شهر حتی راه نمی‌دهند که من عابر پیاده از خیابان تنگ و تاریکشان عبور کنم. یادم می‌افتد که راننده تاکسی‌ها غرغروتر می‌شوند. یادم می‌افتد که ماشین‌ها آب می‌پاشند به هیکل عابر پیاده ها و اصلاً نمی‌خواهند ببینندش که برایش نیش ترمز بزنند. حرص زدن آدم‌ها برای زود رسیدن بیشتر می‌شود و. شل می‌شوم.

یکهو به خودم می‌گویم صبح بارانی آدم باید برود. صبح بارانی جان می‌دهد برای آخرین بار دیدن تهران. صبح بارانی آدم باید برود ایستگاه قطار. بلیت بخرد. روی صندلی‌های انتظار بنشیند. به بارش باران در بیرون شیشه‌های ایستگاه نگاه کند و فقط به ایستگاه کوچک مقصد فکر کند. ایستگاه کوچکی که در دل دامنه‌ی کوهستان است و ابرهای حجیم سفید به آن سینه می‌سایند، گهگاه سقف شیروانی کوچکش را لیس می‌زنند و خیال و وهم به جان آدم می‌اندازند. ایستگاهی که در ساعت رسیدن قطار کسی در آن به انتظارت ایستاده باشد. بادست‌هایش بازوهایش را بغل کرده باشد. طول ایستگاه را برود و برگردد. بارانی بلندی پوشیده باشد. حواسش به طراحی‌های زیبای بتون سکوی سوار و پیاده شدن مسافران رفته باشد و دلش بخواهد که تا تو رسیدی به آنها اشاره بدهد و بگوید: امان از دست آن دانمارکی‌ها که فقط راه‌آهن نساختند که اثر هنری خلق کرده‌اند.

قطار با چراغ‌های روشن ورودی شکوهمند به آن ایستگاه داشته باشد. تو تنها مسافری باشی که در آن ایستگاه پیاده می‌شوی و او تنها کسی باشد که مسافرش از راه رسیده. هم را در آغوش بگیرید و بعد بروید به‌سوی در چوبی ایستگاه که شیشه‌هایش را مه‌گرفته و با باز شدن آن بوی بخاری هیزمی زیر دماغت بزند و یکهو احساس کنی که ذوب شده‌ای. احساس کنی تمام وجودت آماده‌ی قالب‌ریزی دوباره است.

نمی‌دانم. ازین بایدها دیگر. باران که می‌بارد آدم مست می‌شود. شل می‌شود. دلش می‌خواهد به خیال‌ها پناه بیاورد.



ساعت ۹ شب بود. ۱۱-۱۲نفر توی صف ایستاده و منتظر ون آخر بودیم. پیرمرد آرام خط هر شب ون آخر می‌شد. همو که برای رسیدن هیچ‌وقت عجله نداشت و برای خالی کردن عقده‌ها به پدال گاز الکی فشار نمی‌آورد.

ون پر شد. ۲_۳نفر ماندند. جا نشدند. یکی‌شان خانم بود. توی صف ایستادند. ون که می‌رفت سریع یک سواری شخصی سروکله‌اش پیدا می‌شد. تا ۱۲ شب سر خط سواری‌های شخصی به جای تاکسی‌ها انجام‌وظیفه می‌کردند. داشتیم حرکت می‌کردیم که یک دختر از پیاده‌رو در آمد و به شیشه زد و گفت: میشه منم سوار بشم؟ ون در حال حرکت بود.

همان خانم توی صف نبود. دختر جوانی بود با کلاه منگوله‌دار. جا نبود. تمام ده تا صندلی ون پر بود. یکهو پسری که دم در نشسته بود گفت: آقا من پیاده میشم این خانم سوار بشه.

راننده در را باز کرد. پسر پیاده شد. رفت توی صف ایستاد. دختر منگوله‌دار تشکر کرد و سوار شد.

پسر جوانمردی کرده بود؟

در قاب پنجره نگاهش کردم. داشت دوباره کاپشنش را می‌پوشید و به ما نگاه می‌کرد. حتم پیش خودش احساس غرور و جوانمردی می‌کرد.

ولی حس بدی به من دست داده بود. اصلاً هم جوانمردی نکرده بود. او در چهارچوب یک کلیشه بازی کرده بود: کلیشه‌ی زن‌های ضعیف مردهای قدرتمند. دختر جنس ضعیفی بود که جنس قوی (مرد) می‌تواند لطف کرده و به او کمک کند.

به نظرم در نگاه اول او کار خوبی کرده بود. ایثار کرده بود. البته تفاوت کار دو دقیقه صف ایستادن و با سواری برگشتن بودها. ولی خب فرست لیدیز بازی درآورده بود. احترام به حقوق بانوان. مرد متشخص ایثارگر. ولی. 

آن دختر با آن درخواست خودش را ضعیف نشان داده بود. گفته بود که من به کمک نیازمندم. چرا آن یکی خانم توی صف این کار را نکرده بود؟ می‌خواهم بگویم بعضی کارها هستند که ته تهشان همان کلیشه‌های قدیمی را بازتولید می‌کنند: زن موجود ضعیفی است؛ مرد موجود قوی‌تری است؛ پس زن نباید در کنار مرد باشد؛ پس زن باید در خدمت موجود قویتر باشد؛ پس زن نباید کار کند.

می‌خواهم بگویم بعضی کارهای کوچک هستند که تناقض‌های بزرگ ایجاد می‌کنند. مثلاً شرط می‌بندم اگر به آن دختر منگوله‌دار می‌گفتند تو با ازدواج حق نداری بیرون از خانه کار کنی به تریج قباش برمی‌خورد. فحش می‌داد به هر چه نظام مردسالار. ولی اصلاً به این فکر نمی‌کرد که با آن درخواست و خودضعیف نشان دادنش دارد کلیشه‌ی جامعه‌ی مردسالار را به‌گونه‌ای تقویت شونده بازتولید می‌کند.



 

 

 

 

 

هوا زمهریر بود. سوز و سرمای عصر آخرین هفته‌ی دی توی صورتمان شلاق می‌زد که به کوچه‌ی اعرابی ۲ رسیدیم. «از سلطان تا کابوی. چطور مرد مارلبورو دنیا را فتح کرد» اسم نمایشگاهی بود که توی گالری فرمانفرما برقرار بود. چیزی که خوانده بودم این بود: تاریخ سیگار به روایت یوآخیم هانتسل.

سیگاری نیستم. ولی برایم جذاب بود که یک بابایی بردارد از گوشه گوشه‌ی دنیا تاریخ ورود و مصرف یکشی کوچک و باریک را دربیاورد و آن را در یک گالری مفت و مجانی به مردم عرضه کند.

عصر جمعه بود. گالری فرمانفرما باز بود. یک خانه‌ی دونبش دو طبقه‌ی قدیمی بازسازی‌شده‌ی دل‌انگیز. راهروی ورودی خانه معرفی نمایشگاه بود و یوآخیم هاینتسل:

«آنچه همواره توجه من را برمی‌انگیزد چگونگی رویارویی و برخورد مردم با شرایط و یا اشخاص ناشناس و بیگانه است. افراد در چنین موقعیت‌های ناآشنایی یا می‌ترسند و یا جذب آن می‌شوند. اساس کارهای آموزشی و تحقیقاتی من تا به امروز بر مبنای تئوری‌های میشل فوکو بوده است. پیدا کردن پاسخ برای مناقشه‌های اجتماعی امروزی از طریق آنالیز منابع تاریخی یکی از شاخصترین روش‌های تحقیقاتی مورد استفاده‌ام بوده است. کلیشه‌های موجود، تبعیض‌های اجتماعی و عقاید نژادپرستانه از مهمترین مضامین تحقیقاتی من هستند. در کنار همه‌ی این‌ها بیش از ۳۵ سال است که آرشیوی از فرهنگ سیگار کشیدن را با جمع‌آوری ۵۰هزار جعبه سیگار متفاوت و همچنین تبلیغات آنها از سراسر دنیا گرد هم آورده‌ام. این سیگارها و همچنین تبلیغاتشان به‌عنوان نمونه‌های بصری‌ای هستند که با استناد به آن‌ها امکان اثبات تئوری‌هایم به‌صورت تجربی میسر می‌شوند.»

نمایشگاهی از آرشیو ۳۵ ساله‌ی سیگارها. طبقه‌ی اول پر بود از جعبه سیگارهای یونانی و عربی و اروپایی و تاریخ سیگار در اروپا و آمریکا و کشورهای عربی و فرشی بافته‌شده از جعبه سیگارهای بهمن و مارلبورو یکی درمیان طبقه‌ی دوم هم مختص ایران بود: از تنباکو و چپق تا سیگار فروردین و تاج و هما بیضی و اشنو و اشنو ویژه و. جست‌وجوی سیگار در همه جا: از جعبه سیگارهای توی دست‌وبال دستفروش ها تا رد و اثر آن در فیلم‌ها و کتاب‌ها. من هم چند تا ایده‌ی اینجوری دارم.باید بیفتم دنبالشان.

خوب و جالب بود. فقط یک بدی گالری چینش تابلونوشته ها بود. در هم چیده بودند. ترتیب زمانی را رعایت نکرده بودند. یکهو از قرارداد رویترز می‌رسیدی به کارخانه‌های سیگارسازی در رشت و اصفهان. یکهو می‌دیدی رسیده‌ای به تبلیغات سیگار در آمریکا و فیلم‌های آمریکایی.

اما برایم بخش صوتی تصویری گالری هم خوب بود. جایی که فیلمی پخش می‌شد به اسم اولین بار من. چند نفر هنرمند و چهر ه ی ایرانی از اولین تجربه‌ی سیگار کشیدنشان صحبت می‌کردند. 

نکته‌ی جالب برایم این بود که خود سیگاره جذابیت خیلی کمی داشت. حتی پس از تجربه هم سیگار آن‌قدر جذاب نبود. جذاب‌تر از همه‌چیز قر و قمیش های آن بود. مجید مظفری عاشق آن تلنگری شده بود که با آن ته مانده‌ی سیگار را پرتاب می‌کردند. همان تلنگری که ته سیگار را در هوا می‌چرخاند و هزاربار سروته می‌کرد تا بر روی زمین جان بدهد.

آن خانم نقاشه عاشق حالت دست‌های همخانه‌اش در آلمان شده بود وقتی سیگار به‌دست می‌شد. آن سرهنگه عاشق حالت سربالاگرفتن بعد از پک زدن سیگار شده بود. بارهای اول مدادش را برمی‌داشت و پک می‌زد و خیال می‌کرد که دود را پف می‌کند به بالای سرش و ابر دود بالای سرش شکل می‌گیرد.

قر و قمیش ها و حالت‌های بیرونی سیگار عجیب جذاب بودند. بعد به این فکر کردم که توی خیلی از کارها داستان همین است. جذابیت کار کردن با ماهی تابه و قابلمه و نمکدان و دستگیره و قاشق است که آدم‌ها را وامی دارد عاشق آشپزی شوند. عاشق این شوند که غذاهای خوشمزه درست کنند. حالت صورت و چهره وقتی غذایی را می‌چشی که ببینی نمک و ادویه‌اش به‌اندازه است. بستن پیشبند به‌وقت ظرف شستن. نظم و ترتیبی که ظرف‌های شسته شده می‌گیرند تا خشک شوند. این چیزهای کوچک، این قر و قمیش های شروع یک کار خیلی مهم‌اند. بعضی‌ها عاشق حالت دست‌های یک راننده حین عوض کردن دنده‌ها می‌شوند، یا رنگ خوب روکش‌های صندلی یک ماشین یا و عشقشان می‌شود رانندگی. تو بگیر حتی جنسیت. خود عمل سانفرانسیسکو رفتن آن‌قدر مهم نیست که قر و قمیش های شروع آن و فتیش های آدم‌ها برای شروع.

از سلطان تا کابوی تا 12بهمن برقرار است. بازدید از آن‌وقت زیادی نمی‌خورد. هزینه‌ای هم ندارد. به ایستگاه متروی هفت تیر هم نزدیک است. فراتر از خود نمایشگاه، ساختمان گالری فرمانفرما هم رؤیایی است. از آن خانه‌های قدیمی خوب بازسازی شده است که حتی دستشویی‌اش هم دوست‌داشتنی است!

 

حالا ده سال از آن شب کذایی گذشته است. همان شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس. همان شبی که زدم تو سر خودم و تو سر کتاب و جزوه‌ها که کد نویسی یاد بگیرم و توی امتحان فردایش نیفتم. ده سال از آن شبی که نومید شدم و از زور نومیدی رفتم سراغ بلاگفا و یک وبلاگ ثبت کردم به اسم سپهرداد گذشته است. همان شبی که گفتم گور بابای هر چه برنامه‌نویسی و کدزنی و الگوریتم و دستور فور و دستور ایف است. ده سال از ترم اول دانشجوی دانشکده فنی بودنم گذشته است و حالا ده سال است که سپهرداد هست، ده سال است که من وبلاگ می‌نویسم. 

راستش در آن شب پراسترس کذایی فکر نمی‌کردم دارم کاری را شروع می‌کنم که ده سال ادامه‌اش خواهم داد. در آن شب کذایی می‌دانستم که من هیچ برنامه‌نویسی و کدزنی ای یاد نخواهم گرفت؛ اما نمی‌توانستم تصور کنم که بدون برنامه‌نویسی و کدزنی هم می‌شود از زندگی لذت برد و نمی‌توانستم هم تصور کنم که ده سال بعد به خاطر نومیدی آن شبم خوشحال باشم.

نه. اصلاً از ده سال وبلاگ نوشتن پشیمان نیستم. ده سال یعنی 3650 روز. در این 3650 روز من حدود 1040 پست در سپهرداد نوشته‌ام؛ یعنی به‌طور متوسط هفته‌ای دو تا پست. راستش ازین که ده سال ادامه داده‌ام راضی‌ام. تقریباً از روزهای دانشگاه و تحصیل در دانشگاه هیچ حاصلی نداشته‌ام و همه‌ی چیزهایی که این روزها دارم (از روابط نزدیک و صمیمی‌ام بگیر تا این آب‌باریکه‌ی درآمد و قوت لایموت) از همین نوشتن است، از همین بی‌وقفه نوشتن. به خاطر نوشتن یادگرفتن تجربه‌ای است که عجیب دل‌چسب و عجیب گران‌بها است.

هنوز هم گیج می‌زنم. هنوز هم این‌طرف آن‌طرف می‌پرم. ولی حالا بعد از ده سال دیگر به بعضی چیزها اعتقاد پیداکرده‌ام. مثلاً به اصالت متن اعتقاد پیداکرده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که مهارت نوشتن از همه‌چیز مهم‌تر است، حتی برای دانشجوی رشته‌ی ریاضی محض، حتی برای یک کدنویس حرفه‌ای کامپیوتری. 

معلم نیستم. آدم نصیحتگری هم نیستم. اما به نظرم دانشجویی که وبلاگ نمی‌نویسد دانشجو نیست. حتی اگر دکترا هم بگیرد به نظرم چون زور نزده یک مطلب پیچیده را به شکلی ساده در قالب 1000-1500 کلمه بنویسد کم‌سواد است. چون زور نزده محتویات توی مغزش را رشته کند و روی خط کلمات ردیف کند کم‌سواد است. آدمی که نوشتن بلد نیست سوادش در حد ابتدایی است. حالا اگر بهش دکترا هم داده باشند بخورد توی سرش آن مدرک. اصالت با متن است. آدمی که می‌تواند افکارش را مکتوب کند با آدمی که می‌تواند مثل ماشین‌حساب فرمول‌ها را حل کند و مثل هاسخنوری کند فرق می‌کند. این تفاوت را دانشگاهی‌های آن‌سوی مرزها می‌فهمند. دانشجوی لیسانس اروپایی و آمریکایی پیرش درمی‌آید بس که باید جستار بنویسد و از خوانده‌هایش نوشتار تولید کند. در هر رشته‌ای که می‌خواهد باشد.

ممم. آره. من هم کم نوشته‌ام. باد نکنم. چس ناله زیاد نوشته‌ام. زیاد خودم را تحویل نگیرم. این اواخر تجربه‌های زیسته‌ام فراتر از قالب پست‌های یک وبلاگ بوده. شاید هم بوده و تنبلی کرده‌ام و کم نوشته‌ام. کم نوشتن بزرگ‌ترین حسرت و اشتباهم بوده شاید در این سال‌ها؛ ولی درمجموع راضی‌ام. فرازوفرودهای سپهرداد در این سال‌ها خودش یک مثنوی است.

 سپهردادی که بی‌هیاهو بوده. مثل خودم خجالتی و سربه‌زیر و آرام بوده. مثل مایلری بوده که رهسپار جاده‌های طولانی است. کم هیجان و آرام پیش رفته. اما پیش رفته(سنگین و با ده تن بار) و حالا بعد از ده سال می‌بینم که جاده‌ای طولانی و سینه‌کش‌هایی سنگین و پیچ‌های خوفناک را گذرانده و رسیده به اینجا. در این نقطه‌ای که کار و زندگی نویسنده‌اش را شکل داده و فراتر از کاغذپاره های معتبرترین دانشگاه‌های ایران فایده داشته است.

ده‌سالگی‌ات مبارک ای سپهرداد!


توی صفحه‌ی آخر کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» نوشته بود: «اگر عمری باقی بود در سفرنامه‌ی بعدی از سفر به پامیر و بخش‌هایی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و چین می‌نویسم. سفری که به اعتقاد بسیاری جزء بیست ماجراجویی بزرگ دنیاست.»

مرگ قسطی

دیروز یک بار دیگر کتابش را دست گرفتم. انصافاً کتاب خوبی بود. از همان مفهوم شانگری لای اول کتاب بگیر تا صفحه‌ی آخرش که از پامیر گفته بود برایم جادویی بود. جای‌جای کتاب را خط کشیده بودم و یاد گرفته بودم. همان وقت هم یک پست در مورد کتابش نوشته بودم. خودش هم آمده بود خوانده بود. بعد فالوور اینستاگرامش شده بودم: looking.for.shangri_la.  یادم است چند پیغام هم ردوبدل کردیم. برایم توضیح داده بود که چه طور تیغ سانسور مانع از آوردن نام آقای رضا دقتی در صفحه‌ی آخر کتابش شده بود. ولی دیروز گیر کرده بودم روی عبارت «اگر عمری باقی بود».

خبرش را مهدی بهم داد. عکس یک پست اینستاگرامی را برایم فرستاد که نوشته بود دکتر مهدی فاضل بیگی بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. نوشته بود چند ماه پیش تصادف سختی در پاکستان داشت و چند روز پیش بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. برایم تکان‌دهنده بود. 

پست آخر اینستاگرامش صحنه‌هایی از برنامه‌ی به‌وقت جام در مورد کشور هند بود. تلویزیون ایران پیشرفت کرده. به بهانه‌ی جام ملت‌های آسیا فیلم‌هایی در مورد معرفی کشورها پخش می‌کند. نوبت هند شده بود و چه کسی بهتر از مهدی فاضل بیگی می‌توانست در مورد هند حرف بزند؟ کسی که 5 سال دکترایش را در هند خوانده بود و از جنوبی‌ترین تا شمالی‌ترین نقطه‌ی هند را گشته بود. و پای همین پست آخر شده محل درودهایی که دوستان و آشنایان به روان مهدی فاضل بیگی می‌فرستند.

در جست و جوی فارسی زبانان بام دنیا

و دقیقاً یکی دو روز بعدازآن برنامه. دیگر مهدی فاضل بیگی نیست. برای من از او یک کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» باقی‌مانده و صفحه‌ی اینستاگرامش با 500 عکس و فیلم از سفرهایش در جغرافیایی خاص از کره‌ی زمین و حسرت خواندن کتابی که نرسید آن را به اتمام برساند: در جست‌وجوی فارسی‌زبانان بام دنیا؛ سفرنامه‌ای که چند بار توی عکس‌های اینستاگرامش وعده‌اش را داده بود:

«هر چه می‌خواهم نوشتن قسمت چین "سفرنامه خواب چهل‌سالگی، در جستجوی فارسی‌زبانان بام دنیا" را شروع کنم دستم به نوشتن نمی‌رود، کلافگی و درد پا نمی‌گذارد. شاید به این دلیل باشد که سفرنامه چین حس سنگینی هم برای من دارد. این مجموعه در مورد جغرافیای فراموشی است. داستان انسان‌های فراموش‌شده. 

اینجا شهر قدیم کاشغر در غرب دور چین و آخرین مرزهای نفوذ فرهنگ و تمدن ایرانی در شرق گیتی است. داستان غم‌انگیز اویغورهای چین را کم‌کم باید شروع کرد.»

شنیدن خبر مرگش برایم تکان‌دهنده بود. مهدی می‌گفت بر اثر سرطان خون مردنش عرض چند روز خیلی بد بوده. از اینش تکان خورده بود. من راستش آدم خودخواهی‌ام. بیشتر یاد خودم افتادم. مهدی فاضل بیگی سنی نداشت. فقط 8 سال از من بزرگ‌تر بود. «در جست‌وجوی شانگری لا» یادگار سفرهایش بین 29 تا 34سالگی‌اش بود. بیشتر یاد خودم افتادم. دارم چه‌کار می‌کنم؟ مرگ هم به من همین‌قدر نزدیک شده است. به خودم گفتم تو هنوز سفر افغانستانت را هم مکتوب نکرده‌ای. حالا بماند که داری بیهوده دور خودت گیج می‌خوری و مثلاً کار از پیش می‌بری. از خودم پرسیدم دارم چه‌کار می‌کنم؟ و در سیاه‌چاله‌های نومیدی فرو رفتم.

مهدی فاضل بیگی

فاضل بیگی توی یکی از پست‌های آخر اینستاگرامش نوشته بود:

« من طلوع آفتاب را بر روی قله‌ی "اورست"از فاصله‌ای نه‌چندان دور به تماشا نشسته‌ام،

در کوهپایه‌های "هیمالیا" با کودکانش دویده‌ام،

در دره‌های"کشمیر" با دخترکانش به جستجوی گیاه‌های کوهی بوده‌ام،

در "تبت" به جستجوی ردپاهای پلنگ برفی رفته‌ام،

در "کلکته" در رود "گنگ" برای رسیدن به "نیروانا" غسل کرده‌ام،

در بیابان "تار" به دنبال پایتخت کولی‌های جهان "جیسمیر" بوده‌ام،

در "الورا و آجانتا" قدیمی‌ترین غارهای بودایی جهان را دیده‌ام،

در روستاهای "کازا" از مرتفع‌ترین ستگاه‌های بشر، شب را به صبح رسانده‌ام،

در تپه‌های "دارجلینگ" در کنار "پاندا"های قرمز چای نوشیده‌ام،

در باغ‌های قهوه در خلیج "بنگال"، آسمان شب را به نظاره نشسته‌ام،

در "بنارس" به دنبال چراغ ابدی سهراب کوچه به کوچه گشته‌ام،

در کنار جسدهای در حال سوختن "هندو"ها، زندگی و مرگ را بارها به تماشا نشسته‌ام،

در "کازیرانگا" به دیدار آخرین بازماندگان کرگدن آسیایی رفته‌ام،

در اقیانوس "هند" جزیره به جزیره گشته‌ام،

از حمله نیمه‌کاره‌ی گله فیل‌های "آسام"جان سالم به دربرده‌ام،

من هزاران کیلومتر راه پیموده‌ام،

حتا تا همین‌جا، بیش‌ازاندازه یک نفر عادی زندگی کرده‌ام،

با این همه اینجا، درست همین‌جا و اکنون، قدم از قدممان نیست.»

حس می‌کنم همین‌که آدمی در جست‌وجوی شانگری لا باشد و دست از جست‌وجو برندارد یعنی سعادت دو دنیا؛ حتی اگر به 40سالگی نرسد و سفرنامه ی «خواب چهل سالگی»اش نیمه تمام بماند.



سریع گذشت. حالا دو روز است که ترم اولم تمام شده و دو روز دیگر ترم بعدی شروع می‌شود. دو سال و نیم بود که سر هیچ کلاسی ننشسته بودم. دو سال و نیم بود که از هرگونه فضای آموزشی فاصله داشتم. راستش برای دومین بار هم بود که توی عمرم کلاس زبان می‌رفتم. یک‌بار 10 سال پیش یک ترم رفتم یک موسسه‌ای و حوصله‌ام سر رفت از کندی کار و دیگر نرفتم. این دفعه اما فرق می‌کرد. توی این دو سال و نیم دوره‌های آنلاین ای-دی-ایکس و گهگاه کورسرا بود. ولی کلاس و همکلاسی و این حرف‌ها نه. راستش دیگر پیمان 12-13 سال پیش هم نیستم که خودش اراده کند و برود با خودش تمرین کند و یاد بگیرد. خسته‌تر از این حرف‌ها هستم. خسته‌تر و نیازمندتر. مثل بقیه‌ی همکلاسی‌ها. 

میانگین سنی کلاسمان 32 سال بود. آقا بهزاد 44 ساله بزرگ ما بود و محمدعلی 24 ساله کوچک ما و البته موهای هر دویشان ریخته بود و طاس شده بودند تا بین ماکزیمم و مینیمم کلاس تفاوت‌ها کمرنگ باشد. 

مسعود دامپزشک بود. جراح یک کلینیک دامپزشکی بود و سگ و گربه و گاو و هر حیوان مشکل داری را که بگویی عمل می‌کرد. یک روز یکی از تاپیک هایی که باید سر کلاس با همدیگر در موردش صحبت می‌کردیم تلنت های خاصمان بود. تلنت مسعود این بود که می‌توانست با یک دست پوست شکافته شده را بخیه بزند و بدوزد. یک دختر کوچولو هم داشت و به خاطر آینده‌ی نامعلوم دخترش می‌خواست زبان بخواند و از این خاک برود.

پیمان 10 سال پیش انگلیس بود. یک دوره‌ی 6 ماهه‌ی آموزش بازاریابی را آنجا گذرانده بود و بعد دیده بود که توی تهران می‌تواند کارهای خوب و بزرگی کند. آمده بود شرکت زده بود و ماندگار شده بود. بعد از 10 سال انگلیسی‌اش زنگ زده بود. آمده بود کلاس که زنگ‌زدگی‌ها را از بین ببرد. حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند اینجا بزرگ‌تر شود. حس می‌کرد 35 سالگی سنی است که باید با تلاش کمتر دستاوردهای بیشتری داشت. برادرش هم ساکن انگلیس بود.

محمد مدیر بازاریابی یک شرکت مالی بود. تمام ‌ترم داستان دوست‌دخترهای سابقش را تعریف کرد و داستان‌های آب‌شنگولی خانگی ساختنش را. واین خوردن اوج دراماتیک زندگی‌اش بود و خوب تعریف می‌کرد. از واین که می‌گفت یکهو بقیه حس می‌کردند که حتماً آن‌ها هم باید در مورد واین خوردن‌هایشان چیزی بگویند. از بدمست شدن‌هایشان. از سفر ترکیه یا سفر شمالشان که واین خورده بودند. از تلاش‌هایشان برای واین ساختن. از میدان شوش رفتن و بطری برای واین های خانگی‌شان و. 

حامد معاون کنترل پروژه‌ی یک شرکت بود. کلی موسسه‌ی زبان دیگر هم رفته بود. موسسه‌های زبان مختلط هم رفته بود. حالا آمده بود ور دل ما. کرمانشاهی بود. زنش را خیلی دوست داشت. عین چی سیگار می‌کشید. در هر آنتراکت 15 دقیقه‌ای 5 تا سیگار می‌کشید. 37 سالش بود و می‌گفت نمی‌خواهم بچه‌دار شوم تا وقتی‌که بروم کانادا. می‌گفت می‌خواهم فلان آزمون بین‌المللی را بدهم تا امتیاز بالایی برای مهاجرت به کانادا داشته باشم.

آن یکی حامد زن نداشت. ولی دوست داشت هر بار که به مهمانی دوستانه می‌رود با یک دختر برود. می‌گفت دیگر سنم به عددی رسیده که حوصله‌ی خربازی‌های پسرانه را ندارم. 33 سالش بود. حسابدار بود. می‌گفت فقط و فقط باید بروم. ازش یک بار پرسیدم If you have to stay in Iran what do you do? روی مجبور شدن و بایدش هم دو سه بار تأکید کردم. برگشت گفت نمی‌توانم تصورش را کنم حتی. آن‌وقت فقط غر می‌زنم. دائم Nag می‌زنم.

جلال می‌گفت اوضاع قاراشمیش است. می‌گفت تا اردیبهشت همه‌چیز فرومی‌پاشد. صبر کنید و ببینید. می‌گفت بعدازآن شرکت‌های خارجی هستند که سرازیر ایران می‌شوند. می‌گفت این‌ها از درون پوسیده‌اند و به زرتی بندند. می‌گفت فساد تا قهقر‌ای وجودشان را گرفته و اردیبهشت کارشان تمام است. بدون خونریزی و هیچ اتفاق خاصی. فقط بعدش خارجی‌ها هستند که می‌آیند. کارشناس یک شرکت سرمایه‌گذاری بود. می‌گفت برای چی آمده‌ام کلاس زبان فشرده؟ برای این‌که چند ماه دیگر خارجی‌ها می‌آیند. این دهه‌ی هفتادی‌ها انگلیسی‌شان فول است. ما اگر زبان بلد نباشیم کلاهمان پس معرکه خواهد رفت. سلطان شلوغ‌بازی بود این جلال. سلطان تیکه انداختن و قاتى کردن هم بود. بیتا را خیلی اذیت می‌کرد و البته یک روز که دیر آمد، بیتا دو بار پرسید که بچه‌ها می‌دانید جلال کجاست؟!

بیتا تیچر ما بود. لهجه‌اش کاملاً ایرانی بود. اصلاً هم تلاشی بر لهجه‌ی انگلیسی داشتن نمی‌کرد. ما هم ترم پایینی بودیم و فقط مهم بود که یاد بگیریم do  و does و did را قاتى نکنیم و was  و were و am  و is و are را درست به کار ببریم. هی تاپیک می‌نوشت تا در موردش صحبت کنیم و سوتی بدهیم و سوتی‌هایمان را بنویسد و بهمان بگوید. بعد از 16 جلسه باز هم گذشته و حال را قاتى می‌کردیم البته. ایران را دوست داشت. یک روز آمد 20 دقیقه به انگلیسی برایمان خطبه خواند که الکی رؤیا نسازید. خیلی چیزها اینجا دارید و قدرش را نمی‌دانید. توی زنگ تفریح‌ها متأهل‌های کلاس می‌گفتند او به مجردهای کلاس حواسش بیشتر هست. مجردها هم می‌گفتند نه از متأهل‌ها بیشتر خوشش می‌آید و عیب و ایرادهای زبانی آن‌ها را بهتر تذکر می‌دهد. مردها موجوداتی عاطفی هستند. توجه خانم معلم توی سن 35-36 سالگی هم برایشان مهم است.

زود عادت کردم به هر روز کلاس رفتن. هر روز 5 غروب تا 9 شب را به کلاس گذراندن زود عادتم شد. وقتی ساعت 5 وارد ساختمان می‌شدیم کوچه‌ها و خیابان‌ها ترافیکی دیوانه کننده داشتند و وقتی ساعت 9 بیرون می‌زدیم زمستان، سوت‌وکور و زمهریر بود و خیابان‌ها خلوت. به کلاس زبان رفتن عادت کرده‌ام، ولی هنوز مغزم به فارسی فکر می‌کند و به فارسی تراوش دارد.


شب یلدا را رفتیم خانه‌ی خاله در قزوین. شب قبلش (شب جمعه) ساعت 11 از تهران راه افتادیم و ساعت 1:30 رسیدیم. فردا صبحش وزیر راه و شهرسازی هم آمد قزوین. آمد که نیوجرسی اتوبان قزوین تهران را افتتاح کند و لعنت خدا بر این نیوجرسی‌ها و بر این ساخت‌وسازهایشان. لعنت بر آن افتتاحشان. بخورد توی سرشان.

در درجه‌ی اول دلیل شخصی دارد. ولی دلیل غیرشخصی هم دارد. روزگاری بین دو گارد ریل اتوبان فاصله‌ای بود که می‌توانستند تویش درخت بکارند. تویش بوته بکارند. تویش خار بکارند اصلاً. می‌کاشتند هم یک زمانی. یعنی بعد از عوارضی قزوین تا میدان غریبکش هنوز هم فضای بین دو مسیر رفت‌وبرگشت خار و بوته و درخت و سبزی و طبیعت دارد. ولی حالا تمام آن فضا را برداشته‌اند، نیوجرسی‌های زشت گذاشته‌اند و مثلاً عرض اتوبان را زیاد کرده‌اند. لعنتی‌ها. درخت معنا دارد. درخت زندگی می‌بخشد. سبزی یک موجود ارزشش ده‌ها برابر بتن و آهن و آسفالت است. به‌جای گند زدن به طبیعت و وجود طبیعت بنزین را گران کنید تا این‌قدر ملت ماشین سوار نشوند.

اما دلیل شخصی‌اش: همین نیوجرسی‌های تازه و ساخت شخماتیک شان پریشب شیشه‌ی کیومیزو را به فنا داد. نیوجرسی‌ها را کاشته‌اند. اما کناره‌ی اتوبان پر شده است از سنگ‌های ریزودرشت جابه‌جایی و کاشتن نیوجرسی‌ها. عدل شانس ما پریشب یک تریلی کله خراب از لاین دو پیچید توی لاین سرعت. قشنگ پیچید جلوی من. اعصابش از کند رفتن اتوبوس جلویی‌اش سر رفت و کله‌خر بازی درآورد. اتوبوسه هم جلویش یک مینی‌بوس بود و مینی‌بوس پشت یک تریلی دیگر گیر کرده بود و. آمدن تریلی توی لاین سبقت (120 تا سرعت گرفته بود) و پهن‌پیکر بودنش همانا و سنگ درشتی که از کناره‌ی یک نیوجرسی جابه‌جا شد و رفت لای چرخ‌های تریلی و بعد به پرواز درآمد سمت کیومیزوی من همانا. شیشه‌ی ماشینم شکست. تریلی کله خراب رفت توی لاین خودش و من ماندم و اعصاب خرابی که از چنین ضرری بر من تحمیل شده.

گند می‌زنند به جاده و اتوبان، تو بیا برای من از فواید نیوجرسی و پهن شدن اتوبان و اذیت نکردن نور ماشین های لاین مخالف و این ها بگو. برای من این ها هیچ کدام فایده نیستند. برای من جاده ای که سراسرش درخت باشد فایده است. گند زده اند. حداقل جای گند ‌هایشان را پاک هم نمی‌کنند.



دیگر به تلاشی شدن عادت کرده بودم. ناخودآگاه وارد هرجایی که می‌شدم دست‌هام را بالا می‌بردم تا یک نفر زیر بغل و جیب‌ها و پشت کمر و پاهایم را لمس کند که مبادا بمبی چیزی به خودم بسته باشم. 

کابل بعد از یک هفته هوای به‌شدت آلوده، بارانی شده بود. 5 صبح بود و باران ریزی کابل را نوازش می‌کرد. یاد بابرشاه افتاده بودم که وصیت کرده بود تا مزارش را بدون سقف بسازند تا بتواند قطره‌های باران را پذیرا باشد. حالا در این سحرگاه ماه آبان (عقرب) با دلی آسوده در پناه کوه زنبیلک قطره‌های باران را پذیرا بود.

دلمان می‌خواست که کابل بارانی در روز را هم ببینیم. مطمئناً آدم‌هایی که در آن هوای پر دود آن‌قدر مهربان بودند در باران شاعر می‌شدند. ولی دیگر وقت رفتن بود. کرولایی که حاضر شد ما را به 200 افغانی به میدان هوایی برساند فرمان راست بود. اول گفت 300 افغانی. حسین گفت 200 افغانی. قبول کرد. دیگر دستمان آمده بود قیمت دادن کابلی‌ها را. می‌گفتند 1500 افغانی ما می‌گفتیم 600 افغانی تا سر 800 افغانی به توافق برسیم. این کرولای سحرخیز هم همین‌طور بود. چراغ سقفی‌اش را تا مقصد روشن گذشت تا دو سه تا پسته‌ی نظامی سر راه و سربازهایشان بتوانند خوب سرنشین‌ها را ببینند  و گیر ندهند.

از همان تلاشی اول میدان هوایی غرغرهایم هم شروع شد که دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم. تا رسیدن به هواپیما خودمان و وسایلمان 5 بار تلاشی شدیم. خسته‌کننده بود. ولی به‌عنوان آخرین تلاشی‌های سفر با رغبت تسلیم می‌شدیم.

پروازمان از کابل به مشهد بود. حتی دوست داشتم در مشهد بمانم ولی به تهران نیایم. ولی باید بازمی‌گشتیم.

وقتی رسیدیم به فرودگاه مهرآباد تهران ساعت 5 عصر شده بود. تهران بارانی بود. حال و حوصله‌ی دیدن آدم‌های بی‌حس تهران را نداشتم. محسن با مترو رفت. ولی من دوست نداشتم نگاه‌های مات و بی‌روح تهرانی‌ها را ببینم. زودتر می‌رسیدم. ولی واقعاً تحمل دیدن آدم‌های مرده‌ی تهران را نداشتم. 

اسنپ گرفتم و ترافیک بعد از باران تهران غمگینم کرد. گفتم لعنت بر این شهر، لعنت بر این بازگشت. 

حال و حوصله‌ی هم‌صحبت شدن با راننده را نداشتم. چندجمله‌ای غر زد در مورد کم بودن کرایه‌ی اسنپ و ظالم بودن اسنپ و. او می‌توانست بفهمد که افغانستان کجاست و کابل چه حسی دارد؟ مسلماً نمی‌توانست. چاره را در خواندن دوباره‌ی کتاب «در گریز گم می‌شویم» محمدآصف سلطان‌زاده دیدم. پارسال خوانده بودم و حالا بعد از دیدن کابل مطمئناً داستان‌های این کتاب برایم لطف دیگری داشتند. 

داستان «داماد کابل»ش را توی ماشین نشستم به خواندن. در مورد برگزاری مراسم عروسی وسط بحبوحه‌ی جنگ‌های داخلی در کابل. این‌که عموی داماد به خاطر قهر بودن نیامده بود به مراسم و داماد مجبور شده بود توی تاریکی کابل راه بیفتد دنبال عمویش تا او را هم به مراسم بیاورد. افغانستانی‌ها همین‌اند. به خاطر دوست و آشنا و فامیل حاضرند هر زحمتی را به جان بخرند. آن موقع هر ناحیه‌ی کابل دست یک گروه بود و او باید می‌رفت به آن‌سوی شهر تا عموی قهر قهرویش را بیاورد. از آن داستان‌های به دشت تلخ و تکان‌دهنده بود. همان پارسال هم تکانم داده بود. ولی این بار تک‌تک مکان‌های داستان را دیده بودم و حس می‌کردم. دشت برچی را می‌فهمیدم، دهمزنگ را می‌دانستم، کوه تلویزیون برایم تصویر بود، دروازه سیلو را قشنگ می‌توانستم توی ذهنم تصور کنم. باغ بالا را هم می‌شناختم.

وقتی داستان تمام شد سرم را بالا آوردم. قرمزی چراغ‌ترمز هزاران ماشین جلوی رویمان را دیدم و حس تاسیان تمام وجودم را فرا گرفت. ماشین‌ها در ردیف‌های منظم ایستاده بودند. ترافیک‌های کابل در هم بر هم بود. 

از کابل دور شده بودم. یاد آن جمله‌ی امیر افتادم. بهش گفتیم ترافیک‌های غروب کابل خیلی زیاد است. گفت این چندروزه کابل امن بوده، 10-12روز است که حمله‌ی انتحاری نشده و اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین مردم احساس امنیتشان بیشتر شده و بیشتر ماشین بیرون می‌آورند. وقتی رسیده بودیم به مشهد محسن گفت: دعا می‌کنم تا مدت‌ها حمله‌ی انتحاری نشود و کابل پرترافیک بماند.

با موبایلم ور رفتم و توی اینستاگرام یکهو خبر تکان‌دهنده‌ای را خواندم. توی کابل حمله‌ی انتحاری شده بود. دقیقاً همین ظهر. دقیقاً چند ساعت بعدازآن که ما کابل را ترک کردیم. 6 نفر کشته‌شده بودند. حمله‌ی انتحاری به یک تجمع اعتراضی. خبر تجمعات اعتراضی را دو سه روز بود که می‌شنیدیم. وقتی پری روز می‌خواستیم برویم دشت برچی راننده تاکسی گفته بود که دهمزنگ را بسته‌اند. تجمع اعتراضی شده و خیابان را بسته‌اند تا آن‌ها تجمع کنند. دموکراسی و حق اعتراض. رضا گفته بود از باغ بالا برو پس. پرسیده بودیم که به چی اعتراض می‌کنند؟ راننده نمی‌دانست. بعد از توییتر خوانده بودم که اعتراض به کشتار مردم توسط طالبان در چند ولایت و واکنش نشان ندادن دولت و حکومت مرکزی.

و امروز بعد از چند روز آرامش در کابل بار دیگر حمله‌ی انتحاری. دقیقاً چند ساعت بعدازاین که کابل را ترک کردیم. یک بغض ناجوری بیخ گلویم را گرفت. کابلی که چند روز آرام را پشت سر گذاشته بود. حالم گرفته شد. دور شدن از کابل و حس تاسیان به‌قدر کافی آدم را غمگین می‌کرد، این‌که این شهر بازهم طعم کشتار گرفته بود دیگر من را به اعماق غم فروبرد.


وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی.

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود. ولی.

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است.

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد.

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند. گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!



خب. حالا دیگر رفتنی شدم. یک ساعت دیگر فرودگاه مهرآباد خواهم بود و بعد مشهد. باید بچه های گلشهر مشهد را ببینیم و پرس و جو کنیم از هم وطن هایشان در افغانستان تا در شب های سرد و سوزدار پاییز سقف و پناهی برای خودمان بجوریم. منتظر ماندیم تا انتخابات تمام شود. بمب گذاری ها و آدم ربایی ها و فضای امنیتی تمام شود. گفتند اربعین هم خطرناک است. دو سال پیش اربعین بمب گذاری کرده بودند و 36 نفر کشته شده بودند. گفتیم باشد. روز اربعین می رویم. گفتند هوا رو به سردی می رود و چون در افغانستان سوخت گران است دیر بخاری ها را روشن می کنند. گفتند نوروز بروید که خوش تر است. گفتیم اگر به این دلایل باشد که دیگر کلا باید بی خیال شویم. باید آقای حمزوی را هم ببینم که مکتوبش را برسانم به دست خواهرش در کابل.

این دو سه روز گیج و فشرده بودم. آقای نادری را دیدم. با حامد رفتیم پیشش. مدیر قبلی ام در بیمه ی نوین. یکی از آن آدم های یادگرفتنی زندگی من. حال و حوصله ی بقیه ی شرکت بیمه نوین را نداشتم. با خدماتی ها خوش و بش کردم و مواظب بودم که با همکارهای قبلی چشم تو چشم نشوم. با آقای نادری دو ساعتی حرف زدیم و فحوای کلام این که کوچک نشویم یک وقت. مواظب باشیم بی آرزو نشویم. الان آدم ها بی آرزو شده اند و این بدترین حالتی است که در زندگی ممکن است پیش بیاید.

با محمد هم حرف زدم. استاد کره ای مزخرفش هنوز دست از سرش برنداشته بود که بتواند از تزش دفاع کند و دکتر شود. الان دقیقا 5 سال است که از ایران رفته و ساکن ایالت یوتا شده. یک ساعت و خرده ای حرف زدیم. درگیر جور کردن سالن مراسم برای اربعین بود. تجربه ی مهاجرت و در اقلیت شدن (خودش می گفت ماینوریتی شدن) و فروپاشی نظام های اعتقادی آدم ها از آن چیزها بود که باید بهش خوب فکر کنم. بهم می گفت یکی از جاذبه های ایران برای من تو هستی. گفتم عجب.

تا الان هم درگیر بستن کوله ام بودم. گیجم. آخرش هم نفهمیدم که چه برداشتم چه برنداشتم. حالا برویم مشهد ببینیم چه پیش آید.

یک مجموعه عکس از استیو مک کاری در مورد افغانستان هم جمع کرده ام توی این چند هفته. مک کاری چهار دهه است که به افغانستان رفت و آمد می کند و از دوره های مختلف و نقاط مختلف افغانستان عکس های فوق العاده ای گرفته است. تعداد زیاد پرتره هایی که گرفته آن هم در جامعه ی به شدت سنتی سال های گذشته ی افغانستان آدم را به اعجاب وامی دارد. نشستم از اینستاگرامش تک تک جمع کردم. یک کتاب ازشان چاپ کرده. ولی خب کتابش گران است و دور از دسترس من. خودم نشستم کتابش کردم! وقت شد حتما آپلود می کنم.



1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند. یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد. مان می‌کنند.

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد.

راست می‌گفت.


سفارت افغانستان در تهران

برای گرفتن ویزای افغانستان باید از طریق سایت وقت مصاحبه می‌گرفتیم. سایتی که به قول خانم تلفنچی سفارت تازه احیا شده بود. دنگ و فنگ زیاد داشت. اطلاعات زیادی می‌گرفت از آدم. گیر می‌داد که چرا روی کامپیوترت فلش پلیر نصب نیست. خطاها را نصفه نشان می‌داد. آدم نمی‌فهمید که این فیلد به عدد حساس است یا نه. اینجا حروف انگلیسی را باید بزرگ بنویسی یا کوچک. 

با والذاریاتی ثبت‌نام کردیم و دیدیم عه. این‌که در همین لحظه‌ی چاپ به ما نوبت داده. یعنی صفی وجود نداشته. من با اینترنت اکسپلورر ثبت‌نام کرده بودم و برگه‌ی مشخصات موقع چاپ یک چیز درهم برهمی در آمد. اکسپلورر مزخرف هیچ کدام از کلمات فارسی را نفهمیده بود و همه را جدا جدا چاپ کرده بود. محسن فرم نوبتش را روی یک چک پرینت چاپ گرفت. حال دوباره پر کردن فرم و طی آن والذاریات نبود. گفتیم حتماً فقط آن شماره‌ی نوبت مهم است و همه‌چیز سیستمی است. ولی.

سفارت افغانستان توی خیابان پاکستان است. به وسط خیابان پاکستان که می‌رسی یکهو خیابان شلوغ و پر از آدم می‌شود. همان‌جا سفارت افغانستان است. در اصلی‌اش برای خود افغانستانی‌هاست. حیاط کوچکی دارد که پله‌ها و بالکنش آدم را یاد حسینیه‌ی جماران می‌اندازد. شلوغ است. ده‌ها افغانستانی توی حیاط چفت هم ایستاده‌اند و یک وضعیتی. 

یک در کوچک سمت چپ ساختمان مخصوص انجام کارهای ویزا است. اتاقی کوچک با سه ردیف صندلی انتظار و یک پیشخوان شیشه‌ای که نرده‌های آهنی دارد. عکس اشرف غنی و احمد شاه مسعود به دیوار و مسئول صدور ویزا هم پیرمردی با کت شلوار و کراوات و دیسیپلینی فوق‌العاده. صفی ندارد. آن‌قدر شلوغ نیست. وقتی ما رسیدیم اولین نفر بودیم.

آقای پوپَل مسئول صدور ویزا بود. یک مبل درب‌وداغان جلوی پیشخان بود که معلوم بود از کنار خیابان برداشته‌اند گذاشته‌اند آنجا. اول محسن رفت پشت پیشخان. پاسپورت و برگه‌ی نوبت را که نشان داد آقای پوپل عصبانی شد: این چه است؟ این چرا این‌گونه است؟ بروید دوباره نوبت بگیرید. فقط برگه‌ی نوبت حسین را قبول کرد که آدمیزادی چاپ شده بود و روی چک پرینتی بود که پشتش فقط یک خط نوشته‌ی ریز داشت و معلوم نبود که چک پرینت است.

البته از خجالت او هم در آمد. حسین شغلش را نوشته بود پژوهشگر. ازش پرسید پژوهشگر چی؟ حسین جواب داد که مسائل اجتماعی. ازش پرسید می‌خواهی بروی افغانستان چه‌کار کنی؟ حسین تریپ شوخی برداشت که دیگر از ایران نومید شده‌ایم می‌خواهیم برویم ببینیم افغانستان چطور است. آقای پوپل هم درآمد گفت که اگر تو پژوهشگر بودی مملکت خودت را آباد می‌کردی. مملکت خودتان را خراب کرده‌اید می‌خواهی بروی افغانستان را هم خراب کنی؟ حسین چیزی نگفت.

من و محسن خندیدیم و افتادیم دنبال کافی‌نت که یک نوبت دیگر بگیریم. کور خوانده بودیم که سیستماتیک است. آقای پوپل همه چیزش دست‌نویس بود. همه‌ی سؤالاتی را که می‌پرسید با روان‌نویس روی یک کاغذ سفید مکتوب می‌کرد. اصلاً جلویش کامپیوتری نبود. 

نان بولانی

روبه روی سفارت یک موتوری بولانی می‌فروخت و مشتری هم داشت. بولانی های سرخ‌شده را گذاشته بود روی موتورش و می‌فروخت. ازین آدم‌های بالفطره بازاریاب بود. کافی‌نت روبه روی سفارت خیلی شلوغ بود. یکی عکس فوری می‌خواست (با روتوش 20هزار تومان-بدون روتوش 15هزار تومان). یکی کپی رنگی از کارت آمایشش می‌خواست. یکی تذکره‌ی 50 سال پیش افغانستانی‌اش را آورده بود و دنبال گرفتن پاسپورت جدید بود. ما هم دنبال نوبت ویزا بودیم. خلاصه دوباره نوبت گرفتیم و رسیدیم به حضور آقای پوپل که با ما مصاحبه کند و ویزای ورود به افغانستان را مرحمت کند.

من رفتم نشستم روی مبل عهد بوق و به سؤالات جواب دادم تا رسیدم به آدرس خانه‌مان و اسم کوچه که قره زادنیاست. گیر داد به تلفظ من از حرف ق. گفت شما ایرانی‌ها چرا همه‌ی ق ها را مثل هم تلفظ می‌کنید؟ برایم روی کاغذ ق و غ را نوشت و تلفظ کرد و گفت این دو تا با هم فرق دارند. چیزی نگفتم. گفت رئیس‌جمهورتان هم همین‌جوری است. پری روزها که سخنرانی می‌کرد گوش کردم دیدم او هم بین غ و ق تفاوت نمی‌گذارد در حرف زدنش. وقتی رئیس‌جمهورتان آن طوری باشد از شما هم انتظاری نیست البته.

خیلی دلم خواست که سفارت ایران در افغانستان را ببینم تا بفهمم که این‌طور گیر دادن‌های آقای پوپل حکایت بازخورد یک رفتار خود ما ایرانی‌هاست یا مسئله‌ی دیگری.

با ویزای هر سه تایمان موافقت کرد. سه تا فیش نوشت به قیمت نفری 100 دلار که بروید فلان بانک ملی واریز کنید. اینش خیلی زور داشت. 100 دلار. می‌دانستیم که سفارت افغانستان برای ویزا دادن مبلغ سنگینی دریافت می‌کند. حتی از ویزای شنگن اروپا هم گران‌تر. یاد حرف‌های رئیس‌جمهور افتاده بودم که برگشته بود در جواب به آمریکا گفته بود: سخن ما روشن است: تعهد در برابر تعهد، نقض در برابر نقض،تهدید در برابر تهدید. و گام در برابر گام، به‌جای حرف در برابر حرف.

خیلی‌ها به‌به و چه چه کرده بودند که چه قدر خوب گفته. همه ایران و آمریکا را می‌دیدند. کسی ایران و افغانستان را نمی‌دید. کسی انگار نمی‌دانست که افغانستانی‌ها به خاطر کارهایی که سفارت ایران در کابل انجام داده مقابله به مثل کرده‌اند و ویزای خودشان را خدا تومن کرده‌اند.

به مشکل تازه‌ای برخوردیم. توی سایت سفارت نوشته بود 100 دلار یا 80 یورو. ولی آقای پوپل می‌گفت فقط دلار. یورو قدیم‌ها بود و توی سایت یادشان رفته که به‌روزرسانی کنند. ما فقط یورو داشتیم. به تاکسی‌ها و موتوری‌های جلوی سفارت اعتماد نکردیم. خودمان رفتیم بانک ملی توی خیابان میرزای شیرازی. طبقه‌ی دوم بانک مخصوص واریزهای ارزی بود. یک طبقه ساختمان فقط با یک اپراتور برای یک کار کوچک. کاری که می‌شد در یک باجه‌ی 1مترمربعی در همان طبقه همکف هم صورت بگیرد. این بود میزان بهره‌وری بانک ملی ایران. 

آقای متصدی یورو را به دلار تبدیل نمی‌کرد. گفت دلار می‌فروشم بهتان. گفتیم چه قدر؟ گفت 16 هزار تومان. گفتیم بازار 12 هزار تومان است که. گفت آن بازار است. اینجا بازار نیست. حواله‌مان داد به صرافی‌های اطراف که پولتان را چنج کنید. دو تا صرافی رفتیم. هیچ کدام کاری نکردند. نه دلار می‌فروختند و نه یورو می‌خریدند. اصلاً و ابداً. گفتیم چرا این کار را نمی‌کنید؟ گفتند امروز نه خرید داریم نه فروش. گفتیم اگر 10 هزار تا می‌گذاشتیم جلوی‌تان هم همین را می‌گفتید؟ زدیم بیرون و فحش دادیم به ذات بد دلارفروش‌های ایران.

دلار گیر نمی‌آوردیم. محسن زنگ زد به دوستش. گفت 300 دلار می‌خواهد. همان نزدیکی‌ها بود. رفتیم پیش دوست محسن. از جیبش 3 تا اسکناس 100دلاری آورد بیرون و مثل پول خرد داد دستمان. رفیق پولدار داشتن خیلی خوب است. دوباره رفتیم بانک و گفتیم این هم 300 دلار. ولی کور خوانده بودیم. قبول نکرد هیچ‌کدامش را. اولی را چون رویش با خودکار یک خط کشیده بودند. دومی را چون یکجایش لکه‌ی قهوه‌ای داشت. سومی را هم چون‌که وسطش یک کوچولو بریدگی داشت. بانک ملی باید پول‌هایش هم مثل کارمندهایش صحیح و سالم باشند. چی فکر کرده‌اید؟

دوباره رفتیم پیش دوست محسن که آقا دلارهایت کثیف بودند. قبول نکردند. 3 تا خوشگلش را بده. خلاصه با هزار زور و زحمت توانستیم فیش‌ها را واریز کنیم و برگردیم سفارت و پیش آقای پوپل. پشیمان هم شدیم که چرا همان اول کار را به موتوری‌ها و تاکسی‌ها جلوی سفارت نسپردیم؟ آن‌ها ریال می‌گرفتند و خودشان می‌رفتند دلاری واریز می‌کردند وبرمی گشتند. از یوروهای توی دستمان ترسیده بودیم که مبادا این موتوری‌ها بند و فلان شود بیسار شود. اعتماد چیزی است که حداقل توی تهران متاع کمیابی است.

عصر به سفر هفته‌ی آینده به افغانستان فکر می‌کردم. به ویزایی که عرض یک روز صادر شده بود. تازه فهمیده بودم که 28م میزان انتخابات پارلمانی افغانستان است. همان انتخاباتی که در پیش ثبت‌نامش یک حمله‌ی انتحاری صورت گرفته بود چند ماه پیش و 57نفر یکجا مرده بودند. خبرها را می‌خواندم و می‌گفتم ای‌بابا. نزدیک انتخابات افغانستان هم برای خودش داستانی است ها. 

بعد گفتم اوووه پیمان. تو از امنیت نداشتن می‌ترسی؟ تویی که برای رد شدن از هر خیابان این شهر خطر زیر گرفته شدن توسط هزاران ماشین را به جان می‌خری؟ تویی که با شنیدن صدای موتورسیکلت توی پیاده‌روها و خیابان‌ها به خودت می‌لرزی که الآن من را می‌زند الآن کیف من را موبایل من را می ؟ تویی که همین دیشب از خفت شدن توسط سه پسر فرار کردی؟ مگر لحظه‌لحظه‌های در ایران بودن چه قدر امنیت دارد که افغانستان نداشته باشد؟ بعد به تمام خستگی‌های این چند روز فکر کردم و دلم خواست اصلاً حمله‌ی انتحاری را تجربه کنم و خلاص شوم از این بار بی‌باری که بر دوش‌هایم سنگینی می‌کند. خلاص شوم از این‌همه جان کندن و بی‌نتیجه ماندن. از مهر نورزیدن و مهر ندیدن. خسته شده بودم.

باید این چند روز بنشینم در مورد افغانستان خیلی چیزها بخوانم و بشنوم. فرصت زیادی نداریم. دو سه روز دیگر راهی می‌شویم.



آقا بهروز مسئول خط تاکسی‌های ونک به تهران‌پارس و بالعکس است. صبح‌ها فلکه دوم می‌ایستد و عصرها و دم غروب‌ها میدان ونک. از آن مسئول خط‌هاست که تو همان بار اول می‌فهمی که رئیس او است. همیشه شلوار گشاد می‌پوشد. پاری وقت‌ها شلوار پارچه‌ای سندبادی و گاه هم شلوار کتان گشاد. کفش سیاه پاشنه تخم‌مرغی و پشت خواب و دستمال‌یزدی توی دستش هماهنگی ذاتی با سبیل پرپشت همیشه سیاهش دارند. حتم سال‌های جوانی پشت موی بلندی می‌گذاشته. حالا اما نه. ولی موهایش همیشه روغن مالیده است و البته که یک نخ موی سفید هم ندارد. بیشتر وقت‌ها توی جیب شلوارش پر است از تخمه آفتابگردان. هر وقت بیکار می‌شود تخمه می‌شکند.

راننده‌های تاکسی خط تهران‌پارس به ونک هیچ‌وقت برای مسافر داد نمی‌زنند. این کار را همیشه آقا بهروز انجام می‌دهد. او است که بالاسر صف می‌ایستد و دانه‌دانه مسافرها را سوار ون‌ها و تاکسی‌ها می‌کند. همیشه صندلی‌های تاشوی ون‌ها مشتری کمتری دارند. وقتی 7 صندلی دیگر پر می‌شوند صف به خاطر آن 2 صندلی متوقف می‌شود. آنجاست که آقا بهروز با صدای بلند و خش‌دارش داد می‌زند ونک 2 نفر. ونک 2 نفر. آقا بیا، خانم بیا. و سریع ون‌ها را پر از مسافر می‌کند تا همه سریع‌تر به کار وزندگی‌شان برسند.

عصرها که از سمت ونک به تهران‌پارس صف تشکیل می‌شود، سواری‌های شخصی هم مسافر سوار می‌کنند. اما هیچ‌کدامشان بی‌اجازه‌ی آقا بهروز این کار را انجام نمی‌دهند. حتماً باید شیتیل را به آقا بهروز بدهند تا او داد بزند سواری تهران‌پارس 4 نفر بدو. مسافرهای خط ونک تهران‌پارس هم عجیب قبولش دارند. بارها پیش آمده که سواری‌ها خواسته‌اند از عقب صف و قایمکی دور از چشم آقا بهروز مسافر سوار کنند. اما هیچ‌کس سوار نشده. راننده‌های ون هم هر وقت پول خرد کم می‌آورند سراغ او می‌آیند. یک‌جورهایی منبع پول خردهای 1هزارتومانی 2هزارتومانی خط است.

به‌شخصه تابه‌حال آقا بهروز را نشسته ندیده‌ام. صبح‌ها او را ایستاده دیده‌ام. عصرها هم ایستاده. اصلاً نشستن تو کارش نیست انگار.

من همیشه فکر می‌کردم آقا بهروز کارش فقط رتق‌وفتق مسافر سوار کردن ون‌ها و تاکسی‌هاست. تا هفته‌ی پیش که صبح کمی دیر راه افتادم. 

ساعت 10 صبح بود. 10 صبح یعنی که دیگر ون‌های تهران‌پارس ونک کار نمی‌کنند و باید تاکسی سوار می‌شدم. کرایه ون 3000 تومان و کرایه تاکسی 4500 تومان است. رفتم سوار تاکسی اول صف تاکسی‌ها شوم که بهم گفتند برو سوار آن ماشین سفیده شو. 

ماشین سفیده یک پراید سفید بود که گوشه‌ی ایستگاه پارک شده بود. خارج از صف. یک پراید سفید پر از خط و خش. سوار شدم. نفر سوم بودم. از روی صفحه کیلومتر پراید فهمیدم که از آن کاربراتوری‌های قدیمی است. ماشین روشن بود. دور موتور درجایش روی 2000 بود و سرعت‌سنج هم سرعت 20کیلومتر بر ساعت را نشان می‌داد. روی صندلی عقب نشسته بودم. زیرم یک پوست گوسفند بود که عجیب گرم‌ونرم بود و تکیه‌گاهم هم چند چفیه ی به هم گره‌زده شده. پلاستیک ستون‌های ماشین ترک برداشته بودند. موکت سقف هم پرز داده بود. روی داشبورد یک قرآن بزرگ بود و زیرش یک سالنامه. چند تا برچسب یا حسین و یا ابوالفضل هم به داشبورد چسبیده بود. چند تا شکلک عروسکی آدامس برگردان هم به داشبورد چسبیده بود.

نفر چهارم که آمد و کنارم نشست یکهو آقا بهروز پشت فرمان نشست. عه. پس آقا بهروز خودش هم مسافر سوار می‌کند. در ساعت‌هایی که صف مسافرها طولانی نیست او هم مسافر سوار می‌کند. پس این پراید کاربراتوری مال او است. همیشه برایم سؤال بود که او چطور عصرها خودش را از تهران‌پارس به ونک می‌رساند تا آنجا را مدیریت کند. پس خودش.

آقا بهروز همان آقا بهروز بود. این بار پشت فرمان. زیاد بوق می‌زد. تا برسیم به بزرگراه باقری با چند نفر چاق‌سلامتی کرد. یک مشت تخمه شکست و پوستش را از پنجره‌ی باز ماشین تف کرد بیرون. بعد موبایلش را برداشت. یک زنگ زد به مادر بچه‌هایش که با مدرسه‌ی مهدی صحبت کردم مدیرش نبود هنوز. یک زنگ زد به رفیقش که آره کارت را درست کردم، فقط مانده امضای سفیر. سفیرشون مسافرته. وقتی اومد ویزاتو امضا می کنه و حل می شه. بعد هم پراید را انداخت تو اتوبان همت.

آقایی که جلو نشسته بود پیرمرد جاافتاده ای بود که موبایلش چند بار زنگ خورد و او هم گفت که تا ساعت 10:30 خودش را می‌رساند. حرف زدنش با موبایل که تمام شد آقا بهروز از پشت فرمان خودش را خم کرد تو صورت او گفت: شما شرکت کار می‌کنی؟

او هم گفت: بله.

آقا بهروز گفت: آقا دختر رفیق من فوق‌لیسانس داره.

آقای پیر حرفش را نیمه‌تمام گذاشت: نه بابا. خودم هم در شرف اخراج و تعدیل نیروام. مملکت اوضاعش خرابه.

انگار دست گذاشت روی زخم آقا بهروز. آقا بهروز گفت: خرابه‌ها. دلار و سکه و اینا رو من تو باغش نیستم. ولی آقا من دیروز گوجه خریدم کیلویی 9000 تومن. می‌فهمی؟ هنوز زمستون نشده. هنوز خبری نیست. پارسال سر زمستون در بدترین شرایط گوجه دیگه خیلی دیوونه می‌شد پُرِ پُرش می‌رسید کیلویی 5500تومان. طرف اگر انصاف داشت می‌فروخت 5000 تومن. اما حالا سر تابستونی گوجه اونم تو ورامین شده 9000 تومن معلوم نیست دارن چی کار می کنن. چه مملکتیه آخه؟

آقای پیر گفت: اینا براشون مهم نیست. بچه هاشون همه اون طرف آب‌اند. خودشون هم چند صباح دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز گفت: یعنی کارشون تمومه؟

آقای پیر موبایلش را رد تماس کرد و گفت: آره. دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز دنده 3 را پر کرد و انداخت توی لاین سرعت و گفت: حداقل همه چیزو خراب نکنن. اگه می خوان برن برن. همه چیزو خراب نکنن دیگه. حتماً باید همه‌ی نظم و ترتیب‌ها رو به هم بزنن بعد برن؟ این جوری نمیشه که.

من سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط آقا بهروز با صدای خش‌دارش حرف بزند.

آقای پیر گفت: دیگه سیرمونی ندارن اینا. هر چی می خورن انگار سیر نمیشن.

رسیدیم به ترافیک. آقا بهروز دو تا بوق زد و بعد تغییر لاین داد. دوباره دو تا بوق زد و یک خط دیگر هم تغییر لاین داد. گفت: آخرش ترسناکه. به جان خودم آخرش مردم می افتن به جون هم.

چند تخمه از جیبش آورد بیرون و شکاند و پوستش را تف کرد بیرون. بعد گفت: ببین جنگ داخلی می شه. شروعش هم از همین کلاه‌برداری‌هاست. الآن این‌جوری و این وضعیت که شده مردم هی کلاه همدیگه رو برمی دارن. هی از هم ی می کنن. ی و کلاه‌برداری زیاد شده. بچه هامون قطعات ماشین که می خرن با ترس و لرز می خرن. الان معامله ترس داره. چک بی‌محل زیاد داره می شه. فرت‌وفرت مردم دارن ی می کنن. بعد ی و کلاه‌برداری نوبت جنگ‌ودعواست. این جوری کنن آخرش می‌افتیم به جون هم. با هم دیگه جر و منجر می‌کنیم. بعد ترکا می بینن یه نفر ترک کتک خورده. ترکا می افتن به جون لرا. لرا می افتن به جون کردا. بعد شیر تو شیر و جنگ می شه. می‌فهمی؟

آقای پیر چیزی نگفت. آقا بهروز از توی آینه‌ی پهن به عقب نگاه کرد. ما 3 نفر عقب هم چیزی نگفتیم. من چیزی نداشتم که بگویم. خودش هم ساکت ماند. تا چهارراه جهان کودک را در سکوت راند. بعد توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز سالنامه‌اش را باز کرد و از لایش 4 تا 500 تومانی کشید بیرون. اسکناس‌های 5000 تومانی‌مان را دادیم و او دانه‌دانه پانصدی‌هایش را به ما داد. 

وقتی رسیدیم به آقای پیر بغل‌دستی‌اش گفت: آره. این رفیق ما یه دختر داره. فوق لیسانسه. 3 سال هم سابقه کار داره. اگر تو شرکتتون کسی رو خواستین بهم بگید بهش بگم. بیکاره. خوب نیست.

آقای پیر چیزی نگفت و پیاده شد. من هم چیزی نداشتم بگویم. پیاده شدم و به حرف‌های آقا بهروز فکر کردم.



یادم رفت یادآوری کنم بهش که امسال دقیقاً ده سال می‌شود که با هم رفیقیم. مثل برق و باد گذشتن این سال‌ها را چند بار به همدیگر گفتیم. حسرتی نبود. گذشته بود. شاید می‌شد بهتر گذراند. ولی انتخاب‌ها یحتمل همین‌ها می‌شد که داشتیم. چاره‌ای نداشتیم.  حتی ده سال بعدازآن جشن شکوفه‌های ورود به «یونیورسیتی آو تهران» هنوز هم موجودات بیچاره‌ای بودیم.

تغییر نکرده بود. همان مهدی روزهای ترم اول مکانیک دانشگاه تهران بود. تیز فکر می‌کرد. تیز تصمیم می‌گرفت و تا به آخر می‌ماند و همینش آن‌قدر ذوق‌مرگم کرد، آن‌قدر حس خوب به من داد که فراموش کردم بگویم حالا سال‌های دوستی‌مان دو رقمی شده است. این‌که ببینی دوست قدیمی بی‌تغییر مثل همان سال‌ها باقی‌مانده یک حس غریب خوشی دارد.

خیلی وقت بود با رفیق مکانیک خوانده هم‌صحبت نشده بودم. داستان اینترکولر موتور تریلی‌ها را ازش پرسیدم. برایم وظیفه‌ی اینترکولرهای توربین گازهای نیروگاهی را توضیح داد و بعد رساند به اینترکولرهای تریلی ها و خرفهمم کرد. داستان توربوشارژرها را هم تعریف کرد. به سمندهای موتور توربو رسیدیم و ایران‌خودرو را مسخره کردیم. راستش هنوز هم این‌جور چیزهای مکانیک برایم هیجان‌انگیز است. ولی خب، هیچ‌وقت پول سعی و خطاهای این‌جوری را نداشتم. پس بی‌خیال شدم. رفتم دنبال هزار و یک‌چیز دیگری که آن‌ها هم برایم هیجان‌انگیزند.

عصر تاسوعا بود. حرم خلوت بود. بازارچه‌ی پشت حرم هم شلوغ نبود. مردم می‌رفتند و می‌آمدند. همین‌جور رفتیم و رفتیم. تا که سر از ابن‌بابویه درآوردیم. کلی از بچه‌های قدیم حرف زدیم. از محمد گفتیم. یادم باشد حتماً یکشنبه‌ی این هفته زنگش بزنم بگویمش که آمدیم شهرری. بگویم تعجبم که چرا آن سال‌ها یک‌بار با خودش شهرری گردی نکردیم. بگویم جایش حسابی خالی بود.

رفتیم توی ابن‌بابویه و من شروع کردم برایش داستان گفتن. داستان زندگی آدم‌هایی را که آنجا خفته بودند. از فاطمی تا میرزاده‌ی عشقی. از دهخدا تا رجبعلی خیاط. از قبرهای عجیب‌وغریب تا شهدای 30 تیر و داستان آن روز تابستانی سال 1331 و بعد کودتای 1332 و بعد و بعد و بعد. 

گفتم ابن‌بابویه یک موزه قبرستان است. مرده‌ی جدید دفن نمی‌کنند اینجا. همه زیرخاکی‌اند. همه داستان‌های پر آب چشم‌اند. همین شهدای 30 تیر و داستان‌های بعدش آدم را به‌اندازه‌ی یک غروب خورشید غمگین می‌کند. همین میرزاده‌ی عشقی آدم را به‌اندازه‌ی یک اداره‌ی دولتی غمگین می‌کند. ولی مهدی سلطان مثال نقض پیدا کردن است. پایین قبرهای شهدای 30 تیر را نشانم داد و گفت: پس این چیه؟

گفتم کدام؟

قبری را نشانم داد که بالایش تصویرهایی رنگی بر سنگ چاپ کرده بودند. گفتم: عجب. پس مرده‌ی جدید هم دفن می‌کنند. 

و این‌طوری‌ها شد که قبر علی کانادایی هم برایم شد یکی از جاذبه‌های ابن‌بابویه. اول به عکس‌ها نگاه کردیم. عکس‌هایی که بر دو طرف یک سنگ سیاه چاپ‌شده بودند. علی کانادایی تکیه داده بر یک ماشین خارجی، علی کانادایی با سینه و شکم عریان و عینک دودی و کلاه کابویی. آن‌طرف سنگ هم عکس خودش بود در زمینه‌ی پرچم به اهتزاز درآمده‌ی کانادا و عکس او در فرودگاه و. آن گوشه‌ی بالا هم نوشته بود علی کانادایی. داستان زندگی این پسر چه بود مگر؟

عجیب بود. خیلی عجیب بود. روی سنگ‌قبر را که خواندم یک جوریم شد: متولد 1375 و مرگ در مردادماه 1397. یعنی این بشری که عکس‌هایش روبه‌رویم است و خودش زیر این سنگ خوابیده چند سال از من کوچک‌تر بوده؟ یعنی روزی که من رفتم کلاس اول دبستان این بشر تازه به دنیا آمد؟ و حالا زندگی‌اش تمام شده و من اینجا ایستاده‌ام بالای سنگ‌قبرش؟ شت. یک جوریم شد. افتادم به شر و ور گفتن.

گفتم من را بهشت زهرا خاک نکنند. به تو وصیت می‌کنم که وقتی مردم من را بهشت زهرا خاک نکنند. گفت مکتوب بنویس. گفتم حالا به تو می‌گویم دیگر. گفتم من را توی یک قبرستان کوچک کنار راه‌آهن دفن کنند. باشد؟ یکجایی هست بعد از بنه کوه و قبل از سیمین دشت، توی مسیر قطار تهران ساری. یک روستا هست که قبرستانش چسبیده به ریل راه‌آهن است. فعلاً از آنجا خوشم می‌آید. من مردم ببرندم آنجا دفنم کنند. اگر هم کسی خواست فاتحه بخواند به خاطرم یک سفر با قطار رضاشاهی آمده باشد. گفتم بدترین اتفاق این است که بهشت زهرا خاک کنند آدم را. مهدی گفت: بدتر هم وجود دارد همیشه. مثلاً این‌که بی جنازه بمانی. جنازه‌ای ازت نماند که بخواهند جایی خاک کنند. گفتم آره راست می گی.

نگاه کردم به قبرهایی که تا پای دیوارهای قبرستان گسترده شده بودند. گفتم: داستان زندگی اکثرشان را نمی‌دانم و نمی‌دانیم و نمی‌دانند. همه‌شان فراموش شده‌اند. ما هم فراموش می‌شویم.

گفت: انتظار دیگه ای مگه داری؟

گفتم: به بخورم اگر انتظار دیگه ای بخواهم داشته باشم.

گفت: همین درسته.

گفت: بله که درسته.


نشسته بودم بر صندلی ردیف آخر ون. از آن صبح‌ها بود که حال کتاب خواندن هم نداشتم. حوصله‌ی ور ‌رفتن به موبایل را هم نداشتم. چشم‌هایم درد می‌گیرند. به حد کافی به نور صفحه‌ی کامپیوتر در طول روز خیره می‌شوم. دیگر حوصله ندارم آن یک ساعت ون سواری را هم به فرسودن چشم‌های ضعیفم بگذرانم. 

پنجره باز بود. ترافیک بود. آرزو داشتم که ون پر بگیرد و از بالای ماشین‌ها بگذرد تا حداقل جریان هوا از توی آستین پیراهنم بپیچد در تنم. به ماشین‌ها نگاه می‌کردم: پرایدها، پژوها. احساس تهوع داشتم. ملت، شما دیدن ریخت و قیافه‌ی پژوها و پرایدها تهوع برانگیز نیست؟

یاد شرایط پیش‌فروش ایران‌خودرو افتاده بودم: 20 میلیون تومان پول بدهید، یک سال دیگر (چند ماه بیشتر یا شاید کمتر) یک ابوقراضه‌ای می‌اندازیم جلوی‌تان. موس‌موس ما را بکنید ای ذلیل‌شده‌ها. 

سایپا هم پراید فروخته بود و چه قدر نومید شدم که باز هم قرار است پراید تولید شود. شاید سایپا کمی محترمانه‌تر برخورد کرده بود. ولی تداوم تولید پراید هم توهین است. توهین و تحقیر. در جا زدن. ذلیل ماندن. حس می‌کردم دیگر طنز هم نمی‌تواند مرهم باشد. تیکه به ایران‌خودرو که داری لپ‌لپ می‌فروشی دقدلی‌ام را خالی نمی‌کرد. 

به این فکر می‌کردم که چرا ایران‌خودرو باید این‌قدر بتواند وقیح باشد؟ دیروز محسن طرح 10 سال پیش مجلس را برایم پیدا کرده بود. در آن روزگار نزدیک انتخابات و یارکشی‌ها، نمایندگان مجلس طرحی را نوشته و به تصویب رسانده بودند که ازشان بعید بود: سالانه 5 درصد از تعرفه‌ی واردات خودرو کم شود تا خودروسازان داخلی مجبور به ارتقای کیفیت محصولات و رقابت با بازار جهانی شوند. سالی 5 درصد یعنی امسال واردات خودرو بدون تعرفه. یعنی پول پژو پرشیا را بده و تویوتا کرولای روز سوار شو.

سال 88 تعرفه‌ی واردات خودرو برای سال 89 حدود 90 درصد اعلام شده بود. ‌نژاد ننه‌من‌غریبم بازی درآورده بود که چه وضع حمایت از کالای داخلی است؟ ولی مجلسی‌ها حرفش را گوش نگرفته بودند. تصویب کرده بودند. اما در نوروز سال 1389. یک تک جمله در یک بازدید از ایران خودروی مشهد همه چیز را تغییر داد. تک‌جمله‌ای که فردایش مجلسی‌ها یک طرح دوفوریتی برایش نوشتند که بله ما غلط کردیم که داریم تعرفه‌ی واردات خودرو را کاهش می‌دهیم. تعرفه بگذارید. ماشین خارجی باید 3-4 برابر قیمت حقیقی‌اش در ایران فروخته شود. وقتی خودروی ملی داریم چه معنا دارد از خودروی ژاپنی استفاده کنیم؟

یک نمونه‌ی شکست‌خورده از یک چرخه‌ی رو به بهبود. چرخه‌ای که با فشار ارزان شدن خودروهای خارجی مطمئناً تمام زنجیره‌های مفسد ایران‌خودرو و سایپا را خانه‌تکانی می‌کرد. لعنتی‌ها برای از بین بردن ی و فساد لازم نیست که بگیرید و ببندید و ببرید زندان و دادگاه فرمایشی برگزار کنید. فقط باید روغن درست‌ودرمان در سیستم جاری کنید. روغنی‌ای که تراشه‌ها را با خودش بشوید و ببرد. روغنی که چند وقت به چند وقت تازه‌اش کنید.

ون پیچید جلوی یک پژو تا لاین عوض کند. راننده‌ی پژو عصبانی شد و دست روی بوق گذاشت. تو دلم بهش فحش دادم که احمق حالا چه فرقی می‌کند توی این ترافیک یک ماشین بیشتر جلویت باشد یا کمتر. حتی 1 میلی‌ثانیه هم در احوالاتت تفاوت ایجاد نمی‌کند. چی را بوق می‌زنی؟ و شروع کردم به شمردن تعداد بوق‌هایی که از صبح تابه‌حال شنیده بودم. 7 تا بوق وقتی داشتم از این سمت بلوار شاهد رد می‌شدم. 4 تا بوق وقتی داشتم از آن دست می‌رفتم توی پیاده‌رو. 3 تا سر اولین چراغ‌قرمز. 4 تا هر سر دومین چراغ‌قرمز. همه‌ی این‌ها هم برای یک عابر پیاده در حال رد شدن از خیابان. لعنت به بیکاری. لعنت به ارزان بودن بنزین. مغز نمانده برایم از بس بوق شنیده‌ام.

به این‌ها داشتم فکر می‌کردم و احساس زندانی شدن داشتم. برای خودم دو دو تا چهار تا می‌کردم که دارد روزبه‌روز، دقیقاً به معنای واقعی کلمه روزبه‌روز خارج شدن از مرزهای این کشور غیرممکن و غیرممکن‌تر می‌شود. داشتم به این فکر می‌کردم که هزینه‌ی دوره‌های در پیت کورسرا 100 دلار است. به این فکر می‌کردم که قیمت ویزای افغانستان 165 دلار است. ویزای ازبکستان 110 دلار و ترکمنستان 150 دلار. ویزای شنگن را هم دیگر اصلاً نمی‌توانستم وارد خیالاتم کنم. عددهایی که روزبه‌روز نومیدکننده‌تر می‌شوند و بدتر از آن این‌که تو سقف آرزوهایت هم کوتاه می‌شود، بدترین اتفاق ممکن.

 ون ارتفاعی بالاتر از بقیه‌ی ماشین‌ها داشت. دوروبرمان تا چشم کار می‌کرد پراید دیده می‌شد و پژو و 20 تا ماشین جلوتر یک شاسی‌بلند چینی. همه چسبیده به هم. احساس زندانی شدن درون و بیرونم را فراگرفته بود که یکهو منظره‌ی یک موتور خیلی کوچک نگاهم را خیره کرد. 

از این موتوربرقی‌های خیلی کوچک بود که موتورشان 10 سی‌سی بیشتر نیست. موتورسوار یک خانم بود. اولش نفهمیدم که خانم است. وقتی رد شد از پشت فهمیدم. خانمی با مانتوی زرشکی که کلاه ایمنی به سر گذاشته بود و ریش‌ریش‌های شال بلندش از زیر کلاه بیرون زده بود. رنگ موتور زرد بود و ترکیبش با مانتوی زرشکی زن چشم را خیره می‌کرد. از اینش خوشم آمد که زن بودنش را پنهان نکرده بود. برای موتور سوار شدن لباس مردانه نپوشیده بود. هویت خودش را پنهان نکرده بود.

موتور کوچک با راننده‌ی زرشکی پوشش به‌راحتی از فضای بین ماشین‌ها رد می‌شد و می‌رفت. ته دلم احساس خوشی داشتم. توی این هیر و ویری و نابودشدن همه‌ی چرخه‌های مثبت دیدن یک زن موتورسوار برایم خوشایند بود. یکی از نفرت‌های من از تهران موتورسوارهای آن هستند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نیستند. همیشه مثل مگس از کنار تو رد می‌شوند. اگر عابر پیاده باشی توی پیاده‌روها دائم به تو می‌کنند و اگر ماشین‌سوار باشی مثل مگس از کنارت رد می‌شوند و کوچک‌ترین فرمان دادن به ماشینت می‌تواند مساوی شود با ولو شدن یکی از آن‌ها بر آسفالت داغ.

چند وقت پیش صحبت این پیش آمده بود که مردم در تهران و کلا شهرهای بزرگ بهتر رانندگی می‌کنند. آرام‌ترند. به خاطر جریمه‌هاست؟ نه. به خاطر حضور پلیس؟ اصلاً و ابداً. به خاطر این‌که مجبورند؟ نخیر. به این نتیجه رسیده بودیم که به خاطر رانندگی زن‌هاست. زن‌ها آرام‌ترند. صلح‌طلب‌ترند. ماشین برای خیلی‌هایشان وسیله‌ی اعمال قدرت و خالی کردن عقده نیست، دقیقاً وسیله‌ی حمل‌ونقل است. لجبازی کمتری دارند. و مجموعه‌ی این‌ها تأثیر مثبت داشته. وقتی آن موتور زرد رد شد و رفت به این فکر کردم که شاید یکی از دلایل وحشی بودن موتورسوارها دقیقاً همین است: زن‌ها حق گرفتن گواهینامه‌ی موتورسیکلت ندارند. به این فکر کردم که چه اتفاق خوبی خواهد اگر موتورسوارهایی مثل او زیاد شوند.

ترافیک روان‌تر شد. ون کمی سرعت گرفت. باد از پنجره پیچید توی آستین پیراهنم. آرزو کردم که موتور زرد بی‌هیچ مشکل و حادثه‌ای به مقصدش برسد.



یکی از تجربه‌های شیرین 10 سال سپهرداد نوشتن برایم داستان سفرنامه‌ی جاده نخی‌هاست. سفری که سال 91 با میثم و امیر و امیر رفته بودیم به گنبد سلطانیه و قیدار و غار کتله خور و مجموعه‌ی تخت سلیمان. سفرنامه‌اش را بلافاصله بعد از برگشت نوشته بودم، با دقتی که حس می‌کنم حالاها در من کم شده است.

آرامگاه قیدار نبی در سال 1391

قسمت دوم سفرنامه‌ی جاده نخی‌ها توصیف شهر خدابنده و آرامگاه قیدار نبی و حوزه‌ی علمیه‌ی کنارش بود. دو سال بعدش برای آن مطلب یک کامنت داشتم از یک طلبه‌ی اهل قیدار. از من تشکر کرده بود. توصیف من از حوزه‌ی علمیه‌ی کنار آرامگاه قیدار نبی کاری کرده بود کارستان. آن طلبه به همراه دوستانش عکس‌ها و توصیف من از حوزه علمیه‌شان را برده بود پیش مقامات شهرشان، گفته بود اوضاع ما در این حوزه علمیه اصلاً جالب نیست، این هم توصیف یک مسافر که از تهران آمده بود و تفریحی حوزه‌ی علمیه ما را نگاه کرده بود،‌ این هم عکس و مدرک. همان توصیفات یک غریبه توانسته رگ غیرت مسئولان را بجنباند و کمی در اوضاعشان بهبود ایجاد کند. بعدها دیدم که رئیس حوزه‌ی علمیه‌ی آنجا هم تغییر کرد. خیلی دوست دارم بگویم این تغییر رئیس هم کار نوشته‌ی من بوده. ولی خب مطمئن نیستم!

توصیف یک‌بندی من خیلی ساده بود. ولی ظاهراً همین مستندسازی ساده باعث بهبود وضعیت زندگی چند نفر در آن شهر شده بود:

«اطراف آن بقعه‌ی قدیمی حجره‌های حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجره‌ها راه می‌رویم و به داخلشان و جلوی‌شان نگاه می‌کنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکس‌های تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجره‌ی دیگر یک کتابخانه پر از کتاب‌های عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجره‌ی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه‌ی ماست.حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربه‌ای که مشغول رفت‌وآمد است. سقف حلبی راهروی حمام‌ها. کثیف و در هم بر هم. بوی خوبی نمی‌دهد. برمی‌گردیم. چند عکس به یادگار از بقعه‌ی قیدار نبی می‌گیریم برمی‌گردیم و سوار ماشین می‌شویم و به‌سوی گرماب و غار کتله خور راه می‌افتیم.»

بعد از 6 سال دوباره گذارم به قیدار افتاد. دلم خواست که دوباره آرامگاه قیدار نبی (ع) را ببینم. می‌خواستم ببینم سفرنامه‌ی آن سالم چه تغییراتی ایجاد کرده است!

آرامگاه قیدار نبی در سال 1397

کوچه‌ی ورودی به آرامگاه دیگر خاکی نبود. آسفالت شده بود. خبری هم از جوی فاضلاب وسط کوچه نبود. جدول‌کشی کرده بودند. اطراف بقعه ساختمان‌سازی‌ها کرده بودند. حسینیه ساخته بودند. حوزه‌ی علمیه را گسترش داده بودند. برای خود بقعه هم شبستان ساخته بودند و دیگر فقط یک چهاردیواری کوچک نبود. هنوز حجره‌های اطراف بقعه بودند. ولی چون ساختمان بقعه را بزرگ کرده بودند انگار حجره‌ها چسبیده شده بودند به ساختمان بقعه. دیگر خبری از حیاط نبود. داخل بقعه هم شبیه امامزاده‌ها شده بود: ضریح فولادی و آینه‌کاری‌های سقف و دیوارها. دیگر هیچ تشخصی وجود نداشت. 6 سال پیش شجره‌ی قیدار نبی به دیوار بود. امسال فقط دعای زیارتی به دیوار آویخته شده بود. 6 سال پیش خبری از دفتر خادم بقعه نبود. امسال در دفتر خادم جعبه‌ی آکبند یک تلویزیون 75 اینچ دوو به چشم می‌خورد.

از بقعه آمدم بیرون. خواستم بروم توی حیاط و بین حجره‌های طلبه‌های حوزه‌ی علمیه بچرخم. ببینم حمام و وضع زندگی‌شان چه تغییری کرده است. ببینم واقعاً نوشتن من باعث تغییری در این جهان شده است یا نه؟ اما. 

حوزه‌ی علمیه از بقعه‌ی قیدار نبی جدا شده بود. دیواری حلبی حیاط بقعه را از حوزه علمیه جدا کرده بود. دیواری که یک تابلوی نومیدکننده رویش نصب شده بود:

حوزه علمیه امام صادق (ع) شهر قیدار نبی (ع)- ورود افراد متفرقه ممنوع.

حوزه علمیه شهر قیدار

مثل یک ابر دلم گرفت. برایم نومیدکننده بود. انگاره‌ی خودی – ناخودی تا به کجا دامنه گسترده بود. حس کردم مخاطب اصلی این تابلو دقیقاً منم: یک آدم متفرقه که مشاهداتش را می‌نویسد و بعدها برای آدم‌ها دردسر درست می‌کند. آن‌قدر هم احمق است که نمی‌فهمد قبل از بقیه اول برای خودش دردسر درست می‌شود. 

ٱن جمله نماد بود برایم. حوزه‌ی علمیه پیام مشخصی داشت: «تمام سوراخ‌ها را می‌بندیم. نمی‌گذاریم کسی در کار ما فضولی کند. همه‌چیز مال ما است و اصلاً دوست نداریم دیگران به مال ما نگاه کنند. بروید گم شوید ای شهروندان درجه‌ی دو». 

یک نمونه‌ی احمقانه از بستن سوراخ‌ها، از انحصاری کردن چیزها،‌ از تمایل به جزیره شدن و با هیچ بنی‌بشر دیگری ارتباط برقرار نکردن. یک نمونه‌ی احمقانه از پیشرفت نکردن، بهتر نشدن، نفهمیدن مشکلات و دردها.

حرفی نداشتم. کلاً هم آدمی خجالتی‌ام. خبرنگار پررو نیستم که بی‌خیال این تابلو بشوم و درها را بی‌اجازه باز کنم و سرک بکشم. پیام را دریافت کرده بودم.


از فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله خوشم آمد. ضدقهرمان فیلم و تمام پلشتی‌هایش را می‌توانستم درک کنم. شاید بیش از هر چیز از الگوی سفر فیلم خوشم آمد. الگویی که من را به‌شدت یاد ساختار سفر قهرمان انداخت. 

جوزف کمپبل اسطوره‌شناس بزرگ قرن بیستم بود. او بعد از مطالعه‌ی داستان‌های اساطیری ملل مختلف به این نتیجه رسید که همه این افسانه‌ها از یک الگوی خاص پیروی می‌کنند و تنها قهرمانان داستان است که چهره‌ها، خواسته‌ها، آرزوها و ویژگی‌های شخصیتی‌شان تغییر می‌کند. کتابی نوشت به نام قهرمان هزارچهره که ناظر بر همین ویژگی بود.

بیشترین بهره از این کتاب را صنعت سینما برد. فیلم‌نامه نویسان و فیلم‌سازان بسیاری در اقصی نقاط جهان این ساختار را در فیلم‌هایشان به کار بردند. بسیاری از فیلم‌های موفق دنیا نمونه‌های هیجان‌انگیزی از این ساختار تکرارشونده‌ی قصه‌گویی هستند. هالیوودی‌ها این ساختار را تئوریزه کردند و کتاب ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه نوشته‌ی کریستوفر وگلر یکی از مشهورترین کتاب‌ها در این زمینه است.

ساختار سفر قهرمان در یک داستان 12 مرحله دارد:

1-قهرمان داستان در زمینه‌ی دنیای عادی معرفی می‌شود. کسالت دنیای عادی و تضاد او با این دنیا به نمایش درمی‌آید.

2-قهرمان به طریقی دعوت به ماجرا می‌شود.

3-ابتدا بی‌میل است و دعوت را رد می‌کند و به دنیای عادی بازمی‌گردد. اما.

4-قهرمان با یک مرشد ملاقات می‌کند. مرشدی که در هر داستان به یک چهره در می‌آید. مرشد به قهرمان انگیزه می‌دهد. از تجربه‌هایش می‌گوید و قهرمان را مجاب می‌کند که از دنیای عادی خارج شود.

5-قهرمان از دنیای عادی می‌کند و سفر می‌کند. او از آستانه‌ی اول می‌گذرد و وارد دنیای سفر می‌شود.

6-طی چند آزمون قهرمان دوستان و دشمنانش در سفر و در دنیای جدید را می‌شناسد.

7-او به درونی‌ترین قسمت ماجرا می‌رسد: از آستانه‌ی دوم می‌گذرد و وارد هسته‌ی مرکزی سفرش می‌شود.

8-آزمون سختی را پشت سر می‌گذرد.

9-پس از موفقیت در آزمون سخت جایزه‌ی خود را تصرف می‌کند. (این جایزه می‌تواند کام‌جویی از زنی رؤیایی یا به دست آوردن یک حلقه‌ی جادویی و.) باشد.

10-حال در مسیر بازگشت به دنیای عادی قرار می‌گیرد. دشمنان و شکست‌خوردگان به تعقیب و گریز او می‌پردازند تا انتقام بگیرند.

11- قهرمان از دنیای سفر موفق بازمی‌گردد. از آستانه‌ی سوم می‌گذرد. آزمون کوچکی در مسیر او قرار داده می‌شود که میزان یادگیری‌اش از آن سفر قهرمانانه سنجیده شود. سپس دچار تجدید حیات و تحول شخصیتی می‌شود.

12- قهرمان با یک اکسیر که نعمت یا گنجی است برای خدمت به دنیای عادی و ماحصل سفر او به دنیای عادی بازمی‌گردد.

این یک الگوی کلاسیک ساختار سفر قهرمان است. بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌ها به نحوی از این الگو استفاده می‌کنند. بعضی‌ها هم این ساختار را پس‌وپیش می‌کنند. یا بعضی از جاهایش را جرح‌وتعدیل می‌کنند.

به نظرم فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله هم به نحوی از این ساختار بهره گرفته بود. می‌خواهم بگویم فیلم‌نامه‌ی آن قدرتمند و فکر شده بود. البته به‌صورت کلاسیک از این ساختار بهره نگرفته بود و پس‌وپیش شده بود و دقیقاً درجاهایی که به یک سری از  عناصر این ساختار خوب پرداخته نشده بود ضعف‌ها آشکارشده بود.


خطر لو رفتن داستان فیلم


دنیای عادی برای امین حیایی فیلم همان شروع فیلم است: مردی میان‌سال و شکست‌خورده در همه‌ی زمینه‌ها. زنش از او طلاق گرفته. معتاد است و تحت درمان مصرف ترامادول. هیچ کاری را به سرانجام نرسانده. مردی که مادرش به او سرکوفت می‌زند. در مهمانی‌ها شکست‌هایش را به رخش می‌کشند. خودش به‌شدت احساس بیچارگی می‌کند. بدبین شده است. خسته شده است. پسر نوجوانی دارد که نمی‌تواند نقش پدر را برایش بازی کند.

او کاری پیدا می‌کند. کار در یک گلخانه. کاری که ابتدا آن را رد می‌کند. غرورش به او اجازه نمی‌دهد که زیردست مدیر جوان باشد. اما این یک دعوت به ماجرا است. اول آن را رد می‌کند. اما بعد می‌پذیرد.

اما داستان سفر از جایی شروع می‌شود که او به همراه سایر کارگران گلخانه قرار است بروند به زاهدان: یک مأموریت کاری. به فرودگاه می‌روند. سفر کنسل می‌شود. اما او بی‌خیال سفر نمی‌شود. بلیتش را پس نمی‌دهد. با صاحب‌کار دعوایش می‌شود. پول بلیت را پرت می‌کند توی صورت او و می‌رود به زاهدان. عبور از آستانه‌ی اول و ورود به دنیای جادویی سفر.

تصاویر شهر زاهدان و مسجد بزرگ اهل سنت این شهر به طرزی هیجان‌انگیز این عبور و ورود به دنیای جادویی سفر را نشان می‌دادند.

امین حیایی در این سفر به دنبال چه است؟ رهایی از دنیای عادی. پیدا کردن شغل و پول. فکر کردن به خودش و سؤال‌های بزرگ زندگی‌اش. یکی از بزرگ‌ترین مضمون‌های فیلم پذیرفتن نقش پدری است. امین حیایی از زنش طلاق گرفته. پسرش حالا نوجوان شده است. همه به او می‌گویند که نقش پدری‌اش را بپذیرد. پسرش را پیش خودش بیاورد و کفالت او را بپذیرد. اما او طفره می‌رود. نمی‌خواهد و نمی‌تواند که نقش پدری را بپذیرد.

در جغرافیای زندگی امین حیایی سه زن جای دارند: مادرش، همسر سابقش و وحیده؛ وحیده دختری زابلی است. امین حیایی وقتی به زاهدان می‌رسد برای دریافت قرص ترامادول به یک مرکز ترک اعتیاد در زاهدان می‌رود. مسئول این مرکز وحیده است که به خاطر مریضی پدرش به زابل رفته است. امین حیایی ماجراجویانه از زاهدان به زابل می‌رود. وحیده را در کنار دریاچه چاه دراز می‌بیند و با او وارد رابطه‌ای عاطفی می‌شود.

نقطه‌ضعف فیلم‌نامه‌ی شعله‌ور در مورد همین سه زن است: زن‌هایی که نقش مرشد را برای امین حیایی قرار است بازی کنند؛ به‌خصوص وحیده. اما چون پرداخت خوبی روی این سه زن صورت نمی‌گیرد نقش مرشد در این فیلم ضعیف در آمده بود. اما به‌هرحال وحیده به‌صورت نصفه‌نیمه نقش مرشد را داشت: به امین حیایی میدان می‌دهد که مغازه‌ی پدرش در کنار دریاچه را بگرداند. با هم برنامه‌ی شراکت در یک گلخانه را می‌ریزند. او شخصیتی حمایتگر دارد. پدرش بیمار است. نقش پرستار را برای او بازی می‌کند؛ و همین الگویی ناخودآگاه می‌شود برای امین حیایی که نقش پدری‌اش در قبال فرزند نوجوانش (نوید) را پذیرد.

وحیده یکی از دوستان امین حیایی می‌شود در داستان سفر او. پسرش نوید از تهران به سراغ او می‌آید تا در زابل با او باشد. هم‌زمان با او همکلاسی دوران دبستان امین حیایی هم به زابل می‌آید: کسی که حالا آینه‌ی دق امین حیایی است. هر چه قدر امین حیایی شکست‌خورده او موفق شده است در زندگی: قهرمان غواصی است. 

دو نفر در دریاچه غرق‌شده‌اند و برای بیرون کشیدن جنازه‌شان از اعماق مصطفی (همکلاسی قدیمی امین حیایی) به زابل آمده است. مصطفایی که الگوی نوید پسرش می‌شود و این هم شکستی دیگر برای امین حیایی است. پدری که الگو نیست. شکستی که از دیدگاهش به زندگی می‌آید. دشمن درجه‌ی یک مصطفی می‌شود. منتها نه به‌صورت مستقیم.

می‌رود راننده‌ی مصطفی می‌شود و ازین جاست که کم‌کم وارد درونی‌ترین قسمت‌های سفر امین حیایی می‌شویم. در فیلم حمید نعمت‌الله بخش بازگشت قهرمان وجود ندارد. راستش دشمن بزرگ امین حیایی هم در بیرون از او نیست. در درون او است: هیولای حسرت و شکست و حسادت.

کشمکش‌های او برای جنگ زیرزیرکی با مصطفی و همکارش بخش بزرگی از آزمون سخت ساختار فیلم است. آن سکانسی که امین حیایی هواپیمای کنترلی پسرش را بر فراز کوه‌های زابل به پرواز درمی‌آورد و بعد یکهو از قصد آن را به دل یک صخره می‌کوباند یکی از درخشان‌ترین و تلخ‌ترین سکانس‌های فیلم بود. 

او مصطفی و همکارش را خیلی اذیت می‌کند. همکار مصطفی را راهی بیمارستان می‌کند و مانع از موفقیت آن‌ها می‌شود. به‌عنوان جایزه به دخمه‌های شهر زابل می‌رود و خودش را مهمان وافور و تریاک اصل می‌کند. اما در همین اثنا اصلی‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین آزمون فیلم اتفاق می‌افتد: نوید که تحت تأثیر مصطفی عاشق غواصی شده است تصمیم می‌گیرد خودش برود توی دریاچه و جنازه‌ی آن جوان غرق‌شده را بیابد. می‌رود و خودش هم در ته دریاچه گیر می‌کند. مصطفی برمی‌گردد و جان نوید را نجات می‌دهد. هم‌زمان امین حیایی هم از بساط نعشگی اش بلند می‌شود و راه می‌افتد سمت دریاچه. دیر می‌رسد. فیلم پایان تلخی ندارد. نوید نجات پیدا می‌کند. آن‌هم به دست مصطفی. مصطفایی که امین حیایی برای شکست خوردنش از حربه‌ها استفاده کرده بود. 

امین حیایی تکان می‌خورد. سکانس آخر فیلم نمایی از او است: بر درگاه خوابگاهش در کنار دریاچه نشسته است، تنهای تنها و مطمئناً در حال مزه کردن اکسیری که از این سفر به دست آورده: اکسیری که حالا می‌تواند با آن نقش پدر را به کمک بقیه برای نوید بازی کند، اکسیری که با آن می‌تواند به دنیای عادی بازگردد و در جست‌وجوی کار و تلاش وزندگی عادی باشد.

بله. فیلم‌نامه در بعضی جاها می‌لنگید؛ آن هم دقیقاً به خاطر نپروراندن عناصر ساختار اسطوره‌ای به‌صورت تمام و کمال. اما بازهم چون ساختار داشت، چون شخصیت داشت، برایم دوست‌داشتنی بود.




بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌ید این کار را می‌کردم. شاید اگر.

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم. آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها. امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.



رفتیم به دیدن تئاتر چهارمین شنبه. بلیتش را من نخریده بودم. قدیر مهمان کرده بود. چرندتر از این حرف‌ها بود که بگویم مفت باشد کوفت باشد. 

بی‌سروته بود. تنها چیزی که داشت اجرای موسیقی زنده بود. هرلحظه که موسیقی کنار گذاشته می‌شد تا بازیگرها حرف بزنند و به‌اصطلاح داستان پیش برود احساس خفگی و بی‌تابی می‌کردم. هیچ‌چیزی وجود نداشت که دنبالش باشم. هیچ نخ داستانی جذابی برایم نداشت. اصلاً نخی پیدا نمی‌کردم که بخواهد جذاب باشد یا نباشد برایم. فقط موسیقی و آوازه‌خوانی‌هایش خوب بود.

یکی دیگر از ویژگی‌هایش این بود که بروشور نمایش نداشت. به این بهانه که چاپ بروشور آسیب زدن به درخت‌ها است آن را پیچانده بودند. آن آقایی هم که اول نمایش آمده بود می‌گفت موبایل‌هایتان را خاموش‌کنید بر این اصرار داشت که وقتی نمایش را دیدید می‌فهمید که ما چرا بروشور چاپ نکردیم.

ولی من راستش نفهمیدم. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این هم یک‌جور روشنفکرنمایی دیگر است. وقتی چیزی ضرورت چاپ دارد برای چه چاپ نکنیم؟ اگر اصل بر این باشد که هیچ درختی قطع نشود برای چه کتاب می‌خوانیم اصلاً ما؟ کتاب نخوانیم بهتر است که. مصرف نکنیم بهتر است. 

تو نمایشی اجرا کرده‌ای که تنها جذابیتش شعرها و آهنگ‌های اجراشده در آن است. آن تماشاگری که 30 هزار تومان پول تئاتر تو را داده حداقل حقش این است که شعرهای اجراشده در طول نمایش را به یادگار با خود داشته باشد. این را دریغ کرده‌ای به این بهانه که ای وای درخت قطع می‌شود؟ جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها. اگر مرد میدان هستید و واقعاً دغدغه دارید بروید جاهایی را که کاغذ فرت‌وفرت حرام می‌شود هدف بگیرید.

در ادارات دولتی و غیردولتی از آدم هزاران برگ کپی مدارک شناسایی می‌خواهند؛ در خیلی از موارد بیخود و بی‌جهت. کپی را می‌گیرند و نگاه می‌کنند و بعد می‌اندازند توی آشغالی. اگر کسی دغدغه‌ی حفظ جنگل‌ها را دارد به نظرم اصلی‌ترین وظیفه‌اش این است که برود یک جنبش اعتراضی علیه کپی مدارک شناسایی راه بیندازد. گیر بدهد که با الکترونیک شدن همه‌چیز چرا بازهم به کپی مدارک شناسایی گیر می‌دهید؟

برخلاف تفکر دوستان مصرف کاغذ یکی از شاخص های توسعه یافتگی کشورها است. میانگین مصرف جهانی کاغذ برای هر نفر 55 کیلوگرم در سال است. در کشورهایی چون فرانسه و آمریکا این شاخص 200 کیلوگرم در سال برای هر نفر است. در ایران میانگین 22 کیلوگرم در سال است. اصلا گیر درخت و حفظ جنگل ها مصرف کاغذ نیست. آن هم کجا؟ ایران.

یک رفیقی داشتیم که داشت به همراه چند نفر توی یکی از جنگل‌های شمال کشور آشغال‌ها را جمع می‌کرد تا جنگل پاکیزه بماند و نابود نشود. تعریف می‌کرد که یک روز کامل چند نفره جمع شدند و 20 کیلو آشغال جمع کردند. خیر سرشان حافظ جنگل بودند. بعد یکهو رسیدند به یک بولدوزر و غلتک و ماشین‌آلات راه‌سازی. دیدند که ای‌دل‌غافل، دارند توی جنگل یک جاده  می‌سازند به عرض 10 متر و همه‌ی درختان را زرت و زرت قطع می‌کنند. پرس‌وجو کردند فهمیدند که مجوزش را اداره راه و سازمان جنگلداری شهرستان مربوطه داده‌اند. 

همان‌جا اعصابشان به هم‌ریخت که ما کجای کار هستیم آخر. با ضرب‌وزور و زحمت دانه‌دانه پوست شکلات جمع می‌کنیم از آن‌طرف آن بابایی که توی سازمان مربوطه است خیلی راحت فتوای نابودی جنگل را می‌دهد. چرا؟ چون ما خودمان را بهش نشان نداده‌ایم؟ بهش حالی نکرده‌ایم که این جنگل حافظ دارد برای خودش. کسانی هستند که حاضرند به خاطر آن جان‌فشانی کنند. اگر به‌جای آن‌یک روز آشغال جمع‌کردن پا می‌شدیم می‌رفتیم سازمان و اداره‌ی مربوطه و اعتراض می‌کردیم و دادوبیداد می‌کردیم بهتر بود.

حکایت بروشور چاپ نکردن گروه‌های تئاتری که دیگر هیچی. حداقل آن‌ها با آشغال جمع‌کردن یک کار خوب داشتند انجام می‌دادند. این گروه‌های تئاتری که کلاً اطلاعات و یادگاری از نمایششان را با بروشور چاپ نکردن از ما دریغ می‌کنند.



من همیشه عابر خیابان انقلاب بودم. پیاده‌روهای خیابان انقلاب را بارها درنوردیده‌ام. روزگاری تماشاچی ویترین تمام کتاب‌فروشی‌هایش بودم. شب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا تیرهای چراغ روشنایی این خیابان مثل تمام خیابان‌های ایران فقط آسفالت و سواره‌روها را روشن می‌کند؟ غروب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا الویت این شهر هیچ‌وقت عابران پیاده‌اش نبوده. 

اما هیچ‌وقت خیابان انقلاب را از پنجره‌ی ساختمان‌هایش ندیده بودم. مخصوصاً ساختمان‌های حوالی دانشگاه تهران همیشه برایم یک هاله‌ی ابهام داشت. همیشه فکر می‌کردم این ساختمان‌ها متروک‌اند. از آن کسانی هستند که دلمردگی و پریشانی حالت ایده آل شان است. به ساختمان‌های آن‌طرف دانشگاه تهران تا چهارراه ولیعصر هم هیچ‌وقت توجه نکرده بودم؛ تا این‌که آن روز رفتیم دفتر سفیرفیلم.

سفیرفیلم دقیقاً روبه روی پمپ‌بنزین وصال است. پمپ‌بنزین وصال یا دیانا. دیانا قشنگ‌تر است. ولی وصال شیرازی هم بد نیست. 

هر وقت می‌گویم پمپ‌بنزین وصال یاد این می‌افتم: تابستان 88 یکی از بچه‌ها توی دانشگاه هنر تمرین تئاتر می‌کرد. دکور صحنه‌ی تئاتر درست می‌کردند. نمی‌دانم سر چی نیاز پیدا می‌کنند به 1 لیتر بنزین. این رفیق ما هم سرخوشانه یک بطری 1.5 لیتری دستش می‌گیرد پیاده می‌رود پمپ‌بنزین. بنزین می‌خرد. از شانسش از آن روزها بوده که خیابان انقلاب پر بوده از مأمور و سرباز و بسیجی. گیر می‌دهند که بنزین را کجا داری می‌بری؟ این بنده‌ی خدا هم راستش را می‌گوید: برای ساخت دکور صحنه‌ی تئاتر بنزین نیاز داشتیم. باور نمی‌کنند. دست‌وپایش را می‌گیرند و می‌اندازندش توی ون. به جرم تلاش برای ساخت ککتل مولوتف یک ماه بازداشت بود.

سفیرفیلم دقیقا بالای فروشگاه کتاب سروش بود: همان ترنجستانی که هیچ‌وقت دلم صاف نشد که ازش کتاب بخرم یا حتی بروم به کتاب‌هایش نگاه بیندازم. بس که ویترین کتابش بوی گند ایدئولوژی می‌دهد. سفیرفیلم هم بوی ایدئولوژی می‌داد و طبیعتاً جلسه‌ای که در آن بودم به سرانجامی هم نرسید. اما برای من منظره‌ی خیابان انقلاب از دفتر سفیرفیلم ماندگار شد. خیابان انقلاب از دفتر آن ساختمان پیر زیبا بود. پر از دارودرخت بود. سکوت داشت.

بعدها بود که فهمیدم آن کتاب‌فروشی سروش و دفتر سفیرفیلم قبلاً سینما بوده. یک سینمای خیلی قدیمی شهر تهران: سینما پلازا.

آن ساختمان اصلاً نشان نمی‌داد که تأسیس سال 1335 بوده باشد. ولی سینما پلازا در سال 1335 ساخته شد. در سال 1345 سینما پلازا میزبان اولین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. 

پوستر اولین دوره جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری

در آن دوره 25 کشور شرکت کردند و ایران هیچ فیلمی نداشت. دوره‌ای بود که در ایران اصلاً فیلم کودک و نوجوان ساخته نمی‌شد. در سال 1357 و در دوازدهمین دوره‌ی این جشنواره 66 فیلم از 19 کشور جهان شرکت کرده بودند که 6 فیلم ساخت کشور ایران بود. هژیر داریوش بنیان‌گذار و نویسنده‌ی مقررات جشنواره بود. راستش تصور اولین دوره‌ی این جشنواره در سینما پلازا برایم خیلی سخت است. ولی خیالش دوست‌داشتنی است. یک جشنواره‌ی بین‌المللی و اذعان به این ضعف که ما هیچ‌چیزی نساخته‌ایم و باید از جهان یاد بگیریم. سینما پلازا نقطه‌ی شروع یادگرفتن بود. یادگرفتنی که توانست در دهه‌ی 60 یک‌تنه سینمای ایران را به‌پیش ببرد.

اما در سال 1357 سینما پلازا در جریان روزهای انقلاب به آتش کشیده شد. وازریک درساهاکیان مترجم و فیلم‌بردار پیشکسوت داستان را قشنگ تعریف کرده است:

«تلویزیون ملی ایران همان سال 57،به نظرم  ،" سینما پلازا " را خریده بود تا برای نمایش فیلم‌هایی از آن استفاده کند . اما این طرح هنوز شروع نشده بود و سینمای مربوطه عاطل و باطل در خیابان انقلاب ( یا شاه رضا ) افتاده بود و دفترودستکی داشت در طبقه دوم ،رو به خیابان ،درست بالای گیشه‌های بلیت‌فروشی ،که در ورودی آن از یک کوچه باریک نبش ساختمان بود . تلویزیون این دفترودستک را در اختیار گروه اصلانی قرار داده بود و ما همه وسایل فیلم‌برداری را هم آنجا نگهداری می‌کردیم . دست بر قضا ،روزی که سینماهای تهران به آتش کشیده شد ،ما یکجایی در جنوب تهران ،حوالی جنوب غربی فرودگاه مهرآباد ،در یک کارگاه شیشه‌سازی  فیلم‌برداری می‌کردیم . وقتی جت‌های فانتوم را در آسمان دیدیم ،یک نفر از گروه رفت به یکی دو جا تلفن زد بپرسد در شهر چه خبر است . وقتی خبر رسید که دارند سینماها را آتش می‌زنند ،ما بساط را جمع کردیم و هر چه سریع‌تر خودمان را به سینما پلازا رساندیم . گفتن ندارد که سر راهمان هرچه بانک و سینما و عرق فروشی بود به آتش کشیده شده بود . اصلانی سخت معتقد بود که این کار را ساواکی‌ها می‌کنند تا انقلاب را در نظر عامه مردم " بد " جلوه بدهند . حرفش به نظر من هم منطقی بود . اما یقین ندارم قضیه به این آسانی‌ها هم بوده باشد . به‌هرتقدیر،ما لوازم فیلم‌برداری و همه وسایل مربوط به فیلم را توی یک جیپ آهو چپاندیم و مقدار زیادی هم از کابل‌ها و جعبه‌تقسیم‌ها را روی باربند ماشین جاسازی کردیم . درست موقعی که ما وسایل را تخلیه می‌کردیم ،عده‌ای داشتند درهای سینما را با سنگ می‌شکستند و هر چه ما سعی کردیم حالی‌شان کنیم که این سینما تعطیل است و ما توی این دفتر طبقه دوم مشغول کار دیگری هستیم ،قبول نکردند و آتش‌سوزی سینما داشت به‌جاهای جدی کشیده می‌شد که ما هم راه افتادیم  .»

حالا این روزها سینما پلازا شده فروشگاه کتاب و دفتر مرکزی سفیرفیلم. روزگاری محل نمایش فیلم بود، شروعی برای جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان بود. محلی برای یادگرفتن از جهان برای ساخت فیلم بود. حالا محل تولید فیلم شده(سفیر فیلم). محل عرضه‌ی کتاب شده. شاید در یک نگاه بگوییم چه قدر سیر خوبی داشته. اما. نمی‌دانم.


1- اولین دیدارمان با سهیل بود. این پسر آن‌قدر یادگرفتنی بود که آن شب گذشت زمان را نفهمیدیم. از ما بزرگ‌تر بود. ولی دوست دارم بهش بگویم پسر. کچل کرده بود. کلاه پره دار به سر گذاشته بود. حتم به خاطر دوچرخه‌سواری در فصل تابستان و شرشر عرقی که موها را چرب‌وچیلی و بدگل می‌کند. مددکار اورژانس اجتماعی 123 بودنش به حد کافی داستان بود؛‌ چه برسد به این‌که اسطوره‌ی دوچرخه‌سواری در تهران هم باشد.

2- از خاطرات دوچرخه‌سواری‌هایش داستان‌ها داشت. مرزهای ایران را با دوچرخه درنوردیدن مطمئناً آدم را دنیادیده می‌کند. پارسال کل مرزهای سیستان و بلوچستان را رکاب زده بود. بیش از یک ماه دوچرخه‌سواری سنگین. صحبتمان کشید به نواحی مرزی خراسان. چند سال پیش آنجاها را هم رکاب زده بود. 

آن سال نزدیک تاسوعا عاشورا بود که به یکی از روستاهای مرزی شهر خواف رسیده بودند. رفته بودند به یک مدرسه‌ی مرزی که شرایط اسفناکی داشت. مدرسه حتی یک دستشویی هم برای دانش‌آموزانش نداشت.

سهیل وقتی با دوچرخه به سفرهای دورودراز می‌رود، یک گروه تلگرامی هم درست می‌کند. دوست و آشنا و هر آن‌کس را که علاقه‌مند به نوشته‌هایش باشد در این گروه عضو می‌کند. من هم پارسال در فر سیستانش عضو گروه تلگرامی‌اش شده بودم. عکس‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش را بلافاصله در آن گروه می‌گذارد. روایت‌هایش را می‌نویسد. وقتی اوضاع اسفناک مدرسه را دید یک فکر بکر به سرش زد.

شبش نشست توی گروه وضعیت مدرسه را تشریح کرد. بعد هم پیشنهاد کرد که با توجه به نزدیک بودن تاسوعا عاشورا بی‌خیال غذای نذری در تهران شوند. به‌جایش پولش را جمع کنند تا برای آن مدرسه دستشویی بسازند.

ایده‌اش جواب داد. طی 2-3 روز بیش از 4 میلیون تومان پول جمع شد و او بلافاصله این پول‌ها را برداشت و رفت به آن مدرسه. با آن پول 3 دستشویی معمولی و 1 دستشویی فرنگی ساختند. شیک و مجلسی. آن‌گونه که حق کودکان این سرزمین است. مگر کودک مرزنشین چه کم از کودک تهرانی نشین دارد؟

3- اما داستان در اینجا تمام نشد. فکر بکر سهیل و اجرای ایده‌اش الهام‌بخش بود. ناظم مدرسه پی ماجرا را گرفت. او به‌شدت تحت تأثیر آن گروه دوچرخه‌سوار قرارگرفته بود. در نزدیکی مدرسه معدن سنگ‌آهن سنگان بود: پایتخت سنگ‌آهن خاورمیانه. 

ناظم مدرسه از دستشویی عکس گرفت و با مستندات پا شد رفت سراغ رئیس آن معدن. برگشت بهش گفت: یاد بگیر. این 3 نفر دوچرخه‌سوار تهرانی آمدند اینجا پول جمع کردند برای ما دستشویی ساختند. اما تو اینجا دم گوش ما روی گنج نشسته‌ای و یک ریال به ما کمک نکرده‌ای.

این‌ها را به او گفت و رئیس معدن هم غیرتی شد و 67 میلیون تومان برای بازسازی مدرسه کنار گذاشت. این‌جوری بود که حرکت کوچک سهیل برای ساختن دستشویی تبدیل شد به حرکتی بزرگ برای بازسازی مدرسه.

4- فقر در نواحی مرزی ایران بیداد می‌کند. می‌گویند یکی از ت‌های رضاشاه این بوده که مناطق مرزی را ضعیف نگه دارد تا آن‌ها هیچ‌وقت علیه مناطق مرکزی شورش نکنند. یک‌بار یک خبرنگاری این سؤال را از معاون رفاه وزیر کار آقای احمد میدری پرسیده بود: چرا دولت برای از بین بردن فقر در نواحی مرزی ایران اقدامی انجام نمی‌دهد؟

جواب میدری خیلی خوب بود. او وعده‌ی سر خرمن نداد. هیچ قولی هم نداد. فقط دلیل و راهکار را گفت. از گونار میردال برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1974 نقل‌قول آورد که میزان فقر در نواحی یک کشور بستگی به قدرت چانه‌زنی آن نواحی دارد. در ایران نواحی مرزی قدرت چانه‌زنی کمتری در ارکان قدرت دارند. به همین دلیل صنایعی مثل فولاد در استان‌های مرکزی همچون اصفهان و یزد راه‌اندازی شده‌اند و محیط‌زیست ایران را نابود کرده‌اند. درحالی‌که این صنایع ذاتاً در استان‌های محرومی چون سیستان و بلوچستان و هرمزگان و بوشهر باید راه‌اندازی می‌شدند تا محیط‌زیست تخریب نشود.

راه از بین بردن فقر در استان‌های مرزی کمک‌های دولت نیست. بودجه‌ی دولت تا به آن نواحی برسد آب می‌شود و از بین می‌رود. تنها راه از بین بردن فقر در نواحی مرزی به نظر او افزایش قدرت چانه‌زنی بود و تقویت قدرت چانه‌زنی هم در این مناطق تنها از یک طریق ممکن است: نیروهای اجتماعی در این مناطق فعال شوند. بزرگ‌ترین کاری که یک دولت می‌تواند بکند این است که چوب لای چرخ بهبود اوضاع در این مناطق نگذارد.

5- اما نیروهای اجتماعی چطور فعال شوند؟ فعال شدنشان واقعاً نیاز به آموزش دارد. کسانی باید پیدا شوند که یاد بدهند. خواستن را یاد بدهند. مطالبه کردن را یاد بدهند. دنبال کردن را یاد بدهند. 

شاید در نگاه اول بزرگ‌ترین کاری که سهیل کرد، جمع‌آوری پول برای ساخت دستشویی بود. ولی به نظر من بزرگ‌ترین کار او این بود که به ناظم آن مدرسه یاد داد که برود چانه بزند. غیرمستقیم هم یاد داد. بهش دستور نداد. یک کار کوچک انجام داد و ناظم مدرسه همین را گرفت و تبدیلش کرد به یک کار بزرگ. او یک نیروی اجتماعی بالقوه بود که با سفر سهیل به آن روستا فعال شد.

6- ای‌کاش می‌شد امثال سهیل در این بوم و بر زیادتر از زیاد بشوند.



حالا دیگر مشتری تئاترهای گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوست‌داشتنی‌اند. چپ‌اند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپ‌اند. نمایش قبلی که ازشان دیدم «مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدم‌های قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بی‌عدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهره‌کشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدست‌رفته. «مترسک» هم به طرز تکان‌دهنده‌ای چپ بود. این‌که می‌گویم به طرز هماهنگی چپ‌اند،‌ به خاطر طرز فروش بلیت تئاترهایشان هم هست.

من از تئاترهایی که قیمت بلیتشان در یک اجرا متفاوت است متنفرم. اگر ردیف اول باشی، 50 هزار تومان. اگر ردیف دوم باشی 45 هزار تومان و اگر ته بالکن باشی و بازیگرها را قد نخود ببینی 30 هزار تومان مثلاً. حالم به هم می‌خورد از این‌جور تئاترها که آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند. تئاترهای اگزیت هم قیمت بلیتشان متفاوت است: از 5 هزار تومان شروع می‌شود تا 25 هزار تومان. با یک تفاوت عظیم: کسی که بلیت 25 هزارتومانی می‌خرد هیچ برتری‌ای بر کسی که بلیت 5هزارتومانی می‌خرد ندارد. همه در کنار هم می‌نشینند. قیمت جایگاه را مشخص نمی‌کند. قیمت فقط یک انتخاب است. هرکسی می‌تواند متناسب با وسع خودش بلیت تئاترهای گروه اگزیت را بخرد.

اگزیتی ها فقط یک گروه تئاتری نیستند. تولید دانش و محتوا دارند. کانال تلگرامشان به‌روز است. سایتشان به‌روز است. فیلم‌ها و تئاترهای بقیه را متناسب با دیدگاه‌های خودشان نقد و بررسی می‌کنند. شفافیت دارند. مثلاً چند وقت پیش، کارگردان گروه (مهرداد ‌ای) قراردادهای گروه با بازیگران را توی کانال تلگرامشان گذاشته بود. توی تیوال که بروی می‌بینی اعضای گروه به تک‌تک نقدهای ریزودرشت تماشاگران به تئاترهایشان با گرمی پاسخ داده‌اند. این‌که یک گروه حرفه‌ای علاوه بر کار خودش رسالت تولید محتوا را هم به این سنگینی به عهده بگیرد برایم خیلی ارزشمند است.

خیلی گروه اگزیت را تحویل گرفته‌ام؟ دلیلش نمایش آخرشان است شاید. آن‌قدر بهم چسبید که دوست دارم هی ازشان تعریف کنم.

«مترسک» جذاب است. یک نمایش دوپرده‌ای دوساعته که تا به آخر تو را با خودش می‌کشاند. برداشتی است از نمایشنامه‌ی «چهار صندوق» بهرام بیضایی. نخوانده‌ام نمایشنامه را. باید بخوانم. نمایش گروه اگزیت حتم برداشتی به‌روز شده از این نمایشنامه را به دست داده. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که در طول نمایش به زبان‌های مختلف و از کشورهای مختلف (از آلمان بگیر تا اسلواکی) پخش می‌شود دقیق و به‌جایند.

مترسک 5 تا شخصیت دارد. 4 نفر که نمادی از قشرهای اصلی یک جامعه‌اند: روشنفکر، راهبه، سرمایه‌دار و کارگر. نفر پنجم هم مترسکی است که آن 4 نفر با همفکری آن را می‌سازند تا به کمکش بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. به او قدرت می‌دهند. هرکدامشان به او ابزاری می‌دهند تا از بیرون باابهت و خشن و از درون مهربان باشد. مترسک قرار است به جامعه‌ی آنان ثبات و آرامش ببخشد: نمادی از دولت‌ها. اما پس از موجودیت یافتن بر آن‌ها مسلط می‌شود. جامعه‌شان را تحت سیطره‌ی خودش می‌گیرد و تبدیل می‌شود به قدرت مطلقه. اهالی جامعه تصمیم می‌گیرند با هم متحد شوند و قدرت مترسک را از او بگیرند. اما. مترسک زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. 

شخصیت‌ها کاملاً واضح و شفاف‌اند. پیشنهادها و جملاتی که هرکدامشان می‌گویند دقیقاً متناسب با دستگاه فکری‌شان است. هماهنگی گفتارها در این نمایش تو را بی‌دست انداز و بی سکته با خودش می‌کشاند و می‌کشاند. 

نمایش در دو پرده اجرا می‌شود و پایان هر دو پرده شبیه به همدیگر است. منتها میزان تکان دهندگی پایان پرده‌ی دوم بسیار بالا است. عنصر تکرار وقتی به‌جا مورداستفاده قرار می‌گیرد همچه اتفاقی می‌افتد. 

قهرمان اصلی نمایشنامه شخصیتی است که جنسیتش از بقیه بازیگرها متمایز است: تنها مرد نمایشنامه. اولین سؤالی که در ابتدای نمایش از خودت می‌پرسی احتمالاً همین است: چرا بقیه خانم‌اند و او آقا؟ اما هر چه در نمایش جلوتر می‌روی عنصر جنسیت در نظرت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود؛ تا به آخر نمایش که به یک نتیجه‌ی جالب می‌رسی: قدرت و بقا جنسیت نمی‌شناسد. 

و آن صندوق های لعنتی که باز هم معنای نمادین خیلی عجیبی دارند.

5 یا 10 هزار تومان برای یک تئاتر جاندار اصلاً مبلغی نیست. پیشنهاد می‌کنم تا آخر مرداد حتماً یک اجرا از تئاتر «مترسک» را ببینید.


می‌خواهم از داستان کوتاه‌های موردعلاقه‌ام حرف بزنم. هفته‌ای یک داستان. با نوشتن ازشان می‌فهمم  که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشته‌اند که من را به هیجان آورده‌اند. قبلاً تک‌وتوک این کار را کرده‌ام. ولی می‌خواهم منظم باشم.

خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب «کیک عروسی» است. «کیک عروسی» مجموعه‌ای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده دقیقی انتخاب و ترجمه کرده. کتاب را انتشارات نیلوفر پارسال به چاپ رسانده.

این‌که یک داستان کوتاه خوب به‌اندازه‌ی یک رمان غنا و مایه دارد برایم اثبات‌شده است. یک عقیده‌ی دیگر هم دارم و این‌که یک داستان کوتاه خوب یک منظومه‌ی کوچک است. مجموعه‌ای از عناصر که پیوند درونی ناگسستنی دارند و هر چه این پیوند نامحسوس‌تر باشد لذت کشف داستان بیشتر است.

اسم داستان اول مجموعه‌ی «کیک عروسی» هنر کدبانوگری است،‌ نوشته‌ی مگان میهیو برگمن. همان پاراگراف دوم داستان بود که یقه‌ی من را گرفت و با خودش برد:

«آیک با صدای نازک و لهجه‌ی بریتانیایی می‌گوید: به چپ بپیچید.

چپی در کار نیست- فقط یک جاده‌ی خشک‌وخالی است در کارولینا که ظاهراً بی‌نهایت صاف است،جاده‌ای در میان کاج‌ها و بیلبوردهای پراکنده‌ی بنگاه‌های فروش ماشین. مادرم را بهار گذشته از دست دادم و دارم نه ساعت را با بچه‌ای هفت‌ساله در بزرگراه آی-95 به سمت جنوب می‌رانم تا شاید یک‌بار دیگر صدایش را بشنوم.»

یک داستان جاده‌ای،‌ سه نسل از یک خانواده و یک اتفاق غیرمنتظره: شنیدن صدای مادری که یک سال از مرگش می‌گذرد. این سه عنصر در همان پاراگراف دوم داستان من را جذب خودشان کردند.

اگر بگویم «هنر کدبانوگری»‌یک داستان از نوع سفر قهرمان است پر بیراه نگفته‌ام. داستان با جاده شروع می‌شود. یک جاده‌ی طولانی که راوی داستان به همراه پسر 7ساله‌اش باهدفی روشن در حال پیمودن آن است. زن میان‌سال در آستانه‌ی یکی از لبه‌های زندگی‌اش قرارگرفته. مثل خیلی دیگر از خانواده‌های آمریکایی خبری از مرد خانواده نیست. او به‌تنهایی در حال بزرگ کردن کودکش است. کودکی که دیگر کم‌کم دارد وارد مرحله‌ی نوجوانی می‌شود. دارد از معصومیت دور می‌شود و متعاقب آن راوی هم خود را در آستانه‌ی گذر می‌بیند. گذر از میان‌سالی و نزدیک شدن به حس و حال مادرش که یک سال از مرگش می‌گذرد. گذار او نمونه‌ای بیرونی هم دارد: شغلی در یک ایالت دیگر به او پیشنهادشده و او در حال فروش خانه‌ای است که چند سال ساکن آن بوده. خانه‌ای که پر است از جیرجیرک‌های شتری مزاحم. جیرجیرک‌هایی که فروش خانه‌اش را مختل کرده‌اند. جیرجیرک‌هایی که یک‌جورهایی نماد مسائل حل‌نشده‌ی راوی در زندگی گذشته‌اش هم هستند،‌ به‌خصوص مسئله‌ی رابطه‌ی او با مادرش.

ریزداستان‌های مگان میهیو برگمن تکان‌دهنده است. او روایت‌های کوتاه از روابط آدم‌ها را در 2-3 صفحه بیان می‌کند و در پایان آن 2-3 صفحه تک جمله‌هایی می‌گوید که آدم را به اعماق پرت می‌کند.

اوایل داستان رابطه‌ی راوی با پسر کوچکش بیان می‌شود. از آن رابطه‌ها که هر ابوالبشری اندرکفش می‌ماند:

«ساق‌های آیک به کلفتی مچ دستم است، بی‌مو و رنگ‌پریده. دوست‌داشتنی و بی‌تکلف است. هنوز خبر ندارد که به خاطر جثه‌ی ریزش به او گیر خواهند داد، به خاطر این‌که ریش و سبیلش باده سال تأخیر درمی‌آید. دلم می‌خواهد او را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همین‌طور بماند، با همین شکل و شمایل. ته دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی است که می‌توانم آرام تا کنم و دوباره توی شکمم بگذارم. همین حالا هم می‌شود دید که چهره‌ی کودکانه‌اش دارد از معصومیت خالی می‌شود- روزبه‌روز.» ص 21

اما راوی چطور می‌خواهد یک سال بعد از مرگ مادرش صدای او را بشنود؟ به کمک یک طوطی. طوطی‌ای که مادرش بعد از مرگ پدرش خرید و تا به آخر عمر همدمش بود. یک طوطی آفریقایی خاکستری که استعداد خارق‌العاده‌ای در تقلید داشت. آخرین خواسته‌ی مادر از او این بود که این طوطی را نگهداری کند. اما او زیر بار این حرف نرفت. حالا یک سال بعد از مرگ او حس می‌کند که باید برود طوطی را پیدا کند،‌ حس می‌کند به طوطی و صدای مادرش نیاز دارد. حس می‌کند به تکه‌هایی از مادرش نیاز دارد. 

رد طوطی را گرفته است. مادرش طوطی را به یک لوله‌کش سپرده بود. لوله‌کش هم طوطی را بعد از مدتی به پناهگاه پرندگان برده بود. بعدازآن طوطی را برده بودند به یک باغ‌وحش در حاشیه‌ی جاده‌ی اصلی. حالا او به همراه پسر کوچکش زده‌اند به جاده تا به ملاقات طوطی بروند. در مدتی هم که در جاده‌اند قرار است جیرجیرک‌های خانه‌شان با سم و راه‌های دیگر از بین برده شوند.  

داستان پر است از فلاش‌بک. فلاش‌بک‌های صحنه‌های مختلف زندگی راوی با پدر و مادرش. صحنه‌های مختلفی که در بعضی از آن‌ها پسر کوچکش هم در آن حضور دارد و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم سؤال‌های زندگی راوی را بیشتر درک می‌کنیم. این زندگی لعنتی، این نسل‌های آدمیزاد. مادرها، پدرها، مادربزرگ‌ها، بچه‌ها. نقش‌های دگرگون شونده‌ی آدم‌ها در طول زندگی‌شان. 

طوطی حرف نمی‌زند. راوی در ظاهر به جواب سؤالش نمی‌رسد. اما می‌رسد. عمیق‌تر می‌رسد. صدای مادرش را از منقار طوطی نمی‌شوند؛ بلکه از درون می‌شنود.

راستش بیشتر از این دیگر دوست ندارم از این داستان حرف بزنم. صفحات آخر این داستان کوتاه یک ریزداستان عمیق دیگر است و مثل دیگر ریزداستان هایی که قبلش آورده با چند جمله‌ی تکان‌دهنده تو را مبهوت می‌کند؛ وادارت می‌کند که یک‌بار دیگر به زندگی فکر کنی: به نسل‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، خودت و.



بی‌بی‌سی ده‌ها سال است که مرجع شماره‌ی یک اخبار ماست. از زمان به سلطنت رسیدن محمدرضا شاه پهلوی تا انتخابات سال 1388 همواره بی‌بی‌سی برای همه‌ی گروه‌های راست و چپ مرجع خبری بوده است. آرشیو بی‌بی‌سی از تمام وقایع معاصر ایران بی‌نقص است. بی‌بی‌سی در بین ایرانیان جایگاه واقعی یک رسانه را دارد. وقتی قضیه‌ی های سعید طوسی در مجاری اداری ایران به‌جایی نمی‌رسد بی‌بی‌سی است که وکیل مدافع می‌شود. وقتی دلار گران می‌شود بی‌بی‌سی است که با فراخوان‌های مردمی خودش شناختی عمیق از لایه‌لایه‌های جامعه‌ی ایران به دست می‌دهد. 

به خاطر همین جایگاه رفیع رسانه‌ای است که هرروز صبح اخبار بی‌بی‌سی را به‌دقت می‌خوانم؛ اما امروز صبح موقع خواندن اخبار فرهنگی هفته‌ی گذشته‌ی ایران در بی‌بی‌سی اتفاقی افتاد که بی‌بی‌سی را در ذهنم نابود کرد.: 

بی‌بی‌سی مطلب وبلاگ من را به نام خبرنگار سایت خودش کپی و پیست کرده بود. انگار کن بی‌بی‌سی یک وبلاگ پیزوری باشد که برای محتوا داشتن چاره‌ای پیدا نمی‌کند جز این‌که مطالب دیگران را کپی پیست کند و به نام خودش بزند. 

برایم باورکردنی نبود. آخر چرا سایت به آن عظمت باید همچه کار احمقانه‌ای بکند؟

من یک تجربه در مورد مزار کیارستمی را توی سپهرداد نوشتم. توی چند تا کانال تلگرامی آن نوشته با ذکر منبع منتشر شدند و بعد امروز ناگهان وقتی داشتم مطلب «فرهنگ و هنر در هفته‌ای گذشت؛ آب، گلشیری، کیارستمی و رقص» را می‌خواندم دیدم واژه‌ها چه قدر آشنایند. یعنی تو بگو یک واو جابه‌جاشده باشد نشده بود. مطلب وبلاگ سپهرداد را توی روز روشن یده بودند. آن‌هم کی؟ بی‌بی‌سی فارسی.

مهدی تاجیک دیگر کیست؟ کار او بوده حتماً همچه خطای ناشیانه‌ای؛ ولی هر چه باشد او خبرنگار سایت معتبر بی‌بی‌سی است.

توی کانال تلگرام سپهرداد گذاشتم. دوستان گفتند حتماً ادعای نقض کپی‌رایت کن. چون بی‌بی‌سی همچه کار زشتی را انجام داده حتماً باید ادعای نقض کپی‌رایت کنی. رفتم قسمت شکایت‌های سایت بی‌بی‌سی. به زبان فارسی شکایت‌نامه نوشتم. اما حالا که نگاه می‌کنم باید به انگلیسی ادعا می‌کردم. چون از صبح تا به حال به هیچ جایشان حساب نکرده اند.

نمی‌دانم. سپهرداد خواننده‌ی زیادی ندارد. بی‌بی‌سی یک غول است. ولی هر جور نگاه می‌کنم آن نوشته مال من بوده. من نوشتمش. چرا باید مهدی تاجیک آن را به نام خودش بزند و هزاران نفر آن را به نام او بخوانند؟ این‌که من آدم مشهوری نیستم، هنوز کتابی چاپ نکرده‌ام، هنوز رسانه‌ای نشده‌ام دلیل نمی‌شود که این مسئله را بتوانم تحمل کنم.

آیا در اینجا کسی هست که بداند و بتواند من را در گرفتن حقم از سایت بی‌بی‌سی یاری کند؟ 



شیخ بهایی آدم عجیبی بوده. یک لبنانی اسیر خاک ایران. آرامگاهش توی حرم امام رضا است. هر بار که می‌روم مشهد یک سری هم به قبرش می‌زنم. خیلی‌ها محض تبرک بعد از دستمالی سنگ‌قبرش آن را به سروصورتشان می‌مالند و ذکرگویان رد می‌شوند. می‌دانند که این بابا کی بوده؟ نمی‌دانم راستش. 

مادی‌های اصفهان کار این بشر بوده. مادی‌های زندگی‌بخش اصفهان. بااینکه این مادی‌ها این روزها کاملاً خشک‌اند؛ ولی هر بار گذر از کنار این مادی‌های پیچ‌واپیچ و تنفس بوی درختان کنارشان آدم را زنده می‌کند. معمار مسجد شاه اصفهان هم بوده و کسی هست که مسجد شاه را ببیند و اندر کف نماند؟ مخترع پخت نان سنگک هم بوده و کلی کتاب شعر و ادبی و.

داشتم کتاب مهاجرت علمای شیعه از جبل عامل به ایران را می‌خواندم. کتاب جالبی است. حکایت سربداران و اولین جرقه‌های تشکیل حکومت توسط فقیهان در ایران و بعد صفویه و دم‌ودستگاه حکومتشان عجیب خواندنی است. دارد نظرم را به خیلی چیزها تغییر می‌دهد راستش. 

نویسنده‌اش یکجایی از سفرنامه‌ی یکی از این مهاجران نام می‌برد: شیخ حسین بن عبدالصمد جبعی حارثی که در قرن پانزده میلادی از جبل عامل لبنان راهی ایران و اصفهان شد. به خواست استادش شهید ثانی از این مهاجرت یک سفرنامه نوشت. 

اما این شیخ حسین چه کسی بوده؟ پدر شیخ بهایی مشهور. شیخ بهایی 13 سالش بود که همراه پدرش از لبنان به ایران مهاجرت کرد. راه سخت و درازی را طی کردند تا به بهشت علمای شیعه در ایران رسیدند: اصفهان. اصفهانی که در آن روزگار به پهنای بهشت بود و وصف آن را نمی‌شد به زبان آورد.

اما بعد از چند سال زندگی در ایران او به یک نتیجه‌ی عجیب رسید:

«نکته‌ی مهم و شایان توجه این است که علی‌رغم شادمانی بسیار و اظهار خشنودی و کامروایی و رضایت از پذیرایی و میهمان‌نوازی مردم اصفهان، وی پس از چند سال از ایران گریخت و به بحرین رفت. او برای خروج از ایران از شاه صفوی اجازه‌ی حج گرفت و ازآنجا به بحرین رفت. در آنجا به پسرش [شیخ بهایی مشهور] نصیحت کرد که اگر خواهان دنیاست به هند برود و اگر دین خود را می‌خواهد به بحرین بیاید و اگر هیچ را نمی‌خواهد در ایران بماند.»1

شیخ بهایی در ایران ماند و در سال 1000 هجری شمسی از دنیا رفت. خیلی دوست دارم ازش بپرسم که چطور توانسته بی‌خیال هم دین شود هم دنیا!




از همان صفحه‌ی مقدمه از کتاب خوشم آمد. نخ نامرئی تمام فصول کتاب چیزی بود به اسم شانگری لا: یکی از رؤیایی‌ترین مکان‌های روی زمین: «در سال 1933 نویسنده‌ی بریتانیایی، جیمز هیلتون، رمانی در مورد این مکان دیدنی و عرفانی نوشت و آن را افق گمشده نامید. شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمان‌شهری است که به‌عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می‌شود، شهری در حوالی کوه‌های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی است. شانگری لا واژه‌ای سانسکریت و به معنای سرزمین آرامش و سکوت است. در بسیاری از افسانه‌ها و متون مذهبی مردم هیمالیا از شانگری لا یادشده؛ شهری که برای دفاع از مردمش در برابر حمله‌ی اهریمن، برای همیشه در گوشه‌ای از هیمالیا ازنظرها پنهان‌شده است.»

کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» حاصل گشت‌وگذارهای مهدی فاضل بیگی است در استان‌های شمالی کشور هندوستان: کشمیر، هیماچال پرادش و کشور نپال. در جست‌وجوی آرامش و خوشی سکرآوری که شانگری لای افسانه‌ای به ارمغان می‌آورد.

فاضل بیگی دانشجوی دکترا بوده در حیدرآباد هند. در طول 5 سال تحصیلش در کشور هند از فرصت ویزا و اقامت در هندوستان استفاده کرده و در استان‌های شمالی هند هم گشت‌وگذارها کرده. استان‌هایی که شهرهایشان در ارتفاعات بالای 2500 متر است و روستاهای سر راه گاه در ارتفاع 5000 متری بنا شده‌اند.

این‌که در سفرهایت دنبال چیزی باشی به اسم شانگری لا ستایش‌انگیز است. نخ واحدی را پی می‌گیری و مطمئناً به رستگاری‌ها می‌رسی. همین من را عاشق کتاب کرد. بعد که از جاده‌ی کشمیر به لاداخ گفت دیگر دلم خواست. یکی از خوف و خفن ترین جاده‌های دنیا. توی یوتیوب هم در مورد خطرناک‌ترین جاده‌های دنیا سرچ بزنی شماره یک اکثر فهرست‌ها جاده‌ی کشمیر به لاداخ است. من باید این جاده را تجربه کنم! پرسه زدن‌های فاضل بیگی در فرعی‌های این جاده با موتورهای 350 و 500 رویال انفیلد و بولت هوس‌انگیز بود.

 

 

فاضل بیگی نویسنده‌ی خوبی نبود. توصیف‌هایش معمولی بودند. پیدا بود که در لحظه سفرنامه را ننوشته و با فاصله‌ی زمانی ثبت دیده‌ها کرده. می‌توانست بیشتر به هیجان بیاورد. می‌توانست جزئیات را بیشتر بپردازد و بیشتر تکانت بدهد. اما ایده‌ی سفرش و ماجراجویی‌هایش آن‌قدر بکر و خواستنی هستند که تو تا به آخر کتاب همراهش خواهی بود. چند جایی از کتاب غلط‌های املایی فاحشی را می‌بینی، ولی باز هم ایده‌ی شانگری لا و سفر در کشمیر و ارتفاعات هیمالیا و نپال آن‌قدر جذاب است که می‌توانی زیرسبیلی رد کنی. 

کتاب در هر چند صفحه برای تو یک اعجاز دارد. از فارسی‌زبان‌های ارتفاعات هیمالیا تا تپه‌ی مغناطیسی لاداخ. از رود خروشان ایندوس تا هندوهایی که به خیار و هلو هم فلفل می‌زنند و می‌خورند و. مگر می‌شود از هندوستان سفرنامه نوشت و اعجاز و غرابت نداشت؟

فصل آخر کتابش از یک ایده و پروژه‌ی دیگر صحبت می‌کند؛ ایده‌ای که از دیدن یک مجموعه عکس به ذهنش رسید؛ مجموعه عکس فارسی‌زبانان هیمالیا در مورد تاجیک‌های چینی منطقه‌ی تاشکرگان ناحیه‌ی سین کیانگ در شمال غربی چین. مجموعه عکسی از رضا دقتی که متأسفانه فاضل بیگی توی کتابش به او اشاره نکرد. ایده‌ی سفرهای بعدی‌اش هم جذاب بود: فارسی‌زبانان بام دنیا.

مهدی فاضل بیگی سایت ندارد. وبلاگ ندارد. اما توی اینستاگرامش از سفرهایش عکس و فیلم‌های کوتاه می‌گذارد. تمام عکس‌های سیاه‌وسفید کتاب در جست‌وجوی شانگری لا را در اینستاگرامش می‌توان دید. عکس‌های پروژه‌ی جدیدش هم فوق‌العاده جذاب‌اند. آن‌قدر جذاب که انتظار برای چاپ سفرنامه‌ی جدید مهدی فاضل بیگی بیهوده نباشد.

 
پس نوشت: آقای فاضل بیگی اشاره کردند که در نسخه ی اصلی کتاب شان از رضا دقتی نام برده بودند؛ اما بع تیغ ناجوانمردانه ی سانسورچی های وزارت ارشاد دچار شد. برایم عجیب بود که نام یک عکاس حرفه ای که عکس هایش باعث سربلندی این بوم و بر در جهان است در لیست کلمات قبیحه ی وزارت ارشاد است.

سیل در خوزستان

چند روستا نابود شوند بهتر است یا یک شهر؟ یک تصمیم اخلاقی سخت است. تصمیمی که در این چند روز پیش روی استاندار خوزستان قرار گرفته. احتمالا متغیرهای هزینه ی زیرساخت ها و تعداد افراد صدمه دیده بود که باعث شد تا او تصمیم بگیرد که سیل بندهای چند روستا از بین بروند. سیل بندها شکسته شوند تا آب برود توی زمین های کشاورزی و خانه های آن روستاییان و به شهرها آسیب نرساند.

عقلانی به نظر می رسد. اما اتفاقی که در واقع افتاده این بوده: روستاییان تا پای جان و کشت و کشتار  با ماموران قضایی و کشاورزی درگیر شده اند. آن ها یک تجربه ی تلخ داشته اند و حاضر نیستند که آن تجربه برایشان تکرار شود. سال 1395 سیل آمده و تمام محصولات و خانه های آن ها را نابود کرده. ولی هیچ جبرانی از سوی دولت در کار نبوده. استاندار وعده داده که تا آخر ماه خسارت های سال 95 تمام و کمال به آن ها پرداخت می شود. اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

راستش حقیقت ماجرا همین جاست: دولت جبران نخواهد کرد.

دروغ می گویند. مثل چی دروغ می گویند. دولتی ها دروغ می گویند. حتی سپاه هم دروغ می گوید. جبران نخواهند کرد. نه این که نخواهند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند. ولی نمی توانند. دولت نمی تواند. سپاه هم به طرز گول زنکی چند تا ساختمان را بازسازی می کند و توی بوق و کرنا می کند. آن هم چون حساب کتاب پس نمی دهند و پولی که در اختیارشان است برنامه ریزی شده نیست. ولی آن ها هم نمی توانند. پول همیشه محدود است. خسارت ها را نه دولت و نه سپاه و نه هیچ نهادی جبران نخواهند کرد و همه ی این حرف های امیدوارکننده وعده ی سر خرمن است.

نه. اصلا نمی خواهم بگویم دولت ناتوان است. سپاه فلان است. بسیج بهمان است. کمیته امداد این جور. بهزیستی آن جور. نه. حتی می خواهم کمی گستاخ باشم و بگویم نباید هم جبران کنند. مگر آن خانه ها را دولت ساخته که با خراب شدنشان بخواهد بازسازی کند؟ دولت تنها یک وظیفه دارد: اسکان موقت و امدادرسانی اولیه به حادثه دیدگان در اسرع وقت و با کیفیت ترین حالت ممکن. همین و همین. اگر دولت آن خسارت ها را جبران کند مطمئنا از جیب کسان دیگری بریده و تزریق کرده به حادثه دیدگان. حق کسان دیگری را نابود کرده و شاید اگر بگوییم از حق آیندگان (فرزندان ما،‌ آموزش و پرورش،‌ تحقیق و پژوهش و.)‌ می زند هیچ دروغ نگفته باشیم.

دنیا ساز و کار دیگری برای جبران خسارت ها دارد. اسمش هم بیمه است. در مورد سیل و حوادث طبیعی بیمه های آتش سوزی دهه هاست که در جهان انسان های بسیاری را از ورطه ی نابودی نجات داده اند. بیمه ها در زمان ساخت خانه ها وارد بازی می شوند. بیمه ها قبل از حادثه وارد بازی می شوند. چشم بسته جبران خسارت را بر عهده نمی گیرند. توصیه می کنند. اگر خطری در آینده احتمال داشته باشد خودشان را به آب و آتش می زنند تا جلوی آن احتمال را بگیرند. اگر خانه ای در بستر رود باشد بیمه اش نمی کنند. اگر خانه ای سست بنیاد باشد گیر می دهند که باید اصولی ساخته شود. بیمه ها قبل از وظیفه ی جبران خسارت، وظیفه ی پیشگیری را به عهده می گیرند. ذینفع اند و تا جای ممکن گیر می دهند تا کارها اصولی انجام بگیرد. وقتی هم حادثه ای رخ می دهد تمام و کمال می ایستند و جبران می کنند. رقابت دارند. شرکت ها می شتابند تا هر چه زودتر و بهتر خسارت ها را پرداخت کنند. نیازی به هزار تبلیغ برای جذب کمک های مردمی ندارند. بی این که از حق کس دیگری بزنند. بی این که دروغ بگویند. چون کارشان همین است. کار دولت بیمه گری نیست.

ما بیمه ای داریم به اسم مسئولیت مدنی دارندگان وسائط نقلیه موتوری موسوم به بیمه ی شخص ثالث. بیمه ای که مستقیما درگیر مرگ و میرها و تصادف های جاده ای است. اما از بس دولت دخالت کرده و مجلس قوانین آن را انگولک کرده،‌ این نوع از بیمه نتوانسته نقش کلیدی در جاده های ایران داشته باشد. 

راستش یک جایی باید دولت و مجموعه ی دولت دست از دروغ گفتن بردارد. خودش می داند که جبران نمی کند. هزاران سیگنال هم نشان می دهد که جبران نخواهد کرد. چرا دروغ می گوید؟ یک جایی جسارت به خرج بدهد و بگوید وظیفه ی من نیست. یک جایی برگردد بگوید این وظیفه ی بیمه هاست. برگردد بگوید ملت از این به بعد بروید بیمه ی آتش سوزی و سیل کنید. بیمه ها را دخالت بدهد. به آن ها قدرت مانور و نظارت بدهد. هزار تا سازمان برای نظارت کارهای مهندسی در ایران با هزار گونه رشوه و حرام لقمگی شکل گرفته. نیازی نیست. کار را بده به کسی که برایش خوب بودن فایده است.

چرند دارم می گویم. می دانم. آرزوهای محالی دارم. فقط خواستم بگویم دارند دروغ می گویند.


از دانشگاه خاتم خوشم آمد. 

خب اولین دلیلش مسلما این است که امروز، من و محسن را دعوت کردند که به عنوان یک نمونه مطالعاتی در درس Getting Things Done In Iran برای دانشجویان از کارهای کرده و نکرده ی دو سال اخیرمان در دیاران حرف بزنیم. از آن حرفه ای بازی هایی بود که فقط از یک استاد هاروارد خوانده برمی آید. علیرضا عبدلله زاده فارغ التحصیل MPA از هاروارد است. این درس را این ترم در دانشگاه خاتم ارائه می دهد. در مورد نمونه های موفق تغییرات در سطح ت ها و قوانین در ایران است درسش. این که چطور گروه هایی به پا می خیزند و علی رغم تمام نشدن ها ادامه می دهند و تغییر ایجاد می کنند. نمونه های آن طرف آبی اش توی آمریکا و جاهای دیگر دنیا زیاد است. اما کار جالب عبدالله زاده این بود که داشت سعی می کرد نمونه های بومی را هم جمع کند و به دانشجوها نشان بدهد که بفهمند بازی کردن در زمین ایران چطور است. ما هم یک نمونه ی بومی! مثلا قرار است در دوره های بعدی در سال های بعد به عنوان یک نمونه ی کلاسیک تدریس شویم و مورد بررسی قرار بگیریم!

سیلابس درسش برای من یکی که جذاب بود. قبل از امروز هم اصلا نمی دانستم چنین درسی در دانشگاه خاتم در حال ارائه است. محسن شنبه بهم گفت برویم؟ گفتم برویم. هیچ چیزی هم آماده نکرده بودیم. راستش اصلا نمی دانستیم باید چه داستان هایی برای دانشجوها تعریف کنیم. کلاسشان از ساعت 4:30 تا 6 عصر بود. ولی ارائه ی ما تا ساعت 7 طول کشید. برایشان خب شنیدن داستان ها و زور زدن های ما برای تغییر قانون تابعیت و به رسمیت شناختن حق زن ها در انتقال تابعیت ایرانی جذاب بود. هر چند هنوز چند تا غول دیگر مانده. ولی تا اینجایش هم خوب پیش آمده بودیم. دانشجوهای ارشد بودند. تعدادشان کم بود. مثل اینکه کلاسشان مستمع آزاد هم می پذیرد. بعد کلاس دلم خواست استادهای هاروارد و آکسفورد هم یک همچین درخواستی کنند تا ما بوستون و لندن را ندیده از دنیا نرویم.

خب ساختمان دانشگاه خاتم خیلی شیک و باکلاس بود. سالن مطالعه ی گروهی داشت. انفرادی داشت. مبل و کاناپه داشت. کلاس ما در طبقه هفتم ساختمان بود و توی طبقه آشپزخانه هم برای دانشجوها بود. برای من که دانشجوی دانشکده فنی بوده ام و دیوارهای قطور 80 ساله اش را بارها در آغوش گرفته ام حس دیگری داشت. نمی گویم فنی بد بودها. فنی عشق بود. ولی خب ساختمان های نو و شیک و خوشگل موشگل حس خوبی به آدم می دهند در هر صورت. به یک سری چیزها فکر کرده اند که 80 سال پیش موضوعیت نداشت.

ساز و کار دانشجوپذیری و حمایت از دانشجوهایش به معنای واقعی کلمه دانشگاه بود. دانشجوهای دانشگاه خاتم بابت درس خواندن حقوق می گرفتند. ماهی 2.5 میلیون تومان بابت درس خواندن و فعالیت های پژوهشی در دانشگاه حقوق می گرفتند. از دولت حقوق نمی گرفتند. نه. بانک و بیمه ی پاسارگاد مسئول تامین مالی این دانشگاه بودند. بعد از فراغت از تحصیل این دانشجوها هم پاسارگادی ها برایشان پیشنهادهای کاری داشتند. دو دو تا چهار تا که کردم دیدم برای پاسارگادی ها خرجی نیست واقعا. ای کاش بقیه ی غول های اقتصادی ما هم همچه شعوری داشتند. ساختار دانشگاه های دولتی ما غلط است. دانشجو را می گیرند. مفتکی و با هزار منت یک درسی بهش می دهند. بعد هم به امان خدا ولش می کنند. ولی خاتم این جوری نبود. خوشم آمد ازش.


دریافت سیلابس درس
عنوان: Getting Things Done In Iran
حجم: 1.07 مگابایت
توضیحات: Getting Things Done In Iran

هوا ابری بود. شیطان کوه در لایه ای از مه فرو رفته بود. ترمینال خلوت بود. به جز چند سربازی که منتظر اتوبوس کرمانشاه بودند کسی نبود. تلویزیون سالن انتظار ترمینال برای خودش تصاویری از سیل ها را نشان می داد. دور ساختمان ترمینال راه می رفتم. مجید کنار کیسه خواب و کوله ی سربازی اش ایستاده بود. مرخصی وسط آموزشی اش تمام شده بود و باید برمی گشت. مسافر کرمانشاه بود.

دلم یک چیزی مثل سیگار می خواست. چیزی که حجم اندوه آسمان ابری و انتظار برای اتوبوس کرمانشاه و سبزی درخت های انبوه شیطان کوه و مه غلیظ بالای کوه و زیبایی گنبد آبی شیخ زاهد گیلانی را یک جا توی سینه ام جا بدهد و بعد با لذتی عمیق آن را از بدنم دفع کند. حالت سیگار همین است. ولی خودش همین نبود. هیچ وقت از سیگار خوشم نیامد.

ولی به چیزی مثل سیگار نیاز داشتم. یاد یکی از شعرهای بیژن نجدی افتادم که توی همین ترمینال لاهیجان اتفاق می افتاد. لعنت به حافظه ام که هیچ وقت نمی توانم خوب حفظ کنم. به آن شعر نیاز داشتم. به کلمه های دور بیژن نجدی نیاز داشتم. باید آن کلمه ها را زیر لب زمزمه می کردم تا بتوانم تمام حجم سنگین لحظه ها را در خودم جذب کنم و بعد با لذت رها شوم. اما یادم نمی آمد. شعری بود از انتظار برای آمدن اتوبوس. یا شاید من این طور فکر می کردم. دست به دامان گوگل شدم. اتوبوس به علاوه ی بیژن نجدی. انتظار به علاوه ی بیژن نجدی. ترمینال به علاوه ی بیژن نجدی. نه هیچ کدام آن شعری را که می خواستم نمی آوردند.

این را پیدا کردم:

"اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی‌هایش خالی‌ست

قطاری می‌رود از تبریز

یکی از کوپه‌هایش خالی‌ست

سینماهای شیراز پر از تماشاچی‌ست

که حتما ردیفی از آن خالی‌ست

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده‌ای هستند که نمی‌آیند

شاید، کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی‌دانم…"

ولی آنی که می خواستم نبود. از گوگل بدم آمد. جست و جو کردن در گوگل را دیگر دوست ندارم. مجید با سربازهای دیگر گرم گرفته بود. فکر می کردم اتوبوس کرمانشاه دیر بیاید. ولی راس ساعت 5 عصر آمد. مجید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس اسکانیای نارنجی شد. کنار پنجره نشست. هوا بوی باران داشت. ولی هنوز خبری از قطره های ریزش نبود. حتم امشب بارش می گرفت. حتم امشب اتوبوس در جاده هایی بارانی به سمت کرمانشاه می رفت. ایستادم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. با مجید بای بای هم کردم. 



بی باد بی پارو

یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.

پیرمردها و پیرزن هایی که برای انجام کارهایی ساده تبدیل به یک قهرمان می شوند. این مضمون مشترک دو داستان کوتاهی هستند که از خواندنشان لذت برده ام: داستان صعود از فریبا وفی در مجموعه داستان بی باد، بی پارو؛ و داستان از ره رسیدن نوشته ی محمدآصف سلطان زاده در مجموعه داستان کوتاه جانان خرابات.

صعود داستان ساده ای دارد. همان پاراگراف اول این داستان 10 صفحه ای موضوع را به خوبی بیان می کند:

کاش مامان مار بود. آرام آرام می خزید و از پله ها می رفت بالا. اما مامان نه نرمی مار را دارد نه سبکی اش را. صد کیلو وزن دارد و هشتاد و یک سال سن. پا هم ندارد. از چند سال پیش پاها شروع کردند پرانتزی شدن. بعد شدند عین متکا. بی حس شدند و از هشت نه ماه پیش هم دیگر کار نکردند. حالا مامان قرار است چهار طبقه بیاید بالا و برسد به آپارتمان من. ساختمان آسانسور ندارد. مامان هم از آن مادرهای فرز و بساز نیست که بگوید نرده را می گیرم و آرام آرام می کشم بالا. تا همین پارسال کسر شانش می شد عصا دستش بگیرد. یک بار حرف از ویلچر زدم،‌ چنان نگاهم کرد که فکر کردم اگر تنفنگی چیزی داشت بهم شلیک می کرد. حالا عشقش کشیده بیاید خانه ی من.

و بعد داستان صعود یک مادر پیر از 4 طبقه ی ساختمان. تمام 10 صفحه ی داستان تو در تعلیقی که آیا این مادر پیر و دخترش به مقصد می رسند؟ داستان خیلی ساده است. ولی لامصب تعلیق دارد. حتی احتمال های داستان هم زیاد نیستند: بازگشت- مرگ- موفقیت. ولی قلم قهار فریبا وفی چنان مادر پیر داستان را برایت دوست داشتنی می کند که تو برای خواندن تک تک تلاش هایش و سرانجامش داستان خط به خط می خوانی و می بلعی.

داستان «از ره رسیدن» قصه ی یک پیرمرد است که او هم قرار است یک کار ساده را انجام بدهد: از فرودگاه به خانه ی پسرش برود. داستان از زاویه ی دوم شخص مفرد روایت می شود. مخاطب روایت هم پیرمردی است که از کابل پا شده آمده به دانمارک به دیدن پسرش. اول از کابل رفته تهران. از تهران به فرانکفورت و از فرانکفورت به کپنهاگن دانمارک. حالا در فرودگاه کپنهاگن است و هر چه قدر چشم می گرداند پسرش را نمی بیند. 

پیرمرد افغانستانی به غیر از فارسی یک کلمه هم زبان خارجی نمی داند. به تازگی همسرش را بعد از 40 سال زندگی مشترک از دست داده. خواسته بود که پسرش به دیدار او در کابل برود. اما دیدار (اسم پسرش است) گفته بود من به افغانستان برنمی گردم و تو بیا به دانمارک. حالا پیرمرد در فرودگاه کپنهاگن سرگردان است. سردرد دارد. پسرش به دنبالش نیامده. استرس رها شدنش با روایت محمدآصف به جانت می افتد و رهایت نمی کند. او تصمیم می گیرد خودش به خانه ی پسرش برود: آدرسی که روی پاکت های نامه درج شده بود. اما در یک مملکت غریب، با آدم هایی که زبان شان کاملا متفاوت است و فرهنگشان هم حتی متفاوت. آیا او به دیدار فرزندش می رسد؟ آیا اتفاقی برای پسرش افتاده؟ چرا دیدار به دیدار پدرش در فرودگاه نیامده؟ آیا او خواهد توانست که او را پیدا کند؟ قلم محمدآصف سلطان زاده هم قوی و گیرا است. او چنان شخصیت پیرمرد و کشش های پدرانه اش را قوی توصیف می کند که تو عاشق شخصیت پیرمرد می شوی. خط به خط او را دنبال می کنی تا ببینی آخرش به دیدار فرزندش می رسد یا نه. پایان بندی این داستان محمدآصف سلطان زاده آن را خیلی پیچیده و عمیق تر هم می کند؛ تبدیلش می کند به یک داستان مهاجرت تلخ. فرزندی که مادرش در سرزمین مادری اش مرده و او نرفته به دیدار پدرش. حالا پدرش آمده به دیدار او. آن هم کجا؟ دانمارک؟ چرا دانمارک؟ پسری که سرزمین به سرزمین از وطن مادری اش دور شده تا این که رسیده به دانمارک و حالا پیرمرد افغانستانی بعد از تجربه ی مرگ همسرش.

این دو داستان کوتاه که شرحی از دلهره های لحظه های پیرزن و پیرمرد بودن برای انجام کارهایی به ظاهر ساده است بدجوری من را تکان دادند.




دوشنبه بود که جزئیات لایحه ی اعطای تابعیت به بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی توی مجلس تصویب شد. یکشنبه اش کلیات با 188 رای موافق تصویب شده بود. رای قاطعی بود. اصلا باورم نمی شد. هنوز هم شک دارم که کار ما بوده یا نه. مسلما فقط ما نبودیم. درستترش این است که بگویم ما هم بودیم. برای پیگیری اش خیلی زور زدیم. با آدم های مختلفی صحبت کردیم. یک سال فقط دنبال این بودیم که ببینیم مسئله چیست و چرا نمی شود که بچه های مادر ایرانی مثل بچه های پدر ایرانی شناسنامه داشته باشند. 

گزارش هم نوشته بودیم. محسن با هزار مذاکره و رایزنی بالاخره گزارشمان را توی مرکز پژوهش های مجلس چاپ کرده بود. آبان 1397 بود که گزارشمان توی مرکز پژوهش های مجلس به صورت محرمانه چاپ شد. گفته بودند گزارشتان درباره ی حقوق ن هم هست یک جورهایی و ما نمی خواهیم گزارش های حقوق ن به صورت رسمی منتشر شوند! گزارشی که وقتی روز رای گیری بهش استناد شد حس خوبی داشتم. من تا به حال کتاب چاپ نکرده ام. همیشه برایم نگران کننده بود که کتابی چاپ کنم که کسی نخردش و فقط کاغذ حرام شود. اما گزارش مرکز پژوهش ها حس خوبی داشت. به اندازه ی تیراژ یک کتاب معمولی در ایران چاپ شده بود و مبنا هم قرار گرفته بود. هر چند خروجی مجلس اصلا آن چیزی نبود که ما توی گزارشمان آورده بودیم. انتظار بالایی هم هست که همه چیز مطابق خواسته ی تو پیش برود. مطمئنا وقتی ده ها نفر نظر می دهند و اعمال نفوذ می کنند خروجی آن چیزی نمی شود که تو می خواهی. ولی ما راضی بودیم. این که بالاخره بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی می توانستند قبل از ورود به مدرسه صاحب شناسنامه شوند خودش یک قدم رو به جلو بود. همیشه تغییرات جزئی اتفاق می افتند. هیچ وقت نباید به تغییرات انقلابی اعتماد کرد.

حواشی قبل و بعد تصویب لایحه برای خودش یک کتاب است. مخالفان تغییر وضعیت خودشان یک کتاب هیجان انگیزند. از کارهایی که می کردند. زیرآب زنی هایشان. نامه های محرمانه شان علیه ما. دو سال پیش وقتی سراغشان می رفتیم که بفهمیم دردشان چیست، ما را تحویل نمی گرفتند. با ما حرف نمی زدند. می پیچاندند. ولی بعد از دو سال به جایی رسیده بودیم که برای حذف کردنمان زور می زدند.

برای من اما بیش از هر چیز تصویب لایحه ی اعطای تابعیت به مادر ایرانی ها جنگ چهارچوب بندی ها بود. من یاد گرفته بودم که چهارچوب بندی یک مسئله چیست. یاد گرفته بودم که خود مسئله همیشه یک چیزی جدای از چهارچوب بندی های آن است. یاد گرفته بودم که بیان اشکال مختلف از یک مسئله برای آدم های مختلف لازم است. شناسنامه دادن به بچه های مادر ایرانی جنگ چهارچوب بندی ها بود. برای من نمونه ی عملی جنگ چهارچوب بندی ها بود. جنگی که هر کدام مان سعی می کردیم با آن ذهنیت نمایندگان مجلس و جامعه را تغییر بدهیم و موافق یا مخالف تغییر قانون کنیم.

ما می گفتیم بچه ی مریم میرزاخانی و نخبه هایی که از ایران رفته اند؛ آن ها می گفتند بچه های زن های محرومی که به اجبار فقر در نقاط مرزی شوهر کرده اند.

ما می گفتیم مبارزه با فقر مطلق و این که نباید زنی را که به دلیل فقر مجبور به ازدواج شده از حقوق شهروندی محروم کنیم؛ آن ها می گفتند تهدید امنیتی و نفوذ داعش از طریق زن های ایرانی.

ما می گفتیم حق زن ایرانی و این که او هم باید مثل مرد ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندش را داشته باشد؛ آن ها می گفتند ماده 1060 قانون مدنی و اامی بودن اجازه گرفتن زن ایرانی برای ازدواجش با یک مرد خارجی.

ما می گفتیم محرومیت بچه ی مادر ایرانی-پدر خارجی و محکومیت به بی شناسنامگی به خاطر گناهی که خودش مرتکب نشده؛‌ آن ها می گفتند کودک همسری و تشویق به ازدواج ن ایرانی در سن پایین.

آن ها می گفتند که به خاطر شناسنامه دار شدن بچه های ن ایرانی با پدر خارجی کل جمعیت افغانستان و پاکستان مهاجرت می کنند به ایران؛‌ ما می گفتیم ایران تایلند نیست که افغانستانی ها و پاکستانی ها به خاطر زن ایرانی مهاجرت کنند، آن ها به خاطر اقتصاد و فرار از جنگ مهاجرت می کنند.

ما می گفتیم حقوق بشر و گزارش های یو پی آر سازمان ملل در مورد تبعیض های جنسیتی در ایران و بد نام شدن ایران در مجامع جهانی و این که فقط 6 کشور دیگر جهان مثل ما هستند که زن ها را در انتقال تابعیت داخل آدم حساب نمی کنند؛ آن ها می گفتند وای وای الگوگیری از کشورهای دیگر جهان؟!

ما می گفتیم خطر امنیتی تردد آدم های بی هویت و به اصطلاح بی پلاک در جامعه ی ایران و طعم تلخ تبعیض و تخم کینه و عناد؛ آن ها می گفتند خطر افزایش جمعیت سنی های ایران!

پیدا بود که ما برنده ایم. اما برگ برنده ی آن ها این بود که خیلی هایشان دست اندرکار بودند. صاحب نفوذ و قدرت بودند. جایگاه داشتند. و ما. رومه ها همراهمان شده بودند و نهایتا در جنگ چهارچوب بندی ها، این ما بودیم که برنده شدیم. نماینده های مجلس آدم های اهل فکری نیستند. نمی توانند هم باشند. هزار تا فکر و مصیبت توی کله شان است. حتی اگر فقط به کار خودشان (قانونگذاری) هم برسند باز هم نمی توانند اهل فکر باشد؛‌ چه برسد به حالا که دنبال حل کردن مشکلات ریز و درشت اهالی شهرهایشان و گروکشی از اهالی دولت و. نیز هستند. آن ها فقط به چهارچوب بندی ها توجه می کنند و در این جنگ ما برنده شدیم. جنگی که به خاطر یک حق بود: حق شناسنامه دار شدن و حق ایرانی بودن بچه های مادر ایرانی.


روی آورده‌ام به کتاب‌های صوتی؛ به دلایل مختلف.

روزهایی که اطراف خانه و توی سرخه‌حصار دوچرخه سوار می‌شوم آن‌قدر آرام هستم که می‌توانم علاوه بر دوچرخه‌سواری کار دیگری هم انجام بدهم. چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی؟

شب‌ها چشم‌هایم جان دنبال کردن کلمه‌ها بر صفحات کاغذ را ندارند. دو صفحه کتاب که می‌خوانم خوابم می‌برد. چشم‌های ضعیفم را یارای صفحات طولانی نیست.  چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی که کسی برایم بخواند و من گوش بدهم؟ تازه اگر سر حال باشم سرعت خوانش را هم گاه دو برابر می‌کنم که در مدت کوتاه‌تر کتاب بیشتری گوش بدهم!

چند وقت پیش کتاب «حیوان قصه‌گو» را می‌خواندم. کتاب جانداری بود در مورد میل فطری بشر به دنبال کردن قصه‌ها. یک جاییش نوشته بود برای بشر هزاران سال قصه یک امر شنیدنی و جمعی بود. آدم‌ها دور هم جمع می‌شدند و به قصه‌گویی یک نفر گوش می‌دادند و میل ذاتی‌شان به قصه را فرو می‌نشاندند. تنها چند قرن است که قصه‌ها بر کاغذ مکتوب می‌شوند و فقط چند قرن است که آدم‌ها در تنهایی‌شان و بدون نیاز به صدا قصه‌ها را از روی کتاب‌های کاغذی دنبال می‌کنند. یکهو تکان خوردم که قصه خواندن با صدای یک نفر دیگر می‌تواند یک جور رجعت باشد؛ می‌تواند یک جور استفاده‌ی بیشتر از احساسات پنج‌گانه باشد. تو اگر کاری را فقط با یکی از احساسات پنج‌گانه‌ات انجام بدهی تاثیر کمتری می‌پذیری تا با دو یا سه یا چهار تا از احساسات پنج‌گانه‌ات.

دارم کتاب «از سرد و گرم روزگار» را گوش می‌دهم. خاطرات کودکی و نوجوانی احمد زیدآبادی در روستاهای اطراف سیرجان. فقر خانواده. روزگار سختی که دردهه‌ی ۵۰ حاکم بوده. طنازی‌ها و خاطرات شیرین زیدآبادی شنیدنی‌اند. از پدرش (ممدلو) و تنبلی‌اش بگیر تا زرنگ بودن مادرش و همیشه گرسنه بودن خودش، تا جایی که توی روستا مشهور بوده به احمد اشکمو (شکمو). خیلی آدم را یاد «شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی می‌اندازد. فقط کتاب مرادی کرمانی شاعرانه‌تر و روایت‌تر است و کتاب زیدآبادی ساده‌تر.

زیدآبادی هم‌سن پدر من است. پدر من اهل یکی از روستاهای شمال ایران است. همیشه وقتی از دوران شاه صحبت می‌شود، صحبت تغذیه‌ی رایگان در مدارس را پیش می‌کشد. زیدآبادی هم توی فصل دوم کتابش خاطره‌ی تغذیه‌ی مجانی در مدرسه را نقل می‌کند. این که برای اولین بار توی عمرشان پرتقال خوردند. اولین نکته‌ی جالب برای من گستردگی طرح تغذیه‌ی رایگان مدارس بود. روستایی دورافتاده در سیرجان که تا صدها کیلومتر جاده‌های این طرف و آن طرفش خاکی بوده‌اند هم از این طرح بهره‌مند شده بود. روستایی در شمال ایران هم بهره‌مند شده بود. بعد به سیر رشد احمد زیدآبادی فکر کردم.

احمد زیدآبادی توانسته بود از دل روستایی دورافتاده که در آن دستشویی هم به مفهوم مشخص کلمه رایج نبود رشد کند و به احمد زیدآبادی کنونی تبدیل شود. او توانسته بود درس بخواند و از روستایی که در آن آدم‌ها پا رفت و آمد می‌کردند رشد کند و به یکی از شخصیت‌هایی تبدیل شود که دایره‌ی تأثیرشان بسیار فراتر از یک روستا است. در یک کلمه اگر بخواهم بگویم توانسته بود با سعی و تلاش طبقه‌ی اجتماعی‌اش را تغییر بدهد. به طبقه‌ی بالاتری بجهد. هر چند باز هم محدودیت رشد آهنینی را می‌شود دید، ولی.

ولی این روزها آیا چنین اتفاقی ممکن است؟ بله. دیگر روستاهای کمی هستند که دچار آن درجه از فقر و فلاکت و عقب‌ماندگی باشند. اقتصاد رشد کرده. سطح رفاه مردم بالا رفته است. ولی بپذیرید که روستاهای زیادی هستند که فاصله‌شان با شهرهایی مثل تهران و اصفهان و مشهد و . بسیار زیاد است. اما آیا تغییر طبقه‌ی اجتماعی به سهولت آن سال‌ها هست؟ یک دانش‌آموز بااستعداد روستایی دورافتاده در کرمان می‌تواند با درس خواندن محض طبقه‌ی اقتصادی خودش را تغییر بدهد؟ اصلا کسی می‌تواند با درس خواندن رشد اقتصادی داشته باشد؟ آخرین باری که بعد از اعلام رتبه‌های برتر کنکور تلویزیون به سراغ نوجوان فقیری که توانسته بود گوی سبقت را از تمام شهرنشینان اهل مدرسه تیزهوشان رفته کی بوده؟ به قول امیرحسین این روزها احتمال رشد عمودی در جامعه از بین رفته. شاید درست می‌گوید.


می‌گویند وبلاگ‌ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمی‌کند. الد فشن شده است. نوشتن متن‌های طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جان‌مایه‌ی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمی‌آید. این روزها سایت‌ها هزینه‌ می‌کنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا می‌کنند. وبلاگ‌ها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد می‌رود برای آن سایت‌ها می‌نویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایت‌های نام‌آشنا و مطالب آن خوب‌نویسان کند. می‌گویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه می‌گوید به طریقی درست می‌گوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی می‌بینی که تقریبا در تمام ماه‌های سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز می‌کنم، تمام نوشته‌های آبان‌های سال‌های مختلف را توی تب‌های مختلف باز می‌کنم. اول پارسالی را می‌خوانم. بعد پیرارسال را. همین‌جوری می‌روم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر می‌شوم. گاه لبخند به لبم می‌نشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشته‌ام. گاه مثل چی به خودم فحش می‌دهم و دپ می‌شوم. آدم مثل چی پیر می‌شود وقتی می‌بیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم می‌نشیند که چرا همه‌ی خودم را ننوشته‌ام. 
حسن بنی‌عامری توی کتاب «دلقک به دلقک نمی‌خندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانه‌تری است. می‌گفت تو غم‌ها ودردهایت را روایت می‌کنی و مردم به تو می‌خندند. آن‌ها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول می‌دهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه می‌گویی. 
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، می‌گویم به شدن در جمع. می‌گویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمی‌پذیرد. تقریبا همه‌ی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدن‌مان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همه‌مان کم است؟ کسی نمی‌پرسد که درست است که آفتاب زیاد می‌خوریم، ولی چه مساحتی از پوست‌مان آفتاب می‌خورد مگر؟ 
من هم در همین فرهنگ می‌زیم. من هم همیشه پیراهن می‌پوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم می‌کنم. وبلاگ که می‌نویسی خودت را می‌کنی. بعد از مدتی باید مواظب پست‌های وبلاگت باشی. آن‌ها لباس‌های تو هستند. با بعضی لباس‌ها راحت‌تر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت می‌کند. 
دارم جان می‌کنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحت‌تر بگویم: آدم پاری وقت‌ها چیزهایی می‌نویسد، شقشقه‌هایی می‌کند که بعدها کار دستش می‌دهند. یا وبلاگت را فیلتر می‌کنند یا آدمی را در جایی می‌بینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را می‌شناسد. ای کاش فقط بشناسد.  البته که من کنار آمده‌ام. یاد گرفته‌ام که تا چه حد بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر. پاری وقت‌ها حسرت به دلت می‌نشیند که چرا همه‌ی خودت را ننوشته‌ای. چرا خودت را خوب آفتاب نداده‌ای.
چه شد که وبلاگ‌نویس شدم؟ قبلا‌ها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشته‌امش که چه شد که در شب امتحان درس برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرف‌ها. می‌گویند بگو چی‌ها می‌خوانی و با کی‌ها می‌پری تا بگویم در آینده چه می‌شوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چی‌ها خوانده بودی و با کی‌ها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه می‌کنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوست‌شان داشتم. قبل از این‌که وبلاگ بنویسم آن‌ها را با جان و دل می‌خواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشته‌ها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس می‌کردی فقط خودت هستی که داری در تنهایی‌ات آن وبلاگ را می‌خوانی. فکر نمی‌کردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغموم‌تر باشد و پر گدازتر و البته ساکت.آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجله‌ی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت می‌کرد یک پست توی وبلاگش می‌گذاشت. یک پست از ورجه وورجه‌هایش. از جسارت‌هایش توی کلاس‌ها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتن‌هایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخه‌سواری‌هایش. پست‌هایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم می‌آمد از وبلاگش. بعدها از صحنه‌ی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد.
دوست‌های وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه می‌کنم می‌بینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دوره‌ی ۱۰ ساله داشته‌ام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدم‌ها ناشناس نظر داده‌اند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکرده‌ام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاب‌اند. خودشان یک رمان پشت پرده‌اند. آدم‌های زیادی در یک دوره‌ای آمده‌اند و رفته‌اند. دنیا محل گذر است خب. در دوره‌ای برای کسی جذاب می‌شوی و بعد از چشمش می‌افتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند. 
ولی سپهرداد برایم باکیفیت‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را به ارمغان آورده. دوست‌هایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش می‌کنند که با خوب کسانی ور می‌پرم. نعمت‌ها کم نبوده‌اند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخه‌سوار شدنم همه از نعمت آدم‌هایی بود که به واسطه‌ی سپهرداد دوست‌شان شدم. حتی داشتم نویسنده هم می‌شدم. به واسطه‌ی یکی از سپهردادخوان‌ها داشتم صاحب کتاب می‌شدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی. بگذریم.
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخه‌ی سپهرداد پریم هم داشت. همه‌ی پست‌های سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمان‌ها هنوز توئیتر نیامده بود. همه‌ی پست‌هایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجام‌گسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی می‌ماند. گاه این قدر حالت بد می‌شود که می‌خواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمت‌ها کشیده‌ای. 
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامه‌ها می‌شد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم. کمتر می‌روم. سیری را که باید طی می‌کردم نکردم. پیر شده‌ام یا تسلیم یا کم‌صبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که داشتم فرمان خوبی را می‌رفتم که ادامه ندادم و این از شکست‌های زندگی من است. 
راستش وسوسه هم شده‌ام که شکل‌های جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانه‌ای‌ها را. وقتش را نداشته‌ام، یا بهتر بگویم سوادش را و درست‌تر اگر بگویم: جرئتش را. 
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشته‌ام پشیمان  نیستم. برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. همین‌ها.

 

پس‌نوشت: این پست را به دعوت وبلاگ حروف نوشته‌ام.
 


کتاب‌چه را گذاشته‌ام جلویم. تنها نسخه‌ای است که توی خانه دارمش: «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری». یک کتاب‌چه‌ی ۹۰ صفحه‌ای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بی‌شناسنامه بودن بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانی‌ها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیه‌ی کشورها. راه‌حل‌های پیشنهادی و. 
کتابچه‌ی جالبی شده بود. دست‌مان می‌گرفتیم و وقت دیدن آدم‌های مختلف یک نسخه به‌شان می‌دادیم که بگوییم از شکم حرف نمی‌زنیم و رفته‌ایم ته ماجرا را در آورده‌ایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدم‌های زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی یکی از دانشگاه‌های آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان می‌فروختیم که هزینه‌ی آن کتابچه‌هایی که مجانی داریم می‌دهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه می‌کنم به مکالمه‌هایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیده‌ام‌شان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام داده‌اند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا. 
لایش برگه‌ی ملاقات با یکی از نماینده‌های مجلس بود. ننوشته‌ام جایی که چند تا نماینده‌ی مجلس رفتیم دیدیم. خیلی‌هایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس. 
روز تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش اندیشه پویا در مورد داستان پیگیری‌های‌مان توی شماره‌ی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارش‌نویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نماینده‌ی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود. آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک مقاله در مورد موضوع برای شماره‌ی فردای رومه شرق بنویس این کار را ربات‌وار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچ‌وقت تیتر یک رومه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشسته‌ام دارم فکر می‌کنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه می‌گیرند؟ آیا واقعا بچه‌ی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه می‌گیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر می‌شود؟ آخرش آدم‌هایی پیدا می‌شوند که با این همه دوندگی‌ها وضع‌شان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز می‌کند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان می‌بینم بچه‌هایی را که به خاطر این بازی‌های ما شناسنامه‌دار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیره‌سر جیره‌خوار دولتی که به خاطر خوش‌خدمتی به مدیرهای‌شان این قدر دست‌انداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد. نمی‌دانم.
 


مجتبی صفحه‌ی ویکی‌پدیای گریگوری پرلمان را برایم فرستاد تا بخوانم. گفت که این آدم و طرز زندگی‌اش چه‌قدر حالش را خوب کرده است.

آدم خفنی بود. از آن خوره‌های ریاضی. کسی که توانسته بود بعد از یک قرن حدس پوانکاره (باور کنید خودم هم نمی‌دانم و نمی‌فهمم که چی چی است) را اثبات کند و عالمی را اندر کف نبوغش بگذارد. ولی مجتبی از جنبه‌های دیگر این آدم حظ کرده بود: از چپ بودن این آدم. راستش من هم بیش از توانایی پرلمان برای اثبات حدس پوانکاره، اندر کف آن حجم از چپ بودن این آدم شدم.

در سال ۲۰۰۶ برنده‌ی جایزه‌ی فیلدز شد. اما نه تنها نرفت جایزه را بگیرد، بلکه برگشت گفت: «من به پول یا شهرت علاقه‌ای ندارم؛ نمی‌خواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» بعدها جایزه‌های میلیون‌ دلاری دیگری هم به او تعلق گرفت. اما او در خانه‌اش در سن‌پترزبورگ نشست و هیچ کدام از این جایزه‌ها را به هیچ جایش حساب نکرد. به رئیس مرکز جهانی ریاضیدانان هم گفته بود که خودش را جزء جامعه‌ی ریاضیدانان نمی‌داند و احساس تک‌افتادگی می‌کند.

به شدت هم از مصاحبه و سوژه‌ی رسانه‌ها و مطبوعات شدن بیزار است. مسلم است که در هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای نیست. مسلم است که خرده روایت‌ها از زندگی‌اش کم اند. و مسلم است که به فضول‌ها اصلا روی خوش نشان نمی‌دهد. او جهان خاص خودش در سن پترزبورگ را به هیچ چیزی نمی‌فروشد.

وقتی صفحه‌ ویکی‌پدیای زندگی‌اش را خواندم یاد جی دی سلینجر افتادم. او هم آدم تک افتاده‌ای بود. برای خودش در یک خانه‌ی درندشت در یک روستای دورافتاده زندگی کرد و نوشت و نوشت و نوشت و جهان را شیفته‌ی خودش کرد. اما دریغ از یک عکس عمومی، دریغ از یک مصاحبه، دریغ از جلسه و انجمن و. جی دی سلینجر آدم عجیب و غریبی بود. او برای کتاب‌هایش اصلا بازاریابی نمی‌کرد. معرفی کتاب نمی‌کرد. انگار با مقتضای جهان ما نبود. او برای کتاب جدیدش تور آمریکا نمی‌گذاشت که شاید کتابش بیشتر بفروشد. او هم چپ بود. خیلی چپ بود.

می‌دانی؟ در دنیایی زندگی می‌کنیم که اگر اصول بازاریابی را بلد نباشی می‌گویند اوسکولی. اگر بلد نباشی که تکه‌هایی از خودت را بسته‌بندی کنی و در اینستاگرام و لینکدین و چه و چه و چه عرضی کنی می‌گویند استعدادهایت را گه کرده‌ای. اگر عکس‌های پروفایلت را دائم عوض نکنی می‌گویند اجتماعی نیستی. اگر آخرین گندکاری‌هایت را در لینکدینت منعکس نکنی می‌گویند رزومه‌ی درخوری نداری. آدم‌هایی که بازاریابی بلدند و خوانده‌اند و می‌کنند با تبختر به تو نگاه می‌کنند. آن‌ها فکر می‌کنند که می‌توانند تو را هم مثل یک بسته چای نیوشا به هر کس و ناکسی بفروشند. و تو هم با دست و پا زدن‌هایت برای ماندن در این جهان فکر آن‌ها را تایید می‌کنی.

در این جهان دیوانه، آدم‌هایی مثل گریگوری پرلمان و جی دی سلینجر نایابند. آدم‌هایی که در لاک و خلوت خودشان فرو می‌روند و با چنان گنج‌هایی برمی‌گردند که آدم غرق تحسین می‌شود. دو به شک می‌شود که آیا من هم چنین گنج‌هایی درون خودم دارم؟ و همین شک گند می‌زند به همه چیز. کاری می‌کند که تو برگردی به خرد کردن گوشت و استخوان خودت و بسته‌بندی کردنش برای عرضه در شبکه‌های اجتماعی و دنیای قشنگ نو.

چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا. راحت است. ایران ما پر است از آدم‌های چپی که برای خودشان گروهکی تشکیل داده‌اند و به زمین و زمان بد می‌گویند و خروجی هم ندارند. اصلا کاری نمی‌کنند. اما این که از این جهان ببری و در مقابلش چیزهایی برای ضرب شصت نشان دادن داشته باشی دوست داشتنی است. و سخت است. خیلی سخت.


تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر مع می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد.
خطری که «ایان مک نیل» توی کتاب «راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

«نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها. حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.


کته پزی سلیمی در لاهیجان

قدیمی‌ترین اثر تاریخی خطه‌ی گیلان در بقعه‌ی چهارپادشاهان شهر لاهیجان قرار دارد. صندوق مرقد سید خور کیا اثری از برای سال ۶۴۷ هجری قمری است. خود بقعه‌ی چهارپادشاهان از آن دیدنی‌های خیال‌انگیز است. مدفن چهار نسل از خاندان کیا که روزگاری فرمانروای لاهیجان و حومه بودند؛ در قرن‌های ۶ و ۷ هجری که گیلان و خطه‌ی شمال صعب‌العبور بود. معماری مسجد چهارپادشاهان حس غریبی دارد. در یک روز بارانی کوچه‌ی پشتی بقعه هم برای خودش داستانی است.
روبه‌روی بقعه‌ی چهارپادشاهان و آن دست میدان حمام گلشن است. حمام تاریخی گلشن که از خشت و آجرهایش علف روییده و روزگاری سخت را می‌گذراند. هر چه قدر کوچه‌ی پشت بقعه‌ی چهارپادشاهان می‌تواند عاشقانه باشد، کوچه‌ی پشت حمام گلشن می‌تواند ترسناک باشد. یکی از مراکز پخش اسباب و دوا و کریس و تل و متاع لاهیجان است و اهل توهم به آنجا رفت‌و‌آمد دارند،‌ مخصوصا در شب‌ها که کوچه ظلمات محض است.
آن دست میدان مسجد جامع لاهیجان است و در گوشه‌ی شمال‌ شرقی میدان یک ساختمان دو طبقه به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول، سر نبش یک ساندویچی است. یکی از بی‌شمار ساندویچی‌های لاهیجان که کتلت را در نان بربری می‌پیچند و خاص لاهیجان‌اند. اما طبقه‌ی دوم این ساختمان سر نبش. 
هنوز هم تابلوی قدیمی خط ثلثی که رویش نوشته‌اند کته‌پزی سلیمی پابرجاست. اما پرده‌ها کشیده‌اند، شیشه‌ها خاک گرفته‌اند و پلکانی که تو را به کته‌پزی سلیمی می‌رساند هم بسته است. کته‌پزی سلیمی در روزگاری نه چندان دور یکی از بهترین رستوران‌های لاهیجان بود. می‌گویند در تهران رستوران‌های بازار همگی خوب‌اند. چون مشتریان‌شان از بازاری‌ها هستند. بازاری‌ها دوست ندارند که غذای بد و متوسط بخورند. این در مورد کته‌پزی سلیمی هم صدق می‌کرد. رستورانی در نزدیکی بازار لاهیجان. در طبقه‌ی دوم ساختمانی سر نبش. 
میز و صندلی‌های رستوران چوبی بودند. کنار پنجره‌ها چیده شده بودند تا مشتریان حین غذا خوردن منظره‌ی جالب به بقعه‌ی چهارپادشان، حمام گلشن و مسجد جامع داشته باشند. پلو کباب‌ها و پلو ماهی‌هایش حرف نداشتند. گارسون‌هایش مهربان بودند و به گیلکی حرف می‌زدند. اگر هم می‌فهمیدند تو غیرگیلانی هستی سریع کانال را عوض می‌کردند و به فارسی گپ می‌‌زدند، منتها با ته‌لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی. رستوران ساده بود. میز وصندلی‌ها بوی رستوران‌های بین راهی را می‌دادند. کفش موزاییک بود. موزاییک سیاه و سفید. ولی کیفیت غذایش فوق‌العاده بود. یک جشن بیکران بود برای گرسنگان از راه آمده. 
اما کته‌پزی سلیمی این روزها تعطیل است. می‌گویند صاحبش که فوت شد، در مغازه را بستند. دیگر هم باز نکردند. صاحبش که فوت شد دیگر کسی نبود که راهش را ادامه بدهد. انگار صاحب کته‌پزی سلیمی این قدر مشغول درست کردن غذاهای خوشمزه بود که یادش رفته بود باید این کار را به چند نفر دیگر هم یاد بدهد. 
هر بار که می‌روم به میدان چهارپادشاهان به رستوران و کته‌پزی سلیمی نگاه می کنم و فکری می‌شوم. تیم ساختن خیلی مهم است. اگر کاری را بلدی باید منتقل کنی. تو کاری را خوب انجام می‌دهی، در آن سرآمد می‌شوی، کسی نمی‌تواند مثل تو آن کار را انجام بدهد. اما این دلیل نمی‌شود که تو بخواهی در آن کار یگانه بشوی. یگانه ماندن مرگ است. یگانه ماندن مال خداست. وقتی بخواهی یگانه بمالی راهت بی‌رهرو می‌شود. و بی‌رهرو شدن یعنی به زمین افتادن عَلَمی که سال‌ها بر دوش کشیدی و آن را از گردنه‌ها بالا کشیدی. آخرش می‌بینی که کته‌پزی‌ات که سال‌ها در اوج بود به محاق فراموشی رفته و هیچ کسی نیست که حتی در رستوران را بزند بگوید کجا رفتید شما.
 


پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و. نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که نیستند. مهاجرت غیرقانونی مطمئنا هزار داستان خواهد داشت.
نشست خیلی عجیبی شد. حس کردم زندگی خیلی شکوهمندتر از چیزی است که من دارم تجربه اش می کنم. حس کردم زندگی خیلی ارزشمندتر از چیزی است که من دارم به هیچ می انگارمش. حس کردم دارم عبث زندگی می کنم، هم از این طرفش هم از آن طرفش.
از این طرفش حسین میرزایی بود. استاد دانشگاه علامه طباطبایی که بدجور باهاش حال کردم. داستان پایان نامه هایش را تعریف کرد. این که چطور شد که آمد سر موضوع مهاجرت. چطور رفت ساکن شهرک قائم قم شد و سه ماه آنجا با مردمان مهاجر افغانستانی هم پیاله شد تا بتواند زندگی شان را توصیف کند. چطور اپلای کرد به فرانسه و در آن جا دکترا خواند و تصمیم گرفت که موضوع پایان نامه اش مهاجرت غیرقانونی افغانستانی ها  باشد. 
تعریف کرد که چطور با یک خانواده ی افغانستانی در مشهد همراه شد و غیرقانونی از مرز ایران گذشت و رفت افغانستان و از آن جا غیرقانونی همراه با جوان های افغانستانی آمد به ایران. کیلومترها همراهشان شد. لب مرز دستگیر شد. دم نزد که من ایرانی ام. توی یک کانتینر 15 روز زندانی شد. اما راهش را ادامه داد. غیرقانونی به ایران آمد. غیرقانونی از ایران رد شد. به ترکیه رفت. با گروه های مجرد افغانستانی همراه شد و غیرقانونی از یونان و اروپا گذشت تا به فرانسه رسید.
ازش قول گرفتیم که این کارش را کتاب کند. گفت حتما این کار را می کند. منتظرم. خیلی منتظرم که این شاهکارش را کتاب کند. مسیر مهاجرت غیرقانونی او از افغانستان به اروپا یک ماه طول کشید. ولی داستانی تعریف کرد که هنوز هم برایم تکان دهنده است. گفت این مسیر برای من یک ماه طول کشید ولی برای یک جوان افغانستانی سال ها طول می کشد. گفت توی فرانسه یکی را دیدم که این مسیر برایش 15 سال طول کشیده بود. می فهمید یعنی چه؟
جوان 20ساله ی افغانستانی وقتی از مرز عبور می کند جز لباسی که تنش است و یک بطری آب معدنی دیگر هیچ چیزی همراهش نیست. خودش است و خودش. مهاجرت و رفتن برایش آزمون مردانگی است. از کوه های پاکستان و بلوچستان می گذرد. سوار پژوهای افغانی کش می شود. پولش تمام می شود. ممکن است دو یا سه سال در ایران کار کند تا بتواند پول افغانی کش ها را بدهد و پس انداز کند. با پولی که جمع کرده راهی ترکیه می شود. دوباره در آن جا پولش ته می کشد و چند سال غیرقانونی می ماند و کار می کند. هر کاری بگویید می کند تا دوباره پول جمع کند. به اروپا که می رسد دوباره عبور از هر کشور ممکن است یک سال دو سال سه سال پنج سال طول بکشد. وقتی به شاخ اروپا می رسد یک مرد دنیا دیده می شود و من مردی را در فرانسه دیدم که 15 سال طول کشیده بود تا از افغانستان به فرانسه برسد. اما می دانید برایش چه اتفاقی افتاد؟ سوار هواپیمایش کردند و در کمتر از 7 ساعت او را به افغانستان برگرداندند. 15 سال طول کشید تا به فرانسه برسد و از فرانسه تا افغانستان فقط 7 ساعت
با حسین میرزایی حال کردم. حقا که استاد دانشگاه است. این که این همه دل و جرئت داشته که همراه شود تا ببیند تا بیان کند تا بگوید برایم یک دنیا ارزش داشت.
اما از آن طرفش مردی بود که برای بهتر شدن زندگی اش هر وقت لازم دیده بود دل کنده و رفته بود. جوان که بود (سال 1368) از جنگیدن در گروه های مجاهدین خسته شد. گفت باید بروم ایران و آمد ایران. بعدها خواست برگردد افغانستان. نمی گذاشتند. غیرقانونی برگشت. غیرقانونی دوباره آمد ایران. شنید که دبی برای کار کردن و بهتر کردن زندگی خوب است. دل را به دریا زد و غیرقانونی به دبی رفت و در آن جا هم کار کرد. حالا پسر بزرگش 16 ساله بود. او پدری بود که طعم مهاجرت و دل کندن را چندین بار داشت. تجربه ی زیسته اش عجیب بود.کجایش من را تکان داد؟ همانی که خود او را تکان داده بود.
مسیر غیرقانونی ورود به ایران در مرزهای بین ایران و پاکستان است. افغانستانی ها اول وارد پاکستان می شوند و از آن جا و از طریق مرزهای سیستان وارد ایران می شوند. یک جایی از مسیر است که در بین کوه ها و شنزارهاست. شب که می شود آن ها باید از آن گذرگاه کوهستانی عبور کنند و تا سپیده ی سحر از آن عبور کرده باشند. اگر تا سپیده ی سحر به مقصد نرسند طعمه ی مرزبان ها می شوند. گذرگاهی است که باید یک شب کامل با تمام قوا بدوند تا از آن عبور کنند. وقتی این ها را تعریف می کرد حس می کردم چه قدر شبیه سعی صفا و مروه و هروله کردن حاجیان و انجام مناسک مذهبی حج است. ولی آن مناسک حج است و یک جور اطمینان و امنیت دارد ولی این یکی خود زندگی است، خود هاجر است که برای بچه هایش دنبال آب می دوید و هروله می کرد.
گذرگاهی که بارها هزاران و شاید میلیون ها نفر در آن دویده اند. برای عبور از مرز.
یک بار که داشت می دوید یکهو پایش گیر کرد به یک تکه پارچه و نزدیک بود کله پا شود. شب بود. نمی دید. تکه پارچه گیر کرده بود به زمین. وقتی آن از دور مچ پایش داشت باز می کرد یکهو دید که پارچه لباس جنازه ای است که تکه هایی از بدنش از زیر خاک بیرون است. مردی که در حین عبور از گذرگاه مرده بود و زیر قشر نازکی از خاک دفنش کرده بودند و روندگان از روی نعش او می دویدند تا از مرز عبور کنند. کاری که او هم در حال انجامش بود حتما و اجل اجازه نداده بود.
تکان دهنده بود داستانش.


به ساختمان مان زده بود. همسایه ی طبقه ی اول مان رفته بود مسافرت. ها زیر نظر داشتند خانه اش را. نیمه شب از نبودنش سوءاستفاده کرده بودند و زده بودند به خانه اش. من خواب بودم. ساعت 3:15 بود که بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم دیدم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده ام. بعد فهمیدم که از سروصدا بیدار شده ام. فکر کردم باز همسایه طبقه پایینی نصفه شبی از بندر برایش بار آمده دارد خالی می کند. دوباره دراز کشیدم بخوابم که دیدم باز صدای کوبیدن می آید. 

رفتم از پنجره نگاه کردم. دیدم همسایه پایینی دم در است. با زیرپوش رکابی و چاقو به دست. چی شده؟ آمده. جدی؟ آره. کجا رفت؟ من تا آمدم پایین فرار کردند. از پنجره آمده بودند تو. در اتاق ها قفل بوده. داشتند زور می زدند که با دیلم درها را باز کنند. من فکر کردم شمایید. من هم فکر کردم شمایید. نه. بوده.

زنگ زدیم به همسایه طبقه اول. نگران شد و زنگ زد به فامیل هایشان که بیایند ببینند چیزی یده شده یا نه. به پلیس هم زنگ زدیم. خودم اصرار کردم. گفت: کاری نمی کنند که؟ گفتم: آره. ولی اگر چند تا سرقت تو این محل اتفاق افتاده باشد، گشت شبانه شان حول این منطقه را زیاد می کنند. پس مفید است.

آقای پلیس آمد. با موتور سیکلت آمد. جلوی در خانه موتور را پارک کرد و آمد توی پارکینگ که چه شده چه نشده. فامیل های همسایه طبقه اول هم آمدند و همگی به اتفاق رفتیم ببینیم اولا موفق شده یا نه و ثانیا این که چطوری آمده بوده توی خانه. چون هیچ شیشه ای شکسته نشده بود. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که یکهو آقای پلیس گفت همه تان دارید می آیید بالا؟ 

گفتیم آره دیگر. 

گفت: یعنی کسی دم در نمی ماند؟ 

گفتیم: نه. 

گفت: موتورم را می ند که.

خیلی عادی گفتیم: خب، موتورت را بیاور توی پارکینگ و در را ببند.

رفت این کار را کرد و بعد آمد. همسایه ی طبقه ی دوم به موقع فهمیده بود و ها را فراری داده بود. چیزی نتوانسته بودند بند. تلاش نافرجامی داشتند برای باز کردن در اتاق ها که همان تلاش لو دادشان. 

و من فقط اندر کف آقای پلیس افتادم: نگران این بود که ساعت 4 صبح موتور سیکلتش را بد ببرد، موتور سیکلت یک پلیس را. رو دیوار کی می خواستیم یادگاری بنویسیم؟!


نمی توانستم کتاب را رها کنم. برایم فوق العاده جذاب بود. خود ایده به حد کافی جذاب بود و اگر کتاب فقط رویابافی در مورد خود ایده بود باز هم میخکوبش می شدم. ولی کتاب فقط رویابافی نبود. اجرای ایده هم بود. این که سوار دوچرخه شوی و از شمالی ترین نقطه ی اروپا (نوردکاپ در نروژ) رکاب بزنی و همین طور کشور به کشور بروی تا برسی به جنوبی ترین نقطه ی قاره ی آفریقا (کیپ تاون در آفریقای جنوبی). فقط رفتن نباشد. بحث رکورد هم باشد. این که این مسیر 17000کیلومتری را طی فقط 100 روز طی کنی. نه با ماشین و با سوزاندن سوخت، نه. فقط سوار بر دوچرخه و با انرژی خودت. 

"این از خصوصیات عجیب سفرهای طولانی بدون وقفه است. معمولا به نظر می‌ آید که این انسان نیست که حرکت می کند بلکه جهان است. چرخ های دوچرخه های او به جلو نمی روند، فقط موقعیت او را در حینی که سیاره زیر پایش می چرخد، حفظ می کنند، او را به کشورهای جدید و ملاقات آدم های جدید می فرستند و کسانی را که می شناسند می کشند و می برند و از او دور می کنند. تصویر عجیبی بود که من گاهی که ذهنم بعد از چندین ساعت رکاب زدن منحرف می شد،‌ خودم را با آن سرگرم می کردم." ص 72

کشور به کشور. شهر به شهر. نروژ، فنلاند،‌روسیه، داغستان،‌آذربایجان، ایران،‌مصر، سودان، اتیوپی، کنیا. آدم های مختلف،‌حوادث مختلف. سوار بر دوچرخه که می شوی ارتباطت با محیط بیرون حفظ است. باران اگر می بارد با تمام وجود حسش می کنی. با آدم ها ارتباط برقرار می کنی. سوار بر ماشین نیستی که شیشه و آهن تو را از آدم ها و محیط جدا کرده باشند. برای یک سفر 17هزار کیلومتری در سه قاره ی جهان همین به اندازه ی کافی جذاب بود. چه برسد به این که بحث رکورد گینس هم باشد و حول و ولای این که آیا رکورد گینس را خواهد شکست؟ آیا 100 روزه به مقصد خواهد رسید؟ آیا این دردسرها،‌ این ماجراها،‌ این جاده ها،‌ این حوادث می گذارند که او 100 روزه به مقصد برسد؟

"سرتاسر صبح این سرازیری ها را فارغبال طی کردیم و دهکده ها را پشت سر گذاشتیم و بعد به شیب های کوهستانی رسیدیم. شیب ها بسیار تند بود و حتی با دنده ی سنگین همه ی نیروی من صرف رکاب زدن می شد. اتوبوس هایی که دنده هاشان قرچ قرچ صدا می داد  و موتورهاشان زوزه می کشید،‌آهسته به ما نزدیک می شدند و موقع عبور ستون های غلیظ دود در صورت ما فوت می کردند و حتی رهگذرهای پیاده- مردهایی که غذایی را در بقچه ای گذاشته و سر چوبی بسته بودند؛ زن هایی که سبدهای غول آسای پهن گاو یا ظرف آب حمل می کردند؛‌ بچه های همیشه حاضر ژنده پوش که در کنار ما می دویدند- با  ما هم قدم می شدند و بعضی به خصوص بچه ها از حرکت پرزحمت و سنگین ما خسته می شدند و با فریاد جلو می زدند." ص 271


بعد که کتاب را تمام کردم دیدم این سفرنامه هم ساختار سفر قهرمان را داشته. همان ساختار مشهور اسطوره ها و افسانه ها.

دنیای عادی، دنیای کارمندی بود. دنیایی که در آن رضا کارمند یک شرکت مالی بود و پول خوبی هم در می آورد. یک زندگی کاملا امن و روتین. 

دعوت به ماجرا آن جایی بود که رضا بعد از دو سفر با دوچرخه به این ایده رسید که شمال تا جنوب کره ی زمین را با دوچرخه طی کند. دوستش بهش گفت کدام کشورها را دوست دارد که ببینید و او روسیه، افریقا، اسکاندیناوی  و خاورمیانه را نام برد و همه چیز شروع شد.

رد دعوت آن جایی که اتفاق افتاد که رضا دچار تصادف شد. در فرانسه یک ماشین از پشت به دوچرخه اش زد و او را خانه نشین کرد.

مرشد داستان، همسفرش استیو بود. کسی که در طول سفر بارها او را کشاند و کشاند. بارها با او دعوایش شد. و کسی که باعث شد تا رضا کاملا بی خیال این سفر نشود استیو بود.

عبور از آستانه ی اول،‌ شروع حرکت رضا و استیو از نوردکاپ بود. آن صبح سرد و یخزده که آن ها سوار بر دوچرخه دست در دست هم از دوستانشان خداحافظی کردند تا رکورد گینس را به نام خود ثبت کنند.

مرحله ی آزمون ها،‌ پشتیبانان و دشمنان همان جایی بود که استیو و رضا سر فیلم گرفتن دعوایشان شد و شاید جلوتر. در برخورد با آدم های مختلف. مثلا در سن پترزبورگ و آن خانم و آقای عاشق. این مرحله در طول کتاب تا نزدیکی های انتها به نظرم ادامه داشت. با دیدن آدم های مختلف در کشورهای مختلف: آن موتورسوارهای وحشی شهرضا که تلخ ترین خاطره بودند، آن ژنرال مصری که در سرزمین پر از شورش اسکورت شان کرد، مدحت سودانی که با دمپایی سوار بر دوچرخه اش شد و تا اتیوپی آن ها را همراهی کرد و.

رویکرد به درونی ترین غار به نظرم عبور از داغستان بود. سرزمین ناامنی که استیو حاضر به عبور از آن نشد و رضا به تنهایی از آن سرزمین زیبا عبور کرد.

آزمایش سخت، احتمالا عبور از صحرای نوبی و 400 کیلومتر جاده ی خاکی شمال کنیا بود: بدترین جاده ی عالم! و بعد از آن گرفتار شدن به تب مالاریا.

راستش به نظرم مراحل آخر سفر قهرمان در کتاب خیلی به سرعت طی شدند. مطمئنا دیدن آن دوچرخه سوار انگلیسی در تانزانیا یکی از نقاط اوج کتاب بود. دیدن اون تجدید حیات بود. دیدن او بازگشت با اکسیر بود. اکسیری که رضا در 4500کیلومتر آخر سفر به آن دست یافت. اکسیری که بر تمام زندگی او تاثیر گذاشت.

اکسیری که نبودنش و نفهمیدنش تا صفحه ی 363 من خواننده را عذاب می داد. چرا این قدر خودش را اذیت می کند؟ چرا از دوچرخه سواری لذت نمی برد؟ چرا دارد زندگی را از خود دریغ می کند؟

راستش دلم می خواست بعد از صفحه ی 363 رضا از دوچرخه سواری پرلذتش و از حکمت های سفر بیشتر و بیشتر بگوید. گفته بودها. ولی باید بیشتر ره فلسفه می زد. بیشتر ره توصیف و لذت می زد.

با این حال من این کتاب را دوست داشتم.

ترجمه اش هم نرم و روان بود. یک جایی شانژمان دوچرخه را حلقه ی دنده ترجمه کرده بود که برایم جالب نبود. شانژمان کلمه ی جاافتاده ای است و نیازی به فارسی سازی ندارد به نظرم.



از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا/ رضا پاکروان/ ترجمه ی شهلا طهماسبی/نشر نو- 416صفحه- 50هزار تومان


سایت رضا پاکروان




بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.  

توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک کردم تا سرعت بیشتری را تجربه کنم. 60کیلومتر بر ساعت داشتم سرعت می رفتم. می خواستم رکورد بزنم. 

با سرعت هر چه تمام تر به پیچ رسیدم. ترمز زدم و پیچ را رد کردم که یکهو دیدم یک گله سگ جلوتر دارند شاهانه راه می روند. 7-8 تایی می شدند. دو نفر هم همراهشان بودند. نترسیدم. فکر کردم مثل بقیه ی سگ های پارک جنگلی اند. نگاهت می کنند و تو رد می شوی. 

گرفتم سمت مخالف تا رد شوم. هنوز سرعتم زیاد بود. تا نزدیک شد یکهو سگ اول شروع کرد به پارس کردن. پشمالو بود و گرگی. سرعتم را ناخودآگاه کم کردم. دیدم دارد می آید سمت من و پارس می کند. یکهو انگار کک به تنبان همه شان افتاد. شروع کردند به وحشیانه پارس کردن و آمدن سمت من. از جلو حمله نکردند. با سرعت ازشان رد شدم. آخرین شان فداکارانه داشت خودش را می انداخت جلوی دوچرخه. بقیه شان افتاده بودند دنبالم. دیگر جا نداشت که از جاده آسفالت خارج شوم. با قصد زدن رفتم سمت سگ آخری. قشنگ بقیه شان را هم حس می کردم که افتاده اند دنبالم. نزدیک شدن پوزه ی یکی شان به پایم را حس کردم. پایم را آوردم بالا. پدال نزدم. راندم سمت کله ی سگ آخر. ترسید و کنار رفت و سر راه سگی قرار گرفت که داشت حمله می کرد. رفتند توی دل هم. داد و بیداد کردم که چخه،‌ گم شید مادرسگا. همزمان دو نفری هم که آن طرف بودند داد زدند چخه چخه. سگ ها را آرام کردند. نایستادم. فرار کردم.  چند پدال دیگر زدم. سگ ها چند متری دنبالم دویدند. بعد بی خیال شدند. شانس آوردم بپر و شکاری نبودند.

موقعیت نمادینی بود. سرعت گرفته بودم. داشتم لذت می بردم و سرعت می رفتم. مزاحم کسی نبودم ها. اما سرعت گرفته بودم دیگر. و همین سرعت گرفتن سگ های پاچه بگیر را حساس کرده بود.

قبلاها مثال می زدند که یک قطار تا وقتی حرکت نمی کند کسی برایش سنگ نمی اندازد. اما به محض این که حرکت می کند برایش سنگ می اندازند. کودکان نافهم سنگ می اندازند. هدفی ندارند. از جهل شان است. رفتار ناخودآگاهشان است در قبال حرکت کردن یک غول به اسم قطار. موقعیت نمادین قشنگی بود. اما به جهت قطار و بزرگی و حرکت و هم از این جهت که کودکان از نافهمی سنگ می انداختند.

ولی این روزها دیگر سنگ اندازی برای قطارها خیلی کم شده است. دیگر قطارهای بزرگ کم اند.

این روزها دوچرخه سوارهای کوچک اند که گاهی سرعت می گیرند و یکهو سگ ها سر و کله شان پیدا می شود. اگر دوچرخه سوار با صاحب سگ ها رفیق شده باشد کمی کار آسان تر است. فقط کمی. چون سگ ها به هر حال به سرعت گرفتن تو حساس اند. پاچه می گیرند. اگر هم صاحب سگ ها نباشد سگ ها به قصد دریدن و جلوی حرکتت را گرفتن به تو حمله می کنند. موقعیت کاملا نمادینی بود. هم به جهت دوچرخه سوار و خرد بودن (روزگار غول ها تمام شده) و هم به جهت سگ ها که اصولا نمی فهمند و کارشان پاچه گرفتن است. به قول ونه گات چنین است رسم روزگار!



1- در 18 روز اول تابستان سال 1397، از منظر شاخص اوزون تهران 7 روزش ناسالم برای گروه های حساس بود. در 18 روز اول تابستان 1398، این رقم برا اوزون 9 روز ناسالم برای گروه های حساس و 1 روز ناسالم برای تمام گروه ها بود. یعنی 10 روز هوای ناسالم و خطرناک.  یعنی 42 درصد افزایش آلودگی هوای شهر تهران.

اوزون آلاینده ای است که توسط خودروها تولید می شود. چه مرگ مان شده است؟ تغییر نحوه ی تردد ماشین ها در شهر باعث شده که ملت بیشتر ماشین سوار شوند؟ یک بطری نیم لیتری آب معندی 1500 تومان ( یعنی 1 لیترش 3000 تومان) ارزش دارد و یک لیتر بنزین 1000 تومان. مفت شدن بنزین در برابر سایر هزینه ها چه بلایی دارد سرمان می آورد؟ عدل من که دوچرخه سوار هر روزه ی این شهر شده ام این ملت حسابگر توک دماغ بین باید گه بزنند به هوای این شهر؟

2- یک همسایه داریم که برلیانس دارد. دو سال پیش صفرش را خرید. خانه ی مادرزنش انتهای کوچه است. از دم در خانه ی ما تا انتهای کوچه 100 متر هم نیست. یعنی پای پیاده شاید 2دقیقه طول بکشد. بعد این بابا هر وقت می خواهد برود خانه ی مادرزنش سوار ماشین می شود. یعنی من کشته مرده ی زحمت کشیدنش هستم. ریموت پارکینگ را می زند. به آرامی دنده عقب از پارکینگ می آید بیرون و می رود ماشین را جلوی خانه ی مادرزنش پارک می کند. پاری وقت ها که می خواهد سریع هم برگردد دیگر در پارکینگ را هم نمی بندد که صرفه جویی در زمان کرده باشد. 

اصلا درکش نمی کنم. 

نکته این جاست که او هم من را درک نمی کند. امروز عصر همزمان رسیدیم به خانه. من با دوچرخه و سر و کله عرق آلود از یک ساعت دوچرخه سواری غروبگاهی. او هم از انتهای کوچه آمد و رسید به پارکینگ و ریموت در و ورود را زد و وارد پارکینگ شد. 

عین بز اخفش به همدیگر نگاه کردیم. 

من به او که 100 متر فاصله ی خانه ی مادرزنش را سوار آن چهارچرخ شده بود و او هم به سر و کله ی بیابانی من که عجب خلی هستی تو که داری از سرکارت تا اینجا را با دوچرخه می آیی. چیزی نگفتم. یک سلام ساده. او هم چیزی نگفت.

حس می کنم یک دیوانه ای در وجودم هست که یک روز یک مشت تو صورتش می خواباند و می گوید می فهمی چه گهی داری می زنی به زندگی من؟

3- این هفته کلاس زبان ندارم. 5 کیلومتر از دوچرخه سواری هر روزم ام کم شده. بعد از کلاس زبان ساعت 9 شب که برمی گشتم خیابان ها خنک بودند و ترافیک کم بود. خنکای درخت ها آی می چسبید موقع برگشتن. سرعت که می گرفتم باد گرم توی صورتم می زد و هر جا درخت بود این باده یکهو خنک می شد.

ولی این هفته ساعت 6:30- 7 می زنم به خیابان ها و حالم به هم می خورد از این که ماشین ها کیپ می چسبند به هم و زندانی می شوند. خیابان میرداماد را آرام و از کنار ماشین های زندانی شده می آیم. پیاده رو هم شلوغ است و حوصله ندارم مزاحم عابرپیاده ها بشوم. سرعتم حتی از موتورها هم بیشتر است. چون موتورها یک وقتی در فاصله ی کم بین دو ماشین گیر می کنند. من اما باریک ترم و ویژژی رد می شوم. 

از خیابان خواجه عبدالله داشتم می آمدم. ماشین ها ردیف پشت هم ایستاده بودند. زینم بالا است و قشنگ تا 500 متر جلوتر را از بالای سقف ماشین ها می بینم. همه در یک ردیف علاف بودند و من از سمت راست شان به راحتی رد می شدم. از فضای بین ماشین های پارک شده و ماشین های توی ترافیک. رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک تاکسی زرد. قشنگ دیدم که راننده اش به آینه ی راستش نگاه کرد. من را دید که دارم از سمت راست می آیم. کمی جلویش باز شد. سرعتم را کمتر کردم. یکهو دیدم ماشینش را کجکی کرد جلوی من. می توانست قشنگ راست بایستد. مثل بقیه ی ماشین ها. قصد پارک نداشت. چون اصلا جای پارکی نبود آن جا. قصد ایستادن هم نداشت. وگرنه آن جور کجکی نمی ایستاد که عقب ماشینش وسط خیابان باشد. فقط حال کرده بود نگذارد من رد شوم. 

حالم از این حالتش به هم خورد. یک لحظه شک کردم که چه کنم. پیاده شوم و از پشتش بروم و از سمت چپش سبقت بگیرم و دوباره سوار دوچرخه شوم و بیایم به حاشیه ی امنیت سمت راست؟ موتور اگر بودم ناچار به این کار می شدم. چون یکجوری چسبانده بود به گلگیر ماشین پارک شده در بغل که موتور رد نمی شد. 

لجم گرفت از این حرکتش. گه کاری بود. حسادت بود. تو که گیر کرده ای و رد نمی شوی. چرا می خواهی من هم رد نشوم؟ این اخلاق گه را قشنگ دارم توی تمام سطوح این جامعه می بینم. آدم هایی که خودشان نمی توانند حرکت کنند. جلوی بقیه هم سد می شوند که بقیه هم حرکت نکنند. 

کور خوانده بود. به اندازه ی عبور یک آدم هنوز فاصله داشت. رفتم سمتش. فرمان را گرفتم سمت آینه بغلش. چون آنی که پارک کرده بود بی گناه بود. آرام رد شدم و یک تکان کوچک به آینه اش زدم. خیلی آرام. جوری که فقط آینه اش برگردد. آینه ی پژو خاصیت فنری دارد دیگر. بوق ممتد زد. محل ندادم و به راهم ادامه دادم. کودک درونم شد که حالم را بگیری حالت را می گیرم. 

تا چراغ قرمز ترافیک بود. حدود یک کیلومتر ترافیک. بعد از چراغ قرمز هم ترافیک بود. پیرمرد خرفت تنها کاری که می توانست بکند این بود که شیشه ی ماشینش را پایین بکشد و آینه اش را درست کند. دستش به من نمی رسید. چون تا انتها راه برایم باز بود. از این راننده تاکسی ها بود که بدون مسافر از ماشین کولر می گیرند. مسافر که سوار می کنند 4 تا پنجره پایین. 

ولی جلوتر والد درونم گفت آن پیرمرد خرفت با این کارها درس عبرت نمی گیرد که. کار بچگانه ای کردی که خواستی احمق و ناتوان بودنش برای سد کردن راهت را بهش اثبات کنی. کلا اثبات حماقت آدم ها به خودشان حماقت است، مخصوصا پیرمردها. دفاعی نداشتم. کودک درونم برای لحظاتی شاد بود!

4- شهردار تهران از وزیر ارتباطات دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندد و دوچرخه سوار شود. وزیر جوان هم کشکول دوچرخه سواری به سر گذاشت و سوار بر دوچرخه شد و شیک و مجلسی دعوت را پاسخ گفت. بعد از سه نفر دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندند و دوچرخه سواری را تجربه کنند: وزیر دفاع, سورنا ستاری (معاون علمی رئیس جمهور) و پدرزنش. من الان دارم دو دستی تو سر خودم می زنم که آخر آدم زنش را ول می کند می رود می چسبد به پدرزنش؟! 


تا هفته پیش از سهراب شهید ثالث فیلمی ندیده بودم. یک بار تلویزیون طبیعت بی جانش را نشان داده بود. 15 دقیقه ای از فیلم را دیده بودم. کند بود و رهایش کرده بودم. هفته ی پیش توی دانشگاه تهران فیلم "در غربت"ش را نمایش دادیم. در غربت یک فیلم مهاجرتی بود: حضور مهاجران ترک در آلمان سال های دور. به بهانه ی موضوع مهاجرت نشستیم به تماشای فیلم. 

فیلم کندی بود. شرط می بندم اگر قرار بود تنهایی بنشینیم به تماشای فیلم خسته می شدیم. وسطش یا رها می کردیم یا می زدیم جلو و فیلم را سگخور می کردیم. ولی 20-30 نفری نشستیم و فیلم را نگاه کردیم. کیفیت فیلم بد بود. خب، ساخت 1354 بود و نسخه ی باکیفیتش هم موجود نبود. زبان فیلم آلمانی بود و دیالوگ ها کم و ساده بودند. جوری که زیرنویس انگلیسی فیلم کسی را اذیت نمی کرد و همه می فهمیدند. دور همی فیلم دیدن خوبی اش این است که رها نمی کنی.

در غربت اولین فیلمی بود که سهراب شهید ثالث در آلمان ساخت. قبلش توی ایران چند تا فیلم سفارشی برای وزارت فرهنگ ساخته بود و دو تا فیلم هم برای دل خودش: یک اتفاق ساده و طبیعت بی جان. دو تا فیلمی که با آن ها سبک خاص خودش را پید اکرده بود. داشت سومین فیلمش را در مورد بچه های یک پرورشگاه توی میدان گمرک می ساخت که چوب لای چرخش گذاشتند. رئیس پرورشگاه دوست نداشت که شهیدثالث در مورد پرورشگاهش فیلم بسازد. مخالفت کرد. جنس مخالفتش هم مثل این روزهای مدیران ما بود: امنیتی کردن موضوع. برای شهید ثالث پرونده ی امنیتی ساختند و ساواک را انداختند به جانش. شهید ثالث هم اهل ت و بازی نبود. فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت به آلمان. 

در غربت اولین فیلمی بود که در آلمان ساخت. و چه فیلم تلخی بود. شهید ثالث اصلا اهل حال دادن و جذب کردن مخاطب نیست. حقیقت تلخ زندگی و غربت یک کارگر ترک در جامعه ی آلمان را به رخت می کشد. فیلم کند پیش می رفت. تکرار زیاد داشت. درست مثل حقیقت زندگی حسن، کارگر ترک فیلم.

بعد از فیلم محمدحسین میربابا از فیلم بیشتر گفت: فیلمی که از 11 سکانس تشکیل شده بود. سکانس کارگر ترک در کارخانه ی پرسکاری یکی در میان در فیلم تکرار می شد. فیلم با نمای بسته ای از حسن در کارخانه ی پرسکاری شروع می شود. اول فقط قطعه ای را می بینیم که پرس می شود و زائده هایش دور ریخته می شود. بعد دوربین کمی فاصله می گیرد و صورت حسن را نشان می دهد و سپس دورتر می رود و حسن را در کارخانه ی پرسکاری مشغول به کار نشان می دهد. او در نمای باز کارخانه تنهاست. کارخانه ای که از نظر بصری هیچ زیبایی ای ندارد. گویی قطعات فی که حسن مشغول پرس کردن شان است، مهاجران ترک در جامعه ی آلمان اند. آن ها پرس می شوند، تحت فشار قرار می گیرند و زائده هایشان گرفته می شود و دور ریخته می شود تا به قطعه فی که به درد آلمانی ها بخورد تبدیل بشوند.

نمای آخر فیلم هم باز هم در کارخانه است. اما این بار اتفاقی افتاده است. اگر در شروع فیلم حس را از روبه رو و به چهره می بینیم در نمای آخر فیلم او غریبه ای است که دارد به کار ادامه می دهد. نمای پایانی فیلم او را از پشت نشان می دهد. دیگر چهره ندارد

راستش درک اتفاق آخر فیلم از جنس داستان کوتاه های سلینجر بود. کل داستان در غربت این است: حسن کارگر ترکی است که در یک کارخانه ی پرسکاری در آلمان کار می کند. زندگی او تکراری و اندوهناک است. هیچ زنی در زندگی اش نیست. تلاش هایش برای ارتباط برقرار کردن با آلمانی ها بی سرانجام است. در یک خانه با چند نفر کارگر ترک دیگر زندگی می کند. در آخر فیلم، هم اتاقی اش آلمان را رها می کند و برمی گردد به ترکیه.

قبل از این که میربابا از راز نحوه ی تصویربرداری سهراب شهید ثالث و آن تکانه ی آخر فیلم بگوید، برایم دوست داشتنی ترین صحنه های فیلم پیاده روی های حسن در پارک بود. به خصوص آن صحنه ای که بانویی زیبا را نشسته بر نیمکتی مشغول کتاب خواندن دیده بود. خواسته بود سر صحبت را با او باز کند. چند تا جمله ی کلیشه ای که به آلمانی یاد گرفته بود بر زبان رانده بود. اما بانو به او گفته بود که من شوهر دارم و محلش نگذاشته بود. حسن با آن چهار تا جمله ی آلمانی اش ناکام مانده بود. دوباره کار کرده بود. پول گرفته بود. در سکانس بعدش دیگر زیبایی عشق را تکرار نکرده بود. با دوستش رفته بود به یک خانه. اما با این که پول داشت راهش نداده بودند. چون یک کارگر ترک بود در جامعه ی آلمان. ولی بعدش دیدم لعنتی ترین صحنه های فیلم همان صحنه های کار کردن حسن در کارخانه بوده اند.

صحنه های ملال انگیز کارخانه برایم قبل از رمزگشایی کرخت کننده بودند. اما وقتی فهمیدم شهید ثالث با زبان دوربین چه حرف بزرگی را رسانده، خوش خوشانم شد.

امروز سالمرگ سهراب شهید ثالث است. کارگردانی که عاشق آنتوان چخوف بود. آن قدر عاشق که یکی از فیلم های مستندش در مورد چخوف باشند و حاضر نباشد هیچ بازیگری را در نقش چخوف بپذیرد. بگوید خود عکس ها و نوشته های چخوف در فیلم من نقش چخوف را بازی می کنند. فیلم های کندش را نباید تنهایی به تماشا نشست. فیلم هایش از آن ها هستند که باید گروهی به تماشایشان بنشینی. باید با همراهانی به سراغ فیلم هایش بروی و معناها را استخراج کنی.


کلسترول و چربی خون ها زده بالا. تنها نشانی که خبر از میانسال شدن مان می داد همین اعداد بود. وگرنه مهدی ریاضت همان مهدی ریاضت سال های دانشکده بود. فقط محل زندگی اش شده بود تورنتو و زبان کلاس درس ها هم دیگر فارسی نبود. 

توی یکی از درس ها نمره اش شده بود 98. نفر دوم شده بود 68 و بقیه با اختلافی بسیار زیر 40 شده بودند. کاملا مشابه همان اتفاقی بود که توی درس دینامیک دکتر تابنده برایمان افتاده بود. آن جا او تاپ مارک کلاس شده بود با نمره ی 17 و بقیه مان حول و حوش 9 و 10 و 11 گیج زده بودیم. به هر حال عنوان حاج مهدی سی اف دی الکی بهش تعلق نگرفته بود. کاملا درک می کردم که آن بندگان خدای کانادایی یا هندی و چینی چه حسی داشته اند.

یک سال و نیم از رفتنش گذشته بود. فقط من و سبحانی رفته بودیم بدرقه اش فرودگاه امام. شب بود. هوا غبارآلود بود. با ماشین خودم رفته بودیم. کسی نمانده دیگر. همه رفته اند. ما دو تا هم آن شب حس کرده بودیم یکی مان زودتر می رود و نفر دوم مان بدون بدرقه ی یاران مکانیکی خواهد رفت. توی فرودگاه فقط من بودم و سبحانی و پدر و مادرش. یک ربعی تجدید خاطره کرده بودیم از اساتیدی که داشتیم. سبحانی تا به آخر در دانشگاه تهران ماند. آن موقع دانشجوی دکترای مکانیک دانشگاه تهران بود و هنوز هم اساتید دوران لیسانس مان را می دید. راستش خلوتتر راحتتر هم هست. خداحافظی راحتتر خواهد بود.

قبلش به ما گفته بود که دیگر این جامعه به شکست اخلاقی رسیده. به ما گفته بود که دیگر هیچ اصلاحاتی جواب نخواهد داد. دو سال پیش بود. دور هم جمع شده بودیم. مهمانی خداحافظی ام اچ ام بود فکر کنم. بعد از شام رفته بودیم نشسته بودیم توی پارک ملت به حرف زدن. من تازه کارم را عوض کرده بودم. خوبی کارهای غیرمهندسی این است که تو می توانی قصه ای همه فهم تعریف کنی. از میخ اسلام گفته بودم. این که اگر میخ اسلام ایرانی باشد ماحصل ایرانی خواهد بود. اما اگر میخ اسلام ایرانی نباشد، ماحصل را به هیچ وجه ایرانی حساب نمی کنند. 

گفته بودم که داریم زور می زنیم این میخ را کج کنیم. آن موقع فکر نمی کردم دو سال طول بکشد. برای تعطیلات تابستانه برگشته بود به مام میهن. بعد از یک سال و نیم برگشته بود تا دیداری از خانواده داشته باشد. سفری در ایران برود و آفتاب گرم ایران دوباره خون را در رگ هایش جاری تر کنند. هفته ی پیش که زنگ زد بهم گفت بالاخره موفق شدی. گفتم آره، اما. گفت می دانم. باز هم دبه در آورده اند. دنبال می کنم داستان را. واقعا نمی فهمم چه مشکل امنیتی ای دارد که زن حق انتقال تابعیت داشته باشد؟ اگر قرار بر مشکل امنیتی باشد که مرد ایرانی به یک قر و قمیش زن بلوند روح و روانش را می فروشد. گفتم خسته کرده اند ما را. کاش حال و مقالی داشتم داستان تک تک آدم هایی را که مخالف اند می گفتم. دیده امشان. می شناسم شان، تک به تک می شناسمشان. شاید یک روز سرم را زیر آب کردند. نمی دانم.

هنوز هم بر بی فایده بودن ماندن اصرار داشت. توی تورنتو استاد دانشگاهش ایرانی بود. همخانه ایش هم برادر بزرگترش بود. می گفت آن جا خیلی طبیعی است که یکهو ببینی تمام 5 تا دانشجوی دکترای یک استاد ایرانی باشند و توی اتاق به فارسی حرف بزنند. می گفت روز اول که رفتم برای ثبت نام ملت یا ایرانی بودند یا هندی یا چینی. اکثرا هم ارشد بودند. و البته که گند و گه بودن ایرانی بودن را هم با خودشان می بردند. دعوای همیشگی روزهای تاسوعا و عاشورا بین ایرانیان در تورنتو. یک گروهی دسته راه می اندازند و ی. یک گروه هم کارناوال شادی راه می اندازند و رقصیدن با لباس های بومی و به سبک های مختلف ایران. بعد روز عاشورا جر و منجرشان می شود این دو گروه. هر دو هم ایرانی. ولی خب، دیگر سیستم و قدرت دست هیچ کدام شان نبود و نمی توانستند بزنند پدر همدیگر را دربیاورند.

گیر دادم به این که یک روز عادی ات را از صبح تا شب تعریف کن برایمان. اولین بار از محمد دادگر پرسیده بودم این جوری. آدم ها با هم فرق دارند. توی تعریف کردن یک روز عادی شان همیشه اتفاقات مختلفی را گزینش می کنند. همیشه یاد خاطرات مختلفی می افتند. 

آپارتمان مهدی این ها در سینه کش یک تپه بود. جایی که می توانست هر روز طلوع و غروب آفتاب را به نظاره بنشیند. پشت خانه شان یک پارک بود. از آن پارک ها که روزهای آفتابی پر می شد از زن ها و مردهایی که به و پتی می شوند تا حمام آفتاب بگیرند. آفتاب ندیده های بیچاره. خودش هم چند وقتی بود صبح ها می رفت جیم. می رفت کلاس بدمینتون. شنا هم می رفت. بعد از بدمینتون راه می افتاد سمت دانشگاه و تا 8 شب بی وقفه کار می کرد. درس می خواند. پروژه اش را پیش می برد. چند باری از دوچرخه های عمومی تورنتو استفاده کرده بود. اپلیکیشنی بودند و چیزهایی مشابه بی دود خودمان. و دوچرخه هایشان هم کمی بهتر از دوچرخه های بی خاصیت بی دود. ولی سربالایی خانه شان آن قدر نافرم بود که بی خیال دوچرخه شده بود. 

همه چیز روتین پیش می رفت. سعی و تلاش که می کرد نتیجه اش را می دید. درس اگر می خواند نمره اش 98 می شد و تاپ مارک کلاس. زندگی راحتتر بود. یک سوپرمارکت نزدیک خانه شان بود که فروشنده ای مراکشی داشت. چون حلال فروش بود مشتری اش بودند. پسرک مراکشی انگلیسی اش دست و پا شکسته بود. فرانسوی بلد بود. خب مراکشی ها اصولا فرانسوی بلدند. می گفت یک روز صبح رفتم ازش خرید کنم، دیدم خوشحال است. گفتم چه خبر؟ گفت زن گرفته ام. گفتم دمت گرم. زنت فرانسوی بلد است؟ گفت نه، زنم انگلیسی بلد است! زندگی راحتتر از آن چیزی پیش می رفت که این جا در تهران. مهدی هم مثل ما بود. خواسته های اجق و نداشت. رویاهای بلندی نداشت. می خواست کارش را درست انجام دهد. می خواست کار کند و آرام باشد. آرام هم بود. خیلی آرام و راضی بود. 


روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما. 

توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم. 

دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.

یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم

استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.

خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.

خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند.  سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.

این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است. 

راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها،‌ ظلم ها،‌ رنج ها،‌ جنایت ها اتفاق می افتد.

بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند. 

توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد.


کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه. رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند. 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود.

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند. 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.


هنوز هم عصبانی ام. بعد از 6ساعت هنوز هم عصبانیتم فروکش نکرده. از جملاتی که شنیده ام عصبانی ام. از حرف هایی که زده ام عصبانی ام. از چیزهایی که نگفته ام عصبانی ام. تک تک جملات این چند ماهشان یادم می آید و حالم بد می شود و عصبانی می شوم. 

محوطه ی سازمان سرسبز بود. دو لته ی پنجره ی اتاق آقای کارمند فرهنگی باز بود. رو به باغ سرسبز محوطه ی سازمان و کوه های شمال تهران که هنوز هم سرسفیدند و دل انگیز. می شد از شاعرانگی فضا لذت برد. ولی آقای کارمند فرهنگی می خواست به ما حمله کند. می خواست بگوید که من می دانم و شما نمی دانید. می خواست بگوید که نمی گذارم، نخواهم گذاشت؛ مشابه همان حرفی را که آقای مدیر چند ماه پیش به ما گفته بود. آقای مدیر رفیق فابریک همین آقای کارمند فرهنگی بود. آقای کارمند شاهد حرف هایش را آقای مدیر می آورد.

آقای مدیر مشتری پر و پا قرص ما بود. تمام نشست های ما را می آمد. هر جا ما می رفتیم او هم بود. برایم عجیب بود که مدیری به آن پیری چه قدر مشتاق است. بعدها فهمیدم که آقای مدیر شغل اصلی اش مدیریت نیست. مدیریت پوشش است. خیلی ناجور هم فهمیدم. توی یکی از جلسه های کارشناسی مجلس بود که فهمیدم. موضوع حق اعطای تابعیت از خون مادر ایرانی بود. وقتی آقای مدیر را دیدم تو دلم گفتم آخر این موضوع چه ربطی به او دارد. بعد دیدم از او به عنوان نماینده ی وزارت اسمش را نبر نظر خواستند. آن روز لبخند کجی زدم و به حرف هایش گوش دادم. دفعه ی بعد که دیدیمش دیگر شمشیر را از رو بست و بهمان گفت: امیدوارم زنده نباشم و روزی را نبینم که زن ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه اش را پیدا کند.

پیرزن رئیس همه ی این هاست ولی. پیرزنی که 26 سال است کارش اداره ی یک انجمن خیریه است. انجمنی که داعیه ی کمک به کودکان و ن را دارد. پیرزن هر جا می نشیند از روزهای جنگ بوسنی و هرزگوین می گوید که تنها یاری رسان ن و کودکان بوده تا به امروز که داعیه ی امداد و کمک به ن و کودکان روهینگیایی دارد. خودش را مدافع حقوق ن جا می زند و حق به جانب می گوید: من را همه می شناسند که چه قدر داعیه ی حقوق ن دارم. پس وقتی من مخالفم بدانید که از سر دانایی می گویم. 

پیرزن خدای روابط پشت پرده است. ستون سرمقاله ی رومه ها را می گیرد و علیه حق انتقال تابعیت ن می نویسد. من با مسئول صفحه ی اجتماعی رومه ی مشهور دعوایم می شود که چرا مقاله ی من را سرمقاله نمی کنی و او به پیر به پیغمبر قسم می خورد که سرمقاله برای از ما بهتران است. 

چهارچوب بندی هایش هم خوب است. جوری جلوه می دهد که انگار قهرمان است و قومی را از ظلم می خواهد نجات بدهد. لایحه ی اعطای حق انتقال تابعیت از مادر را تبدیل می کند به شمشیر دوموکلس و ن ایرانی را قربانی جلوه می دهد. اما هیچ جا نمی گوید که سالی 540 هزار دلار بابت کمک به کودکان و ن از سازمان ملل و سفارت آلمان و دانمارک و نروژ و. می گیرد. هیچ جا نمی گوید که دوست دارد عده ای همیشه محتاجش باشند تا او بتواند هزار هزار دلار از سازمان های جهانی بگیرد. هیچ جا نمی گوید که وزارتخانه فقط می گذارد که او از خارجی ها دلار بگیرد و بقیه اگر بگیرند به جرم جاسوسی سر و کارشان با اسفل السافلین خواهد افتاد. هیچ جا نمی گوید که سالی 10 تا سفر خارجی می رود. هیچ جا نمی گوید که شغل اصلی اش چه بوده و کارمند کجا بوده. با پیرزن هم دعوایم شده یک بار. پارسال بود. به من گفت تو بی غیرتی. به ما گفته بود شما بی غیرتید که دنبال حق انتقال تابعیت از خون مادر در ایران هستید. به ما گفته بود که با این کارتان زن ایرانی در مرزهای ایران به فروش می رود. من آن روز هم عصبانی شده بودم. ولی مودب بودم. جوابش را ندادم. نگفتم که تو حق آن زن را از او می گیری. او را ضعیف می کنی. اگر آن زن حق قانونی داشته باشد، اگر آن زن بتواند مثل زن های دیگر این سرزمین مادری کند هرگز آن اتفاقات وحشتناک تکرار نمی شود، نتوانسته بودم بهش بگویم که تو آن زن را محروم نگه می داری و فقیرترش می کنی و به بهانه ی فقر حق را هم از او دریغ می کنی. به او نگفته بودم که تو به خاطر ناندانی هم پالکی هایت مخالفی.

پیرزن رفیق فابریک آقای کارمند فرهنگی است. با هم عکس های جی جی باجی توی اینستاگرام می گذارند و من به این فکر می کنم که لعنت بر این خاک که هر کسی دارد سعی می کند یک حیاط خلوتی برای خودش جور کند و توی آن حیاط خلوت سرمایه ها را انباشت کند. لعنت بر این خاک که هر کجا گوشه ی فرش را بالا می زنی می بینی عده ای در حال انبار کردن پول ها هستند و نیزه به دست که تو چرا لبه ی فرش را بلند کرده ای. 

سعی می کنند جلوی هر تغییری را بگیرند. سعی می کنند دایره ی آدم هایشان را بسته نگه دارند.  و عصبانی ام. عصبانی از حرف های آقای کارمند فرهنگی. از این که زمین را به آسمان می دوزد که بگوید شما دنبال بدتر شدن وضع هستید. که بگوید شما غلط می کنید که دنبال راه حل هستید. که بگوید شما مهندس اید، به شما ربطی ندارد. که بگوید من 10 سال است این کاره ام. که بهانه بیاورد و بهانه بیاورد و من خوب جوابش را ندهم. عصبانی ام از خودم که جوابش را خوب ندادم. عصبانی ام از خودم که نزدم توی دهنش. خونین و مالینش نکردم. عصبانی ام از آدم هایی که یک لحظه تصور نمی کنند که زندگی هزاران آدم را به چه لجن هایی کشیده اند و حاضرند که همین طور آن زندگی ها در لجن باقی بمانند و هیچ تغییری صورت نپذیرد. مبادا که خون پاک آریایی دچار اختلاط شود و عصبانی ام که همین آدم با خون ناپاک آریایی اش جلوی دوربین ها دکتر می شود و صلح طلب و مدافع گفت و گوی تمدن ها و کار فرهنگی و زر و زر و زر. عصبانی ام از خودم که حس می کنم هیچ تغییر کوچک خوبی در وضع این خاک ممکن نیست با این یاجوج و معجوج هایی که قدرت دارند و زر و زور.

 

پیکان

«پیکان سرنوشت ما» را خواندم. زندگینامه ی احمد خیامی. این که چطور از کوچه پس کوچه های مشهد رسید به ساخت کارخانه ی ایران ناسیونال و تولید پیکان. قصه ی پر آب چشمی بود. حتی اگر این روزهای ایران خودرو را هم ندیده بگیریم باز هم قصه ی پر آب چشمی است. مثل خیلی از داستان های دیگر مردان کاری دهه ی 40 ایران. مردانی که با نبوغ شان معجزه ها کرده بودند در اقتصاد ایران و یک انقلاب در جامعه به ناگاه آن ها را نابود کرد. انقلابی که چند دهه طول کشید تا بفهمد که اقتصاد مال خر نیست. احتمالا چند سال هم طول می کشد تا بفهمد که بدون بده بستان با جهان نمی تواند زنده بماند. این روزهای ایران خودرو و کارخانه های خودروسازی را هم بخواهیم وارد مقایسه کنیم که دیگر خواندن «پیکان سرنوشت ما» یک تراژدی خواهد بود که از کجا به کجا رسیدیم.

«پیکان سرنوشت ما» از آن کتاب هاست که به نظرم یک نوجوان 16-17 ساله یا دانشجوی سال اول دوم دانشگاه حتما باید بخواندش. صفحات زیادی دارد که به نظرم از صد تا کلاس مدرسه و دانشگاه های ما باارزشتر است.

برای من جذابترین نقطه ی کتاب، تلاش های احمد خیامی برای تولید اتوبوس های بنز و مذاکره با مرسدس بنز و بی ام و و فیات و کمپانی روتس نبود. برای من جذاب ترین صفحات کتاب سال های جوانی احمد خیامی بود. روزهایی که پیش نیاز حرکت او برای تولید اتوبوس و مینی بوس و پیکان بود. پیش نیازی که خودم اصلا یاد نگرفتم. توی مدرسه و دانشگاه هم یادم ندادند و پیش نیاز بزرگی است: مهارت فروش.

احمد خیامی پیش از آن که قدم در راه تولید بگذارد، یک فروشنده بود. در مشهد کارواش داشت و ماشین ها را می شست و بزنگاه زندگی اش زمانی بود که وارد کار فروش ماشین شد:

«در سال 1332 که قدم به سی سالگی گذاشتم اولین اتومبیل مرسدس بنز را در مشهد فروختم و فهمیدم کم کمک زندگی روی خوشش را به ما نشان می دهد. نخستین اتومبیل بنز را به احمد قریشی که قوم و خویش دور ما بود در ازای مقداری پول نقد و چند سفته و یک دستگاه اتومبیل جاگوار بسیار کهنه فروختم. دومین اتومبیل مرسدس بنز را دکتر شاملو از ما خرید و به این ترتیب کار اتومبیل فروشی در مشهد حسابی رونق گرفت.» ص 63

احمد خیامی فروشنده ای حرفه ای بود. نگاه کوتاه مدت نداشت. می دانست که باید غم مشتری را بخورد. می دانست که مشتری فقط بر اساس نیاز نیست که به او مراجعه می کند. روابط انسانی مهم است. این که کار مشتری به بهترین شکل انجام شود و رضایت داشته باشد. 

نبوغ احمد خیامی کجای کتاب به من ثابت شد؟ آن جایی که راه کانال سوئز بسته شد و شرکت واردکننده ی خودروهای بنز واردات را متوقف کرد. ماشین های وارداتی باید از دماغه ی امیدنیک می آمدند و همین قیمت شان را چند برابر می کرد. بنابراین بی خیال واردات خودرو شده بودند. ولی احمد خیامی از سمت مشتری ها تقاضا داشت:

«شرکت را در فشار گذاشتم تا اجازه دهند و مستقیما به کارخانه ی بنز نامه بنویسند و سفارش های مرا قبول کنند و به قیمت عادی صادرات، با در نظر گرفتن حق نمایندگی شرکت مریخ برایم پروفرمای فروش بفرستند تا اعتبار باز کنم. 

گفتم خب، بنادر آلمان چطور؟ کرایه ی راه و حمل آن ها را جداگانه می پردازم و خود می دانم از چه دری وارد شوم. پس از اصرار آن ها، گفتم می خواهم از راه بیروت اتومبیل بیاورم و آن ها عقیده داشتند این کار غیرممکن است و عبور آن تعداد اتومبیل از چند کشور سوریه، اردن و عراق مشکلات زیادی دارد و ریسک بزرگی است. 

صد دستگاه بنز 180 دیزلی از آلمان سفارش دادم و کرایه ی حمل از هامبورگ و انتقال به بیروت و بیمه ی آن را هم که مبلغ نسبتا ناچیزی بود پرداختم. پارتی اول چهل دستگاه بود و قرار شد پارتی دوم هم شصت دستگاه باشد. بیروت بندر آزاد بود و اتومبیل ها را می شد به شکل ترانزیت از کشورهای سر راه عبور داد. در تاریخی که اولین پارتی به بیروت می رسید با هواپیما به آن جا رفتم. اتومبیل های بنز را به آسانی از گمرک بیروت تحویل گرفتم و با چهل راننده ی عرب از راه سوریه و اردن و عراق به سوی گمرک قصر شیرین روانه شدیم.»

چنین دیوانه ای بوده احمد خیامی. به نظر من نبوغ او در فروش و تامین اجناس مورد تقاضا بود که او را به تولید اتوبوس و پیکان رساند. مثلا ماه های اولی که پیکان تولید می کرد، بازار ایران پیکان را نمی پذیرفت. می گفتند پیکان ضعیف است. جوش می آورد. ماشین های آلمانی  و آمریکایی وارداتی بهترند. احمد خیامی چه کار کرد؟ رفت تعداد زیادی پیکان را نصف قیمت به آموزشگاه های رانندگی فروخت. این جوری کسانی که رانندگی یاد می گرفتند با پیکان یاد می گرفتند و به آن عادت می کردند. کم کم توانست پیکان را در جامعه ی ایران جا بیندازد. این وسط تصمیم اشتباه دولت آن زمان بود که برای واردات تعرفه قائل شد و پیکان انحصاری شد. این ها حواشی است. برای من یادگرفتنی ترین جای کتاب همین بود: تا وقتی فروختن را یاد نگیری نمی توانی به سمت تولید پیش بروی. تا وقتی بلد نباشی که با فروختن داشته هایت سود کنی و حجم خودت را بزرگتر کنی،‌ نمی توانی به تولید فکر کنی. برای من که نه در مدرسه ونه در دانشگاه این را یاد نگرفتم، نکته ی غم انگیزی است!


مرتبط:

ویژه نامه مجله آنگاه در مورد پیکان

وقتی از پراید حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟


قتل  همدانی

1- بهروز حاجیلو، یک مرد بازوکلفت همدانی، دیروز سوار پژو 206ش شده. رفته جلوی یکی از مسجدهای همدان. منتظر شده تا امام جماعت مسجد (مصطفی قاسمی) بیرون بیاید. از ماشینش پیاده شده. تفنگ کلاشینکفش را در آورده و تق تق دو تا گلوله توی سر بی نوا شلیک کرده. سوار پژویش شده و الفرار. بعد که احتمالا به یک جای امن رسیده موبایلش را تیار کرده و توی اینستاگرام شروع کرده به استوری گذاشتن که «الانم یه و به درک واصل کردم همدان خیابان شهدا»! پلیس هم به 24 ساعت نکشیده فهمیده و رفته توی همان محل قایم شدنش به درک واصلش کرده. طی عملیاتی که 20 دقیقه طول کشیده و پلیس دو تا مجروح هم داده.

راستش از این که یک نفر به راحتی توانسته در ملاء عام در سرزمینی که تفنگ ممنوع است کسی را بکشد خیلی ناراحت شدم. از این که آن یک نفر این قدر قاطی باشد که برود با افتخار بگوید من کشتم هم خیلی ناراحت شدم. این دو تا سیگنال های زیادی از جامعه ی ایران به من دادند. ولی بیشتر از همه ی این ها از این ناراحت شدم که پلیس این مرد بازوکلفت را دستگیر نکرد. بیشتر از همه از این ناراحت شدم که به همان سرعتی که او آدم کشت، خودش هم کشته شد. از این افتضاح تر ممکن نبود.

2- میشل فوکو یک کتاب فوق العاده دارد به اسم «بررسی یک پرونده ی قتل». مرتضی کلانتریان آن را ترجمه کرده و نشر آگه به چاپ رسانده است. کتاب وحشتناکی است. کتاب را فوکو ننوشته. بلکه فوکو برداشته یک پرونده ی قتل در سال 1836 فرانسه را با تمام مستنداتش در یکی از کلاس هایش تدریس کرده و این کتاب ماحصل آن کلاس است. 200 صفحه از کتاب مستندات پرونده ی قتل است و 80 صفحه هم تحلیل های فوکو. 

این کتاب رمان نیست. کاملا مستند است. اعترافات قاتل و نظر دادگاه و نظر روانشناسان و واکنش های مطبوعات و. ولی در حد یک رمان تعلیق دارد و آدم را مبهوت می کند. مقدمه ی مترجم کتاب اصلا بیراه نیست. جایی که می نویسد:

«در حدود 160 سال پیش جوانی از روستای اونه، در ایالت کالوادوس فرانسه، مادر و خواهر و برادرش را به قتل می رساند. دستگاه قضایی فرانسوی برای دستگیری و محاکمه و مجازات متهم اقداماتی در اجرای عدالت به عمل می آورد که در حال حاضر نیز از حیث دقت در رسیدگی و جلوگیری از به حق متهم شگفت انگیز است. تحقیقات رئیس دادگاه صلح به محض وقوع قتل ها، تحقیقات بازپرس، معاینه اجساد توسط پزشکان قانونی، اظهار نظر پزشکان در نزد بازپرس و در دادگاه جنایی، قرار مجرمیت صادره از سوی بازپرس، اظهار نظر هیات تشخیص اتهام وبه کیفیتی است که نمی تواند موجب اعجاب و تحسین نشود.»

3- زده اند کشته اندش. بی آن که بفهمند و بفهمیم که چرا. همه چیز واگذار شده به حدس ها و گمان ها. ما روزانه چند تا مرد بازوکلفت پژوسوار می بینیم؟ ما روزانه چند تا مرد می بینیم که شباهت غریبی به بهروز حاجیلو دارند؟ توی عالم واقع که زیادند. توی عالم مجازی هم که تا دلت بخواهد. هر کدام از این ها مستعد بهروز حاجیلو بودن نیستند؟ چه چیزی باعث شده که او تفنگش را بیرون بیاورد و یک را بکشد؟ چه چیزی باعث خواهد شد که آن تبدیل به یک مادر شود؟ آیا او فقط یک فرد مریض بوده یا عصاره ای از این جامعه بوده؟ چرا تبدیل به این هیولا شده است؟ کجاها کم بوده؟ کجاها زیاد بوده؟ ما چه کار کنیم که در معرض او و امثالش نباشیم؟ شاید اصلا ماجرا اینی که ما دیده ایم نباشد. د لامصب ها. هزاران چرا وجود دارد. واقعا چرا کسی این وسط یقه ی پلیس را نمی گیرد که تو به چه حقی زده ای او را کشته ای؟ تا وقتی به هزاران سوال جواب نداده چرا کشته ایدش؟ آخر این سرعت عمل به چه درد می خورد؟ یعنی بلد نبوده اند تیر بزنند به پایش یا بازویش؟ حتما باید می زده اند توی قلب یا سرش؟! آره. در دنیای قشنگ نو زندگی می کنیم. اینستاگرام حاجیلو هزاران فالوور دارد که می توانند هزاران حقیقت از جامعه را با کامنت هایشان پای پست های حاجیلو به ما بنمایانند. داده کاوی می خواهد و اتفاقا می تواند خوب هم سرگرم کند آدم ها. نتایج ملموس هم می تواند داشته باشد. اما اصل داستان چیز دیگری بوده. چیزی که شاید تفاوت ایران 1398 با فرانسه ی 1836 باشد.


1- دبیرستآن‌که بودیم یک معلم تاریخ داشتیم به اسم آقای اکبری. موجود خاصی بود. قصه‌های جنسی پادشاهان مختلف ایران را در طول سال برایمان تعریف می‌کرد و این‌طوری زنگ تاریخ را به جذاب‌ترین کلاس طول هفته تبدیل کرده بود. هر از چند گاهی هم بچه‌ها را می‌آورد پای تخته به سؤال و جواب. یک سؤالی که همیشه می‌پرسید این بود: اگر به اختیار خودت بود، دوست داشتی در کدام دوره‌ی تاریخ ایران زندگی کنی؟ هخامنشیان؟ ساسانیان؟ طاهریان؟ آل‌بویه؟ قاجار؟ پهلوی؟

خیلی از همکلاسی‌ها دوره‌ی هخامنشیان را اسم می‌بردند و پرسپولیس و کوروش و داریوش را. علت را این می‌نامیدند که پرشکوه‌ترین زمان تاریخ برای ایران آن زمان بوده. یا می‌گفتند ایران آن زمان پهناورترین ایران تاریخ بوده. البته آقای اکبری اصلاح می‌کرد که پهناورترین ایران تاریخ برای زمان سلجوقیان بوده.

بعدها به این سؤالش خیلی فکر کردم: دلم نمی‌خواست در هیچ‌کدام از دوره‌های قبلی تاریخ ایران زندگی می‌کردم. حتی دلم نمی‌خواست در دوره‌ی کنونی تاریخ ایران هم زندگی می‌کردم. چون من یک آدم معمولی‌ام. یک آدم معمولی که لایه‌های طبقاتی سفت و محکم نمی‌گذارند آن‌قدر بالا بروم و بخواهم بلندپروازی داشته باشم. یک آدم معمولی که فقط اذیت می‌شود. حتم دوره‌ی هخامنشیان هم همین می‌شدم که الآن هستم. پس چرا آرزوی دوره‌ی هخامنشیان را داشته باشم؟!

تاریخ بی خردی اثر باربارا تاکمن

2- مرحوم باربارا تاکمن کتابی دارد به اسم «تاریخ بی‌خردی؛ از تروآ تا ویتنام». حسن کامشاد آن را به فارسی ترجمه کرده و نشر کارنامه آن را چاپ کرده. یک کتاب به‌تمام‌معنا است: از محتوا و مفهوم بگیر تا ترجمه و کیفیت چاپ.

به نظرم فصل اولش به‌غایت مفهوم بی‌خردی را توضیح می‌دهد و 600 صفحه‌ی مابقی کتاب فقط افزایش اطلاعات عمومی و تاریخی است. اسم فصل کتاب «پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش» است.  تاکمن توی این فصل می‌نویسد:

بشر در همه‌ی زمینه‌های دیگر جز حکومت شگفتی آفریده است: در طول عمر خود ما، وسایل ترک زمین و مسافرت به ماه را اختراع کرده؛ درگذشته به باد و برق مهار زده، سنگ‌های اسیر زمین را بر هم نهاده و کلیساهای جامعه سر به فلک کشیده ساخته، از تارهایی که کرم به گرد خود می‌تند پارچه‌ی زربفت ابریشمین بافته، آلات موسیقی ساخته، از بخار نیروی محرک به دست آورده، امراض را از میان برده یا مهار کرده، دریای شمال را عقب رانده و بر وسعت خاک خود افزوده، انواع موجودات طبیعی را رده‌بندی کرده و رازهای کیهان را گشوده است. جان آدمز، دومین رئیس‌جمهور آمریکا اعتراف می‌کرد: درحالی‌که همه‌ی علوم دیگر پیشرفت داشته است، علم حکومت متوقف مانده؛ و امروزه بهتر از سه یا چهار هزار سال پیش اعمال نمی‌شود.» ص 24 کتاب

بعد می‌آید بد حکومت کردن را دسته‌بندی می‌کند و می‌گوید که:

«سوء حکومت چهار گونه است و اغلب آمیزه‌ای از هر چهار:

1) استبداد یا ظلم و فشار، که تاریخ چنان آکنده از نمونه‌های مشهور آن است که نیازی به ذکر شواهد نیست؛

2) جاه‌طلبی بیش‌ازحد، مانند جدوجهد آتن برای فتح سیسیل در جنگ پلوپونزی یا تلاش‌های فیلیپ دوم برای فتح انگلستان به اتکای ناوگان جنگی‌اش، یا دو بار تکاپوی آلمان برای تسلط بر اروپا به پیروی از پندار خودساخته‌ی سیادت نژادی، یا تقلای ژاپن برای تشکیل نوعی امپراتوری آسیایی؛

3) بی‌کفایتی یا انحطاط، مثل داستان امپراتوری روم باستان و آخرین تزارهای رومانف روسیه و واپسین دودمان امپراتوری چین؛

4) و بالاخره بی‌خردی یا اصرار در کژاندیشی. این کتاب درباره‌ی تجلی ویژه‌ای از شق اخیر است، یعنی پیروی از ت‌های مغایر با منافع مردم و کشور خود. غرض از منافع هر آن چیزی است که به آسایش و سود مردم تحت حکومت بینجامد و مراد از بی‌خردی گزینش ت‌هایی که نقض این غرض کند.» ص 24 و 25 کتاب

تاکمن تی را نابخردانه می‌داند که واجد سه شرط باشد:

اول این‌که نه‌تنها ازا دید حال به گذشته بلکه در زمان خود ناقض غرض انگاشته شده باشد.

دوم این‌که می‌باید راه دیگری سوای آن‌که پیموده شده وجود می‌داشته است.

و شرط سوم این‌که ت موردبحث باید متعلق به گروه باشد نه یک فرد حکمران و از طول عمر ی یک نفر کند.

3- پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش.کتاب تاریخ بی‌خردی پر است از مثال‌های بی‌خردی در حکمرانی؛ از رحبعام پسر حضرت سلیمان پادشاه اسرائیل تا جنگ ویتنام و ت‌های آمریکا. باربارا تاکمن علت‌هایش را هم توصیف می‌کند:

«خشک‌مغزی منشأ خودفریبی است و در حکومت نقش بسیار بزرگی دارد و عبارت از این است که اوضاع‌واحوال را بر مبنای تصورات ثابت و پیش‌ساخته ارزیابی کنیم و علائم و قرائن مخالف را نادیده بگیریم یا مردود بشماریم و به پیروی از آرزوهای خود عمل کنیم و واقعیت‌ها را گردن ننهیم.» ص 27 

«خشک‌مغزی به معنای سرپیچی از عبرت گرفتن از تجربه نیز هست،» ص 28 

«بی‌خردی معمولاً حاصل طرح‌های عظیم نیست و دیگر آن‌که نتایج آن غالباً حیرت‌انگیز است. بی‌خردی سماجت در تداوم ماجراست.» ص 47 

4- وقتی کتاب را می‌خواندم به ایران فکر می‌کردم. به این‌که ایران و حکومت‌هایی که بر آن فرمانروایی کرده‌اند سرشارند از مثال‌های بی‌خردی. به این فکر کردم که این هم خودش می‌تواند سوژه‌ی یک کتاب باشد؛ یک‌چیز تو مایه‌های «ما چگونه ما شدیم؟». با این تفاوت که بروی و بی‌خردی‌های تاریخی حکومت‌ها در ایران را دربیاوری. دقیقاً هم با همین تعاریفی که باربارا تاکمن از بی‌خردی داشته: پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش و ملت.

حسرت خوردم که چرا تاریخدان نیستم. اگر کلی کتاب تاریخ ایران خوانده بودم آستین‌ها را بالا می‌زدم برای نوشتن چنین کتابی.

بعد به این فکر کردم که لازم نیست زیاد هم دور بروم. خود من، زندگی این روزهای من، زندگی این روزهای آدم‌های دوروبر من تحت تأثیر تعداد زیادی بی‌خردی است. مثلاً این هفته‌ای که گذشت: چه قدر من زجر کشیدم به خاطر فیلترینگ تلگرام. فیلتر کردن یک بی‌خردی بزرگ است. تمام ویژگی‌های یک بی‌خردی را دارد: 

- خیلی عظیمی وجود دارند که فیلترینگ را بی‌معنا می‌دانند. اصلاً شما نگاه بینداز به همین کشور مثلاً توسعه‌نیافته‌ی همسایه‌مان: افغانستان. حکومتش نه فیس بوک را فیلتر کرده، نه تلگرام، نه یوتیوب نه سایت‌های پذیرش مقاله برای کنفرانس‌های علمی را.  چنین پارادایمی هست. می‌بینندش. اما بازهم به فلیترینگ ادامه می‌دهند.

- راه جایگزین فیلترینگ هم واضح و مبرهن است. 

و خب. فیلترینگ در زمان محمد خاتمی بوده. در زمان ‌نژاد بوده. در زمان هم هست. 

و خنده‌دارش اصرار بر فیلترینگ است. اصرار بر این‌که ما از تلگرام کوچ کردیم به سروش و آی گپ و بله. شما هم دیگر نباید در تلگرام بمانید. دهن تان را سرویس می‌کنیم. شما هم بیایید به سروش. ملت اولش جا می‌خورند. نمودار استفاده از تلگرام فروکش می‌کند. ولی بعد سوراخ‌ها پیدا می‌شود. آن‌ها می‌بینند که سوراخ‌هایی پیداشده. محض کم نیاوردن هاتگرام و تلگرام طلایی را راه می‌اندازند. اصرار می‌کنند که بله. 15 میلیون نفر از هاتگرام استفاده می‌کنند. پس فیلترینگ موفق بوده و هی اصرار می‌کنند و هی اصرار می‌کنند و تمام آدم‌هایی را که نسبت به حکومت هیچ عنادی ندارند انگولک می‌کنند، اذیت می‌کنند، کاری می‌کنند که همه بهشان فحش بدهند. ما همه از استفاده می‌کنیم. نرم‌افزارهایی که به‌نوعی جرم‌اند. ولی آن‌قدر فراگیر شده‌اند که دیگر آدمی که قانون را نمی‌شکند عجیب می‌نماید.

یک مثال خیلی خوب دیگر گشت ارشاد است و اصرار بر رعایت حجاب.

یک مثال خوب دیگر بی‌خردی نحوه‌ی مبارزه با فساد است: کی ها را اعدام کرده‌اند؟ کی ها را جریمه کرده‌اند؟ قاضی مرتضوی نمونه‌ی اعلای بی‌خردی است و حیف است که کتاب بارابارا تاکمن با این مثال‌ها غنی نشود.

شما چه مثال‌های دیگری یادتان می‌آید؟ 40 سال حکومت مطمئناً هزاران مثال خواهد داشت. مثال‌هایی که شاید با مرورشان بتوان یک‌جورهایی جلوی تکرارشان را گرفت و نگذاشت که بیش از این ما را آزار بدهند!







پس نوشت: ممنون از محمدجواد حاجیعلی خانی که برایم کتاب را از کتابخانه دانشگاهشان قرض گرفت. وگرنه که نمی توانستم بخوانم این کتاب را با قیمت نجومی اش!

بالاخره کتاب در خانه‌ی برادر را تمام کردم. یک ماه طول کشید خواندنش. نمی‌رسیدم. کلاس زبان وقتم را عین چی می‌خورد و فقط می‌رسیدم روزها توی مسیر سوار بر ون و آخر هفته‌ها بخوانمش. دوستش داشتم. خرد خرد پیش رفتم و لذت بردم: خانه‌ی برادر، پناهندگان افغانستانی در ایران. طرح جلدش هم اولش زشت به نظر می آمد. ولی بعد که داستان سری مهاجرت جیکاب لارنس را فهمیدم برایم دلچسب شد!

اصلی‌ترین سؤال کتاب این است که چرا مهاجران افغانستانی بعد از 40 سال حضور در ایران هنوز در جامعه‌ی ایران پذیرفته‌نشده‌اند؟ بااینکه نسل سوم و حتی چهارمشان هم در ایران به دنیا آمده‌اند و بیش از چند دهه است که به سرزمین خودشان برنگشته‌اند، چرا بازهم ایرانی حسابشان نمی‌کنیم؟ چرا بعد از 40 سال آن‌ها حتی حق داشتن یک کارت‌بانکی یا گواهینامه‌ی رانندگی هم ندارند؟ چرا حق ندارند در ایران سفر کنند؟ قانونی‌هایشان چرا برای هر بار خروج از شهر باید اجازه بگیرند؟ چرا ایرانی‌ها این‌چنین دید تحقیرآمیزی به مهاجران افغانستانی دارند؟ 

آرش نصر اصفهانی سعی کرده بود به این سؤال جواب بدهد که عوامل عدم ادغام مهاجران در جامعه‌ی ایران چی ها هستند؟

کتاب 5 بخش کلی دارد: تعریف مسئله و مباحث نظری در مورد ادغام مهاجران در یک جامعه، تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی، مصاحبه‌های میدانی از تجربه‌ی افغانی بودن در ایران، شناسایی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی و پیشنهاد راه‌حل برای مسئله‌ی مهاجران در ایران.

برای من لذت‌بخش‌ترین بخش کتاب تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی بود. جایی که نصر اصفهانی سال‌به‌سال اظهارات مقامات مسئول و نمایندگان مجلس را دنبال کرده بود و توانسته بود خیلی مستند و دقیق سیر تطور ت‌گذاران ایران را دربیاورد. چه قدر جای همچون کتاب‌هایی در مورد مسائل مختلف، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و. توی ایران خالی است. این‌که روندها را موشکافی کنند. به آدم‌ها تکیه نکنند. به روندها و گفته‌ها تکیه داشته باشند.

اوج کتاب برای من آنجاهایی بود که نصر اصفهانی مشروح مذاکرات مجلس در مورد موضوع مهاجران را در چند سال مختلف بررسی کرده بود و روندها را درآورده بود. یکجایی بود که در مورد تابعیت مادر ایرانی‌ها پدر خارجی‌ها در سال 1385 یکی از نماینده‌های مجلس به آوردن مثال بچه غول برره متوسل شده بود. زهرخند زدم وقتی خواندمش. تأسف  و نفرت تمام وجودم را پر کرد. 

نصر اصفهانی به‌درستی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی در مورد مهاجران افغانستانی در ایران را شناسایی کرده بود: کارگر ایرانی، کارفرمای ایرانی، دولت و ایدئولوژی ضدافغانستانی در ساحت‌های مختلف (از تصمیم‌گیرندگان کلان تا رسانه‌ها و مردم).

می‌گفت کارگر ایرانی به حضور کارگر افغانستانی اعتراض می‌کند. دولت برای راضی نگه‌داشتن کارگر ایرانی شرایط زندگی را برای افغانستانی‌ها دشوار می‌کند. از آن‌طرف کارفرماهای ایرانی به نیروی کار پربازده و ارزان افغانستانی وابسته‌اند. دوست هم ندارند که افغانستانی‌ها در کار پیشرفت کنند و تبدیل به کارفرما شوند. دولت برای راضی نگه‌داشتن آن‌ها به افغانستانی‌ها آن‌قدر فشار نمی‌آورد که همه‌شان از ایران بیرون بروند. دولت سعی می‌کند تعادلی را به وجود بیاورد که بیشترین بهره‌کشی و استثمار از افغانستانی‌ها را داشته باشد و از آن‌طرف کمترین هزینه را به خاطر آن‌ها متقبل شود. یک ایدئولوژی ضدافغانستانی (نژادپرستی) هم در بین ایرانیان وجود دارد که باعث ایجاد شرایط غیرانسانی برای مهاجران در ایران شده است.

راستش به نظرم این جای تحلیل نصر اصفهانی می‌لنگد. او از یک ایدئولوژی دیگر هم باید حرف می‌زد: ت خارجی ایران در قبال کشور افغانستان. دید ایران در این 40 سال به این کشور چه بوده است؟ آیا ایران در این کشور یک‌بار یک فستیوال فرهنگی درست‌ودرمان برگزار کرده است که مثلاً در آن ناصرخسرو را تجلیل کند؟ آیا ایران به‌جز بهره‌کشی نظامی و ایدئولوژیک در افغانستان دنبال چیز دیگری هم بوده؟ نه. معلوم است که نه. اصلاً ت فرهنگی ایران در سایر کشورهای جهان. مشکل از اینجا هم هست. نصر توی این کتاب خاستگاه مهاجران افغانستانی و نگاه حاکمیت به آنجا را در نظر نگرفته است؛ البته اگر در نظر می گرفت کتابش تاریکتر و ناراحت کننده تر هم می شد!  

نصر اصفهانی در این کتاب دولت و حاکمیت را یک موجود واحد دیده است. به نظرم یکی از ضعف‌های کتابش همین است. دولت در ایران هزار تکه است. شاید هم ترس از تیغ سانسور بوده است. نمی‌دانم. ولی فصل‌های مربوط به تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی و مستندات آن فوق‌العاده بود.

کتاب در خانه‌ی برادر از آن کتاب‌های ناداستان خیلی روان است که خواندنش آدم را با وجوه تازه‌ای از 40 سال اخیر تاریخ ایران آشنا می‌کند.


من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات ن ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی. جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش کردند و او برای دفاع از خودش مش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند.

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی. نمی‌دانم. نمی‌دانم.



اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم. قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده . دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک. انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است. آره. تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما. اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود. 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند. وضعیتی شده بود. کتاب صوتی «مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد. توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود. پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود.
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان.
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند.
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب «مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر. 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب. اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید. نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود.
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند. 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه.


دیروز رفتیم دادگاه. علیه بابام و خاله و دایی و پسرخاله‌هایم شکایت کرده بودند. آقایی که همسایه‌ی خاله‌ام شده شکایت کرده بود. 
خانه‌ی خاله‌ی من آخر دنیاست. از جاده‌ی آسفالته و خاکی و فرعی‌های روستا می‌گذری و به یک دوراهی می‌رسی. آخر کوره‌راه سمت چپ می‌رسد به خانه‌ی خاله‌ی من. بهارها از انبوه علف‌ها و سبزی برگ‌ درخت‌ها شک می‌کنی که ماشین تا انتهای کوره‌راه برود. پاییز زمستان هم آن‌قدر گل و شل است که به فکر شاسی‌بلند می‌افتی. ساکت‌ترین نقطه‌ی روی زمین هم هست. چون به جاده نزدیک نیست. چون تمام همسایه‌ها پیرمرد پیرزن‌هایی بودند که مرده‌اند. 
پاری شب‌ها که خانه‌ی خاله‌ام می‌خوابم خواب مشد اکبر را می‌بینم که شاخه‌ی درختی را کرده عصای دستش و کوره راه را می‌رود تا دکان و برمی‌گردد. گاه هم خواب افضل را می‌بینم. پیرزنی که وقتی بچه بودم توی عید دیدنی بهش دست نداده بودم. تو گوشم کرده بودند که زن‌های غریبه نامحرم‌اند و نباید به‌شان دست داد. از بلوغ فقط این را تو گوشم کرده بودند که زن‌ها نامحرم‌اند. حالا همه‌شان مرده‌اند. پیرمرد پیرزن‌ها را می‌گویم. بچه‌هایشان هم زمین‌ها را یا رها کردند یا برای فروش گذاشتند.
زمین کنار خانه‌ی خاله‌ام را هم یک غریبه خرید. یک ترک تهرانی‌نشین. حتم از آخر دنیا بودن و سکوت آن‌جا خوشش آمده بود. پولدار هم بود. شروع کرد به خانه ساختن. 
دعوا از همین خانه ساختن شروع شد. برداشت تمام درخت‌ها را برید. می‌گفت فقط درختی که میوه بدهد ارزش وجود دارد. می‌گفت درخت می‌زند دیوار را خراب می‌کند. نباشد بهتر است. این‌جا شمال است. علف و سبزی به حد کافی هست. هم درخت‌های سر زمین خودش را برید و هم درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را. پسرخاله‌ها اعتراض کردند. گفته بودند که نباید درخت‌ها را ببرد. غریبه برای این‌که بگوید خیلی زورش پرزور است نه تنها درخت‌های زمین خودش که درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را هم برید. می‌‌گفت دیوار که می‌خواهم بکشم این درخت‌ها دیوار را خراب می‌کنند. دعوا شد. پسرخاله‌ها گفتند غلط کردی تو.
و مرد غریبه حمله کرد. رفت از صندوق عقب شاسی‌بلندش چماق بیرون آورد. عمله بناهایی هم که از شهرشان آورده بود با اره موتوری و بیل به پسرخاله‌هایم حمله‌ور شدند. پسرخاله‌هایم غافلگیر شدند. مرد غریبه همان اول کار با چماق زد تو سر وحید و وحید بیهوش شد. دراز به دراز افتاد. بابای من هم رسید. خودش قربانی همچه دعواهایی بود چند سال پیش. دوید و پسرخاله‌هایم را عقب کشید. پسرخاله‌هایم شر نیستند. من نبودم. من اگر آن‌جا بودم احتمالا بدو می‌رفتم از توی انباری داس را برمی‌داشتم با داس گردن مرد غریبه را از تنش جدا می‌کردم!. نمی‌دانم. به نظرم اگر آن‌جا بودم این کار را می‌کردم.
اورژانس آمد پسرخاله‌ام را برد. زنده ماند. پزشکی قانونی هم رفت. هزینه‌ها زیاد بودند. هم هزینه درمان، هم هزینه شکایت. مرد غریبه پولدار بود. او شکایت کرد. دست پیش گرفت.  دیروز رفتیم دادگاه. بابا و پسرخاله‌ها و دایی و خاله‌ام متشاکی بودند و مرد غریبه شاکی.
اعصابم خرد بود. ازین غریبه‌ها توی گیلان زیاد شده‌اند. دیگر لاهیجان را دوست ندارم. دیگر روستای پدری‌ام را دوست ندارم. دیگر وقتی می‌آیم شمال به جزء هوای پاک هیچ چیز جذابی نمی‌بینم. هیچ فرقی با تهران ندارد. همه عبوس و بداخلاق شده‌اند. مثل تهرانی‌ها شده‌اند. خب تهرانی‌ها آمده‌اند آن‌جا. اخلاق گه‌شان را هم آورده‌اند.
اعصابم خرد بود. مهاجرت‌ها به خطه‌ی شمال از حد گذشته است. آره. من نژادپرستم. دوست ندارم مهاجرها را. دلیلش را هم نه از طرف تهرانی‌ها بلکه از طرف خود شمالی‌ها می‌بینم. سرزمینی که می‌خواهد مهاجر بپذیرد باید اما و اگر بگذارد. باید بگوید آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا خانه بسازی، قانون اول احترام به بومی است. تو اگر به بومی استان من احترام نگذاری بیل و کلنگت را توی نابدترت فرو می‌کنم. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو اجازه نداری محیط زیست این‌جا را از بین ببری. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو حق نداری از فقر آدم‌های بومی سوءاستفاده کنی. باید اما و اگرها را می‌ساختند. باید قانون‌های پذیرش را تعیین می‌کردند و بعد هر کس که آمد با روی باز می‌پذیرفتندش. نه مثل حالا که دارایی‌ها را مفت و مجانی داده‌اند رفته، همه چیز دارد به منجلاب کشیده می‌شود و تنها نتیجه قیافه‌ی عبوس و اخلاق سگی شمالی‌ها شده. هیچ کاری نکردند و همه چیز را به باد داده‌اند.
اعصابم خرد بود. مرد غریبه زده بود درخت‌ها را بریده بود. برای شکایت کارشناس فرستاده بودند. کارشناس هم بومی نبود. قبل دادگاه گزارش کارشناسی‌اش را خواندم. نوشته بود درخت‌های زمین خودش بوده. دوست داشته ببرد. بنابراین حق با او است. دایی‌ام می‌گفته که کارشناس دادگستری هم شمالی نبوده. او چه درکی از درخت داشته؟ این‌ها چه درکی از درخت دارند؟
دادگاه برگزار شد. همه رفتند توی اتاق و قاضی به حرف تک تک آدم‌ها گوش داد. آخرش معلوم است. فکر می‌کنی قوه قضاییه کارکردی دارد؟ رضایت بدهید برود. این آقا دیه‌ی آن آقا را پرداخت می‌کند. بقیه‌اش را هم رضایت بدهید برود. اگر رضایت ندهید می‌نویسم نزای دسته‌جمعی همه‌تان بروید زندان. 
حاصل چه؟ درخت‌هایی که به راحتی از بین رفته‌اند. غریبه‌ای که با پول خانه‌اش را می‌سازد و دیوار بلندی می‌سازد و مواظب هم هست که ریشه‌ی هیچ درختی دیوارش را اذیت نکند. پسرخاله‌های من که چوب خرده‌اند و کو تا تقاص پس گرفتن از مرد غریبه؟ و نفرتی که در دل من کاشته شده و دلم می‌خواهد روزی آن خانه را از پای‌بست ویران کنم!


نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمه‌ی یک زخم خونین روی پوست می‌ماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند می‌زنی به زخمی که خورده‌ای. آدمی با زخم‌هایش زندگی می‌کند. زخم‌ها داستان‌های آدم‌ها هستند. هر چه آدم زخم‌های بیشتری خورده باشد داستان‌های بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستان‌‌تر، پرمعناتر. انسان حیوان قصه‌گو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری برای شنیدن داشته باشد. اما اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک نشده باشد دوباره زخمت خونین می‌شود. دوباره درد می‌پیچد در سطح پوستت. دوباره درگیر درد می‌شوی.
اینترنت قطع است. گوگل به خاطره تبدیل شده است. تلگرام و واتس‌اپ و هزار فایل ذخیره شده در آن به محاق رفته‌اند. جهان‌های جدیدی که حداقل می‌توانستی خیالش را بکنی، به محاق رفته‌اند. باید در خودت فرو بروی. خسته می‌شوی. شب به تماشای بیست و سی می‌نشینی. به صورتت نگاه می‌کند و می‌گوید چه کسی گفته اینترنت قطع است؟ سایت‌های خدمات دولتی بازند. اسنپ کار می‌کند. تپسی کار می‌کند. سایت‌های فروش آنلاین کار می‌کنند. چند نفر هم تایید می‌کنند. زخمت خونین می‌شود.
کلمات به گه کشیده می‌شوند. تو می‌بینی و می‌شنوی که آدم‌ها در کدام محلات عصبانی شده‌اند. محلات پایین. آدم‌هایی که هر تکان در قیمت کالاها زندگی‌شان را زیر و رو می‌کند دست به شورش زده‌اند. فروشگاه‌‌های هفت و جامبو را خالی کرده‌اند. بانک‌ها را آتش زده‌اند. این شورش‌ها معنای خیلی ساده‌ای دارد. فروشگاه هفت و جامبو: من خورد و خوراک روزانه‌ام را هم درمانده‌ام. بانک‌ها: رس‌مان را کشیده‌اند با سودهای چند ده درصدی و بدهکار کردن‌هایمان. بیچاره‌مان کرده‌اند بس که پول ما بیچاره‌ها را گرفته‌اند و وام داده‌اند به آن پولدارها و خودشان را پولدار و پولدارتر کرده‌اند. یک در صد، یکی از این آتش زدن‌ها کشیده شده به یک ساختمان مسی. همان یکی را پیراهن عثمان می‌کنند. و قهرمان ملی. شهید راه امنیت. چه قدر کلمات حقیر می‌شوند. زخم‌ها خونین‌تر می‌شوند. زخم‌های خونین را نمی‌شود تعریف کرد.
وضعیت عادی شده است. 
از چهارراه جهان‌کودک تندی رد می‌شوم. خیابان جردن را بالا می‌روم. ترافیک است. می‌اندازم توی پیاده‌رو. چند موتوری پشتم هستند. پیاده‌رو از این بیلبیلک‌ها دارد که ماشین نیاید تویش. فاصله‌ی بین دو تا از بیلبیلک‌ها بیشتر است. می‌خواهم از آن رد شوم که موتوری پشت سری گاز می‌دهد و قصد سبقت گرفتن می‌کند. جوری هم کج می‌کند طرف فرمان دوچرخه‌ام که بترسم بهش راه بدهم. نمی‌ترسم. از چه بترسم؟ از خدایم است که یکی از این موتوری‌ها را بگیرم به قصد کشت بزنم. راه نمی‌دهم. سرعتم را هم از قصد کم می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. زیاده‌خواهی آدم‌ها. موتوری‌های وحشی. می‌اندازم توی خیابان و پیاده‌رو را واگذار می‌کنم به موتوری‌ها. با دوچرخه راحت‌‌ از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شوم. 
پل میرداماد را می‌کشم بالا و با عمق وجود حس می‌کنم وضعیت عادی شده است: ماشین‌ها روی پل ایستاده‌اند و ترافیک کرده‌اند. 
قبلا ترافیک از جلوتر شروع می‌شد و روی پل روان بود. حالا روی پل هم ترافیک بود. گرانی بنزین؟ کاهش میل به ماشین سوار شدن؟ کور خوانده بودم. کشیدم بالا و بعد از فضای باریک بین ماشین‌ها رد شدم تا برسم به میدان مادر. دقت می‌کردم. مواظب بودم که سرعتم زیاد نباشد تا اگر دری بی‌محابا باز شد ترمز بزنم. و همان طور که پدال می‌زدم فحش می‌دادم. فحش‌های چارواداری می‌دادم به همه‌شان. فحش‌های کاف‌دار را نثارشان می‌کردم که این قدر فشرده بودند و خیابان را تنگ کرده بودند، شهر را تنگ کرده بودند، جهان را تنگ کرده بودند، نفسم را تنگ کرده بودند.
ماشین‌ها حوصله‌ام را سر بردند. انداختم توی یکی از کوچه‌های فرعی تا شلوغی‌ پایین تقاطع میرداماد-شریعتی را بپیچانم. از کنار رودخانه سرازیر شدم. رودخانه. این رودخانه هم حالا یک زخم است. از آن بالا، از تجریش تا به این‌جایش حالا برایم زخم است. ماشین نمی‌آید. آرام آرام رکاب می‌زنم و دلمه‌ی زخمی دیگر را می‌کنم.


توی کرمان به هر کسی گفتیم تا جیرفت رفته‌ایم تعجب می‌کرد. پشت‌بندش می‌گفت: اوه اوه جیرفتی‌ها. خیلی دعوایی‌اند. اتفاقی برایتان نیفتاد؟ یک راننده‌ی اسنپ یاد یکی از همکلاسی‌های دانشگاهش افتاده بود که جیرفتی بود و چاقوکش هم بود. می‌گفت جیرفتی‌ها این شکلی‌اند. خیلی از کرمانی‌ها هم اصلا خودشان تا به حال جیرفت نرفته بودند. اما شنیده بودند که مردمان خوبی ندارد و همین را هم تکرار می‌کردند.
هفته‌ی پیش سر ناهار با بهزاد و امیرحسین حرف کشید به جیرفت. یادم نیست سر چی. بهزاد گفت من یه آمار از قوه قضاییه می‌خوندم که جیرفتی‌ها بیشترین پرونده‌ی نزاع و دعوا را دارند و رکورددار هستند. آدم‌های شروری‌اند.
برگشتم گفتم: قبول ندارم این حرف را. من هفته‌ی پیش جیرفت رفتم. یک چرخی هم توی شهرشان زدم. به نظرم اهالی‌اش مثل اهالی سایر شهرهای آباد دور از پایتخت آمدند. مهربان هم بودند. اصلا به چشم بد نگاه نشدم. گرمای جیرفت اذیتم کرد فقط. توقع نداشتم توی آبان‌ماه این شهر دمای بالای ۳۰درجه داشته باشد. ازشان پرتقال خریدم. رستوران رفتیم. توی پارک‌ کنار رودشان نشستیم. از درخت توی پارک نارنج چیدیم. چند تا آدرس از آدم‌های مختلف پرسیدیم. نه بهمان دروغ گفتند، نه مسخره‌مان کردند، نه حالت تهاجمی داشتند که اینجا چه می‌خواهید. به نظرم آدم‌هایش مثل آدم‌های شهرهای دیگر ایران بودند. اصلا من به این اعتقاد رسیده‌ام که در این عصر اینترنت و فیلم وسریال آدم‌های شهرهای مختلف ایران خیلی شبیه هم شده‌اند.
قبول نداشت حرفم را. می‌گفت من از چندین نفر از دوستان کرمانی‌ام هم این را شنیده‌ام. آن‌ها هم می‌گفتند که جیرفتی‌ها این‌ شکلی‌اند.
گفتم: شهری که من دیدم و آدم‌هایی که من دیدم، اصلا این شکلی نبودند. اکثر کرمانی‌هایی که این حرف را می‌زنند خودشان یک بار هم جیرفت نرفته‌اند. ما می‌خواستیم برویم شهر دقیانوس را ببینیم. توی شهر از هر کس می‌پرسیدیم نمی‌دانست. از یک راننده تاکسی پرسیدیم، نمی‌دانست. رفت با همکارهایش گروه می تشکیل داد. آخرش آدرس کنارصندل را بهمان دادند. اطلاعات‌شان از تاریخ و هویت شهرشان کم بود. این ناراحت‌کننده بود. اما واقعا آدم‌های خوبی بودند. 
ما تا جیرفت رفته بودیم. از شهداد برگشته بودیم به ماهان. از ماهان رفته بودیم راین. ارگ راین را دید زده بودیم و راه افتاده بودیم سمت درب بهشت. جاده‌ی راین-درب بهشت تازه‌آسفالت بود و بعد از یک پیچ ناگهانی و خطرناک کوهستانی می‌شد. خیلی کوهستانی می‌شد. خودم تا جیرفت راندم. اول جاده نوشته بود که ورود کامیون به جاده‌ی درب‌بهشت ممنوع است. وقتی گردنه‌های پر پیچ و خم دلفارد را بالا و پایین می‌رفتم فهمیدم که چرا این جاده کامیون ممنوع است. آخرین و مرتفع‌ترین گردنه‌ی جاده بساط آش‌فروش‌های دلفارد به راه بود. گله به گله دیگی روی آتش بار گذاشته بودند و آش می‌فروختند. حتم آش‌فروشی‌های قبل تونل کندوان جاده چالوس هم روزگاری مثل این‌ها بودند. بعد از دلفارد ارتفاع کم کرده بودیم و یکهو هوا گرم شده بود. به دشتی وسیع رسیده بودیم و در میانه‌ی دشت جیرفت قرار گرفته بود. شهری جلگه‌ای. در حاشیه‌ی هلیل‌رود. هلیل‌رودی که تازه بعد از دیدن موزه‌ی آثار باستانی جیرفت فهمیدیم چه عظمتی داشته و دارد و چه تمدن‌ها در این دشت در کنار این رود زندگی کرده‌اند و نابود شده‌اند.
بهزاد گفت: ولی تو هم نمی‌توانی بگویی حرف من درست است. چون تو برخورد یک روزه با این شهر داشته‌ای. حرفی که من می‌زنم بر اساس آمار و گفته‌های اهالی همان استان است.
من گفتم: خودت تا به حال جیرفت رفته‌ای؟
نرفته بود. 
ادامه ندادیم بحث را.
بعدش برایم خیلی سوال شد. تفاوت اعتقادمان در مورد جیرفت و جیرفتی‌ها به خاطر تفاوت منابع دست اول و دست دوم بود. من به جیرفت رفته بودم و با چشم‌های خودم جیرفت را دیده بودم. مشاهده‌ی من بی‌واسطه بود. از شهر و مردمانش آزاری ندیده بودم و اتفاقا چون این شهر برایم چند کشف و شهود داشت خوشم هم آمد. 
منابع بهزاد دست دوم بود. آمار و گفته‌های دیگران منبع نتیجه‌گیری او بود. خودش تا به حال به جیرفت نرفته بود. ولی بر اساس این دو منبع خودش را محق می‌دانست که بگوید جیرفتی‌ها این شکلی‌اند. کدام‌مان درست می‌گفتیم؟ من مشاهده‌ی بی‌واسطه داشتم. خودم جیرفت و جیرفتی‌ها را دیده بودم. اما مشاهده‌ام محدود بود. منبع دست اول همین است. محدود است. آدمی که یک روزه می‌رود جیرفت اصطکاک چندانی نخواهد داشت. این حرف درست است. منبع دست دوم وسیع است. چند نفر مختلف این حرف را گفته‌اند. آمارها این را می‌گویند. 
کدام منبع قابل اتکا بود؟ من درست می‌گفتم یا بهزاد؟ حالا که نگاه می‌کنم جواب این سوال خیلی روی جهان‌بینی آدم تأثیر دارد. آدم برای فهمیدن چیزها باید به جاده بزند و راه‌های دور برود؟ تا کجا آخر؟ آیا داده‌ها و شنیده‌ها می‌توانند آدم را از رنج کشف کردن بی‌نیاز کنند؟


ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستین جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

 

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی


 هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد می‌وزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمین‌های کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردست‌ها بی‌هیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه می‌رفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکه‌های بدون سنگ را می‌جستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصله‌ی جاده‌ی اصلی و ماشین‌های عجول را نداشتم. 
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب می‌رفتم. جاده‌ی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جاده‌ای را که سمت راست می‌رفت می‌پیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردست‌ها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس می‌کند اگر رها باشد دمار از روزگارم در می‌آورد. می‌پرد به پایم و من را سرنگون می‌کند. بی‌خیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال می‌سوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جاده‌‌ی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کم‌رفت‌وآمد بود. به خانه‌های روستایی و دست‌اندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانه‌اش. ازش پرسیدم جاده‌ی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجه‌ی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جاده‌ی آسفالت را برو. 
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانه‌ها و کانال‌ها رد شدم. یک جا تپه‌ای سبز دیدم. با پاندا همان‌جور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی می‌شد. خورشید از پشت می‌تابید. تپه‌ی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانه‌ی ویلایی دل‌انگیز بود. تپه جان می‌داد برای این‌که بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلم‌های هالیوودی و صحنه‌های عاشقانه‌شان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد می‌شد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرف‌تر هم یک ماشین پارک شده بود و خانواده‌ای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند. 
روی پل پر از بچه‌ها بود. بچه‌های دوچرخه‌سوار. ایستادم و نگاه‌شان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخه‌سواری من را برای ملت عجیب و غریب ‌می‌کند. همه‌جا به خاطر کلاه نگاه نگاهم می‌کنند. این بچه‌ها هم همین‌طور. سلام‌شان دادم و سلام کردند و مشغول بازی‌شان شدند. به دوچرخه‌هایشان نگاه کردم. دوچرخه‌های کهنه‌ای که سابیدگی چرخ‌ها و زنگ‌زدگی طوقه‌هایشان نشان می‌داد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه می‌کردند. آفتاب کم‌رمق می‌تابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکی‌شان به پاندا نزدیک شد و با دنده‌هایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخه‌ی خودش. دوچرخه‌ی عجیبی داشت. یک دوچرخه‌ی قرمز رنگ ساده‌ی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخه‌اش کورسی می‌شود خم‌شدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود. سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت. 
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخه‌ی کورسی مسابقه‌ای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت می‌رسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخه‌سوار خفن حرفه‌ای را در می‌آورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال. ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.


۱-  خرداد ماه امسال بود.  توی سوادکوه مازندران دو نفر که نشاید نام شان نهاد آدمی از سرگرمی شان فیلم گرفتند و منتشرش کردند. سرگرمی شان سنگ پرتاب کردن به سمت یک توله خرس بود. توله خرس بی‌زبان سنگ می‌خورد و فرار می‌کرد و سنگ می‌خورد و آن قدر سنگ خورد تا از ارتفاعی سقوط کرد و مرد. خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند. 
فیلمش پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. دادگاهی‌شان کردند. اما آخرسر به خاطر اینکه توله خرس به خاطر سقوط از ارتفاع مرده بود و نه به خاطر سنگسار شدن تبرئه‌شان کردند.
۲-  آبان ماه امسال بود. دوباره دو نفر که نشاید نام‌شان نهاد آدمی از سرگرمی‌شان فیلم گرفتند و منتشر کردند. سرگرمی‌شان ایستگاه کردن یک کودک زباله‌گرد بود. پسرک قدش کوتاه بود. دستش به زباله‌ی ته سطل آشغال نمی‌رسید. آن‌ها پایش را از پشت گرفتند و پرتش کردند توی سطل آشغال. تحقیرش کردند و پسرک از توی سطل آشغال برخاست و ناتوان فقط نگاه کردند و آن‌ها مثل چی خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند.
تفکیک کردن زباله در خیلی از شهرهای جهان وظیفه‌ی شهروندان است. هر کسی که آشغال تولید می‌کند باید آن را تفکیک شده تحویل مأمور جمع‌آوری بدهد. توی تهران هم چنین قانونی وجود دارد که باید زباله در محل درب خانه تفکیک شود. اما تهرانی‌ها گشادتر و زبان‌درازتر از این حرف‌ها هستند که از این کارها بکنند. کودکانی از کشور هم‌زبان (افغانستان) به ایران قاچاق می‌شوند تا این کار را توی سطل‌ آشغال‌های سر کوچه‌ها انجام بدهند.
فیلم آن دو نفر پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه‌ قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. شهردار یا نمی‌دانم فلان کسک آن کودک تحقیر شده را پیدا کردند و بهش جایزه‌ای دادند که شاید از دلش دربیاورند. درمان‌های کوتاه مدت. معلوم نیست آن دو نفر را چه کرده‌اند. 
۳- به این یقین رسیده‌ام ملتی که محیط زیستش را تحقیر می‌کند به تحقیر کردن مهاجران و شهروندان درجه‌ی دومش می‌رسد؛ و با یقین می‌گویم ملتی که مهاجرانش را تحقیر می‌کند راه کوتاهی تا  نابود کردن خودش در پیش دارد.
 


۱- هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز
وقتی یک کتاب را می‌خوانم، وقتی یک فیلم می‌بینم، وقتی به تماشای یک تآتر می‌نشینم و حتی وقتی یک نقاشی و عکس را نگاه می کنم اولین چیزی که دنبالش می‌گردم قصه‌اش است. این که داستان چه بوده. از کجا شروع شده به کجا دارد می‌رسد. سیر وقایع چطور بوده. ناخودآگاه دنبال این می‌گردم که سیر وقایع را از نظر زمانی توی ذهنم بچینم و اگر جای خالی پیدا می‌کنم در ادامه‌ بیشتر دقت کنم تا آن جای خالی را پر کنم و قصه‌اش را برای خودم بسازم. 
راستش این که نویسنده، فیلم‌ساز، کارگردان، نقاش، عکاس و. چطور آن قصه را تعریف کرده‌اند بخش اصلی لذت است. این که چه قر و قمیش‌هایی آمده‌اند، چه ربط و بی‌ربط‌هایی را سوار قصه‌ی اصلی کرده‌اند، این‌که چطور یقه‌ی تو را گرفته‌اند و قصه‌شان را توی گوشت زمزمه کرده‌اند و آخرش هم یک ماچ آبدار از صورتت چیده‌اند که قصه‌شان را به یاد بسپری. این‌ها هنر روایتگری است.
اما وقتی قصه نداشته باشی روایتگری تبدیل به ادا و اطوار می‌شود. 
«هرکسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز» به نظرم ادا و اطوار آمد؛ چون قصه‌ی پدر و مادر داری نداشت. از آن تآترهای کولاژگونه بود. از آن روایت‌های به قول اچ پورتر ابوت نویسنده‌ی کتاب سواد روایت، روایت قاب. قابی که در آن چندین جزء و نیمچه قصه قرار گرفته بود و تو باید بین نیمچه قصه‌ها نخ تسبیحی پیدا می‌کردی. اما مگر می‌شد نخ تسبیح پیدا کرد در این تآتر شلم شوربا؟ 
تنها بندی که من توانستم برای خودم بسازم و آن را هم مطمئن نیستم که توهم زده‌ام یا نه، دخالت ویرانگر حکومت در داستان‌های عاشقانه بود. این که یک جا جنگ و یک جا سرکوب و یک جا بگیر و ببند، زن و مرد، دختر و پسر را از عشق‌ورزی می‌اندازد. برای این گزاره شواهد خیلی کمی دارم البته. اگر هم این باشد از نظر فکری با این نخ تسبیح مشکل جدی دارم. چون توی ناموس فکری من آدم‌ها کنشگران اصلی‌اند و حکومت کنشگر اصلی نیست.
اما به قدری خرده روایت‌های توی این تآتر از برساختن نخ تسبیح بین خودشان دور و بی‌ربط بودند که من فقط آزار دیدم. دیوار چهارم در چند جای این نمایش شکسته می‌شود. چرا؟ دلیلی دیده نمی‌شود. هنوز تآتر شروع نشده بازیگری شروع به خواندن یکی از ترانه‌های سیاوش قمیشی می‌کند و با دست به مخاطبان اشاره می‌دهد که همراهی کنید. چای نخورده پسرخاله شدن. یک جا دو نفر از تماشاگران به صورت تصادفی به صحنه آورده می‌شوند تا مخاطب مونولوگی قرار بگیرند. همین و همین. کاملا انفعالی. چرا؟ معلوم نیست. انتهای تآتر افشانه‌های آبی که بالای سر تماشاگران تعبیه شده با صدای فشششی آب می‌پراکنند و فضای بیش از حد گرم سالن را خنک می‌کنند. به حدی از بی‌ربط بودن خرده ورایت‌ها به هم در این تآتر خسته شده بودم و ذهنم از ساختن قصه ناتوان شده بود که این صدای فششش آب و تمام شدن تآتر نویدبخش‌ترین حالت ممکن بود! آخرش هم نفهمیدم قصه‌ی این تآتر چه بود.

۲- لرز
لرز یک قصه‌ی نمادین داشت: یک قصه‌ی نمادین دو لایه. قصه‌ی یک خانواده‌ی عجیب و غریب در کوهستانی دوردست. خانواده‌ای با جوراب‌های قرمز. پدری نویسنده. مادری لنگ، در آرزوی بازیگری و یک پسر عجیب و غریب. پسری که آزمایشگاه پدر و مادرش شده بود. به او اسم اشیاء را جابه‌جا یاد داده بودند تا بر اساس کنش و واکنش‌هایش پدر کتابی بنویسد. کتاب منتشر شده بود و با استقبال عموم مواجه شده بود. حال پدر و مادر در تدارک آزمایش‌هایی دیگر بودند تا بتوانند جلد دوم کتاب را هم بنویسند و پول بیشتری دربیاورند. آزمایش‌های بیشتر یعنی به دنیا آوردن یک فرزند دیگر. فرزندی که از قضا دو قلو شده بود. دو دختر که با همدیگر تفاوت داشتند. یکی‌شان به ساز رفتارها و آزمایش‌های پدر و مادر می‌رقصید و آن یکی نمی‌رقصید. دختری که به ساز پدر و مادر نمی‌رقصید قل دیگرش را خورد. پدر و مادر از او راضی نبودند. چون به ساز آن‌ها نمی‌رقصید. او را کشتند و از شکمش قل دیگر را بیرون آوردن. دختر شد همان دختری که آن‌ها می‌خواستند. اما پایان نمایش تراژیک بود. دختری که به سازشان می‌رقصید آن قدر در پیروی از قوانین عجیب و غریب پدر و مادر پیش رفت که خودش جای پدر و مادرش را گرفت. عصیان کرد. عصیان او باعث عصیان پسر اول شد. پسری که زندگی‌اش تباه شده بود و در آخر زندگی همه را هم تباه کرد.
حالا که مدتی از تماشای این تآتر گذشته می‌بینم عجب قصه‌ای داشته این تآتر. سهیل این قصه را در مورد خیلی از پدر و مادرها دیده بود. کسانی که بچه را بازیچه‌ی امیال خودشان کرده بودند و آخرش هم همان بازیچه زده بود زندگی‌شان را ویران کرده بود. پدر و مادرهایی که بچه را تجسم امیال و آرزوهای سرکوب‌شده‌شان می کردند. حالا که نگاه می‌کنم فراتر از پدر و مادر هم می‌تواند باشد این قصه. قصه‌ی دولت‌ها و ملت‌ها هم می‌تواند باشد. داستان حکومتی که برای امیال خودش شهروندانش را بازیچه می‌کند. بعد از موفقیت‌های اولیه در بازیچه کردن شهروندانش بازی را گسترش می‌دهد. شهروندان حرف شنویش را نگه می‌کند و شهروندان پررو ولی خوش قلبش را له و لورده می‌کند. 
ولی روایت این تآتر ضعیف بود. اجرایش جذاب نبود. قر و قمیش‌های روایت این تآتر نرم و نازک نبود. تو ذوقت می‌زد. حوصله‌ات را سر می‌برد. تیز بود. گوشه داشت. ریزه‌کاری‌های روایت سطح رویی را خوب درنیاورده بود. جوراب‌های قرمز بازیگران بعد از چند اجرا کثیف شده بود. خیلی از مراسم و حرکات و سکنات بازیگران تصنعی شده بود. می‌خواست توی چشمت کند که این سطح رویی را ول کن و بچسب به آن قصه‌ی زیرین. 

۳-  پینوکیو
از آن تآترهای چند بار مصرف بود. مانیفستی در باب دروغ. قصه‌ی یک قتل با ریزداستان‌هایی در خدمت قصه‌ی اصلی. و شیوه‌ی روایتی که فوق‌العاده بود. اوجش جملاتی بود که پی در پی تکرار می‌شد. هر بار از دهان یکی از شخصیت‌ها. هر بار با یک لحن و تو را وا می‌داشت که به دروغ فکر کنی. به آدم‌ها. به بچه‌هایی که دروغ می‌شوند. به زن و شوهرهایی که دروغ می‌گویند. به روابطی که حول دروغ شکل می‌گیرند. توی تیوال نگاه کردم. دیدم تا به حال ۵ بار اجرا شده است. اجراهای بعدی‌اش را حتما بار دیگر خواهم رفت.


صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانه‌اش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شده‌ام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین مانده‌ام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده. 
هنوز هم مغزم جواب نمی‌دهد که چی به چی شده. تحلیل‌های آبدوغ‌خیاری برای خودم می‌کنم. ولی می‌دانم حرف جدیدی نیست.  بس که روایت دیده‌ام مغزم از چیدن‌شان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمی‌توانم به ترتیب‌شان کنم.
روایت‌ آدم‌های توی هواپیما. ۱۶۷مسافر و ۹ خدمه‌ی پرواز هواپیمایی بین‌المللی اوکراین. 
روایت بچه‌شریفی‌هایی که داشتند می‌رفتند کانادا. درجات علمی و موفقیت‌های هر کدام‌شان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقد‌شان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانواده‌شان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدن‌شان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همان‌جا ادامه بدهند. 
روایت بچه‌های امیرکبیری. علم‌وصنعتی. دانشگاه تهرانی‌ها کم بودند. روایت بچه‌خرخوان‌هایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعه‌ی مقصد بودند و تازه داشت زندگی‌شان به خوشی می‌رسید که
روایت دانشجوهای رشته‌ی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیس‌روسای وزارت بهداشت بودند. بچه‌هایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند می‌رفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند. 
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسنده‌ی دوست‌داشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختی‌هایی که در زندگی‌اش کشید و خوش خوشی‌هایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بی‌بازگشت.
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرم‌افزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچه‌هایش در این پرواز بودند.
روایت پر آب چشم افغانستانی‌های حاضر در پرواز. همه‌شان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲ساله‌ای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آن‌جا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانواده‌هایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکی‌شان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آن‌ها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانی‌های توی پرواز با ایرانی‌ها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچه‌ی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی.
روایت آدم‌های بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفته‌ی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفت‌هانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد. 
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حمله‌ی موشکی سپاه به پایگاه آمریکایی‌ها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حمله‌ی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که می‌گفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطه‌ی علت و معلولی بین آن‌ها نیست. 
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حمله‌ی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرمانده‌ی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد.
روایت آن بابایی که دکمه‌ی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگنده‌ی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهل‌انگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظه‌ای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانه‌ی خودشان را ویران کرده و خانواده‌ی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانی‌ها. این‌که اگر جاستین ترودو اصرار نمی‌کرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانی‌های آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمی‌آورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمی‌گفتند که کار ما بوده که زده‌‌ایم جوان‌هایتان را پر پر کرده‌ایم.
روایت فراواقعیت‌ها. این‌که این‌ها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش می‌کردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کرده‌اند. و دردناک‌ترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلم‌ها کرده‌اند و لاپوشانی کرده‌اند. ببین در گذشته چه دروغ‌هایی گفته‌اند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستاده‌اند که خودشان هم باورشان شده. ببین در گذشته
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی. روایت هک شدن سامانه‌های پدافند هوایی. این‌که اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت می‌کرده و تیربارچی سپاه هم آن‌جا اسیر و ناتوان بوده. و روایت چه فرقی می‌کند؟ چرا دروغ گفته‌اند که نقص فنی هواپیما بوده.
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید می‌کند پس می‌تواند خودرو بسازد. پس می‌تواند موبایل بسازد. پس می‌تواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آن‌ها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایران‌خودرو را به آنان بسپرید. سپاه همه کار می‌تواند بکند. سپاه توانمند است. و چه قدر توانمند بود. چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه.
روایت جلسه‌ی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلس‌هایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و این‌که اگر اقرار نمی‌کرد هیچ کس نمی‌فهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدام‌تان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون. روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بی‌دروغ زد.
روایت رخشان بنی‌اعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدم‌های توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراض‌ها. 
و هزار روایت دیگر که نمی‌توانم همزمان به یادشان بیاورم.


۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته. فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب ی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده. 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان «مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید. تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است.


اولین بار بود که به سالن تآتر شانو می‌رفتم. سهیل کنارم نشسته بود. امیر و حامد آن طرف نشسته بودند. توی خریدن بلیت فیلم و تآتر بیماری صندلی‌ وسط دارم. دوست دارم تا جای ممکن صندلی‌هایی را تصاحب کنم که دقیقا در وسط‌اند. به همین خاطر ۴ تا صندلی کنار هم نخریدم که مبادا یکی‌مان دید کجکی به نمایش داشته باشد. سالن شلوغ نبود. تمام صندلی‌ها پر نشده بودند. تا نشستن‌مان نور توی چشم‌مان بود تا صحنه‌ی نمایش را نبینیم.
وقتی نمایش شروع شد، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بشکه‌های قرمز نفت بودند. بشکه‌هایی که اعداد ۳۲ و ۴۲ و ۵۷ و ۸۸-۷۸ و ۹۸ رویشان نوشته شده بود. بشکه‌های ۳۲و ۴۲ روی همدیگر ایستانیده شده بودند.بشکه ۹۸دو تا لوله‌ی خرطومی بهش وصل بود. صحنه عجیب و سوال‌برانگیز بود. سال‌های کلیدی تاریخ چند دهه‌ی اخیر ایران. چرا ۹۸؟ داستان ۹۸چی است؟ 
خطر لو رفتن ماجرای نمایش. اگر به نگارنده‌ی این متن اعتماد دارید لطفا تآتر «مادر نزاییده» را در اولین فرصت به تماشا بنشینید و سپس به خواندن این متن مبادرت کنید. مطمئن باشید یکی از بهترین تآترهای امسال را به تماشا می‌نشینید.

بعد بازیگرها را دیدم. ۲ پسر عجیب و غریب با دیالوگ‌هایی عجیب و غریب که انگار در جایی زندانی شده بودند. به در و دیوار می‌زدند خودشان را. بشکه‌های قرمز را تکان می‌دادند. خاطرات سال‌های گذشته‌شان را تعریف می‌کردند. زمانی که توی یک گیلاس یا آلبالو یا موز یا خرما بودند. خاطرات دوری از پدربزرگ‌هایشان را که در سال ۱۳۳۲ توی چند تا گیلاس بودند. یا پدرشان که در سال ۱۳۴۲ توی یک مجمع موز بود. خسته و گرسنه که می‌شدند به سراغ بشکه‌ی قرمز رنگ ۹۸می‌رفتند. لوله خرطومی‌ها را می‌گرفتند و وصل می‌کردند به ناف شکم‌شان. آن‌ها که بودند؟ چه بودند؟ پشت سرشان یک پرده‌ی سفید بود که وقتی اولین بار تصاویر یک فیلم پخش شد دستم آمد ماجرا از چه قرار است. فیلم زنی را نشان می‌داد که رحم زن دیگری را اجاره کرده بود. زاویه‌ی دید دوربین از شکم زنی بود که رحمش را اجاره داده بود. زن اجاره‌کننده ۵۰ میلیون تومان پول داده بود و نگران کودکی بود که قرار بود ۹ ماه دیگر متولد شود. اما شوهر زن اجاره‌دهنده‌ی رحم مرد بدبختی بود. کسی که سوءسابقه داشت و به خاطر سابقه‌ی زندان رفتنش هیچ جا بهش شغل نمی‌دادند. بعد فیلم که تمام شد به صحنه‌ی اصلی بازگشتیم. ۲پسر بازیگر نمایش ۲ تا اسپرم بودند که در رحم یک مادر در حال بزرگ شدن بودند. مادری که رحمش را اجاره داده بود.
کم کم نمادهای داستان دستم آمد. کم کم کشمکش‌های آن ۲ پسر شروع شد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که دکتر فهمید آن‌ها دوقلو هستند. اما دوقلوهایی کاملا متفاوت. یکی‌شان از آن پدر و مادر واقعی بود و دیگری از آن اجاره‌کننده‌ی رحم. آن یکی که از آن پدر و مادر واقعی بود توی رحم مادرش هم بی‌پول و محروم بود. آن یکی که از برای اجاره‌کنندگان رحم بود پررو بود و پولدار. آن لوله‌های خرطومی متصل به بشکه‌ی نفت، بند نافی بود که آن‌ها را به مادرشان و خون او متصل می‌کرد. آن‌ها نمی‌توانستند با هم بسازند. هی به تاریخ‌های گذشته برمی‌گشتند. هی داستان زندگی پدر و مادرهایشان را مرور می‌کردند. تاب تحمل هم را نداشتند. و دعواهای درون رحم از طریق پرده‌ی نمایش در دنیای بیرون از رحم نمود پیدا می‌کرد و البته بالعکس. پدری که ۷ ماه بود حقوق نگرفته بود بر پسری که در رحم مادرش بود تاثیری عمیق می‌گذاشت.
مادر نزاییده یکی از نمادین‌ترین نمایش‌هایی بود که توی عمرم دیدم. ۲ پسر این نمایش نمادهایی بودند از دو طبقه‌ی کلی جامعه‌ی ایران: طبقه‌ی کارگر و طبقه‌ی بورژوا. نمادهایی از دو حزب چپ و راست در ایران. چپ و راستی که در ایران هیچ گاه دقیقا مشخص نبوده که از آن کدام طبقه است. گاه چپ‌ها کارگر بوده‌اند و گاه بورژوا. گاه راست ایران طبقه‌ی کارگر بوده و گاه طبقه‌ی بورژوا. و نمایش مادر نزاییده به زیبایی هر چه تمام‌تر این گمگشتگی حزبی در بین ایرانیان را به نمایش گذاشته بود. جایی که پزشک وقتی می‌آمد بگوید که نوزاد چپ کدام است و نوزاد راست، گه‌گیجه می‌گرفت که از زاویه‌ی مادر بگوید یا از زاویه‌ی خودش.
اما نکته‌ی زیبای این نمایش این بود که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن، هر طور که نگاه کنی همه‌شان متعلق به رحم مادرشان هستند. بدون حضور در این رحم آن‌ها از هستی ساقط می‌شوند. در این نمایش رحم مادر نمادی بود از مام وطن، وطنی به نام ایران. وطنی که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن برای ادامه‌ی حیات‌شان باید از بند ناف او تغذیه کنند. بند نافی که متصل است به بشکه‌های نفت و زیباتر و مهم‌تر از هر چیزی: چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن تا وقتی معنادارند که کنار هم باشند. اگر یکی‌شان بخواهد صاحب تمام و کمال مام وطن باشد عملا فقط دیگری را نابود نکرده. بلکه خودش را هم نابود کرده است.
اما بشکه‌های نفت حاضر در صحنه. بشکه‌های سال‌های کلیدی یک قرن گذشته‌ی تاریخ ایران. و سال ۱۳۹۸. یکی از زیبایی‌های تآتر مادر نزاییده این بود که علی‌رغم تمام ساختارشکنی‌اش یک خط سیر درونی زمانی داشت. باید ۹ ماه سپری می‌شد و تو در برهه‌های مختلف می‌فهمیدی که چه قدر از زمان گذشته است. بشکه‌ای که ۲ پسر این نمایش از آن تغذیه می‌کردند، بشکه‌ی ۹۸بود. بشکه‌ای که از قضا دچار بیشترین تلاطم‌ها هم شد و بارها از سوی بازیگران نمایش از این طرف صحنه به آن طرف هل داده شد و بهانه‌ی کارهای مختلف قرار گرفت. پایان این نمایش نفس‌گیر بود. تراژیک بود. تلخ بود. مانیفست نمایشنامه‌نویس و کارگردان بود در مورد وقایع آبان ۱۳۹۸. جایی که پسر بورژوا رحم مادر را بعد از ۹ ماه و ۹ روز ترک می‌کند و می‌رود. اما پسر کارگر نمایش ترجیح می‌دهد که در رحم مادرش بماند و بمیرد. جایی که دیگر هیچ کدام‌شان نمی‌توانند از بند ناف مادرشان تغذیه کنند. زمانش گذشته است. نفت هم دیگر نمی‌تواند زندگی‌بخش اقوام حاضر در مام وطن باشد. باید آن را ترک کنند. باید از آن مهاجرت کنند. بزرگ شده‌اند. باید به جهان بزرگ بیرون پا بگذارند. دیگر رحم آن مادر سرزمین فرصت‌ها نیست. اما پسر کارگر آزرده است. له شده است. پسر پولدار عزت او را له کرده است. ترجیح می‌دهد که بمیرد و بزرگ نشود. بمیرد و پا به جهان زیبا و بزرگ بیرون نگذارد. چنان آزرده است که پا به پای برادرش از شکم بیرون نمی‌آید و مهاجرت نمی‌کند. در آخرین لحظات زاییده شدن پسر پولدار، او به پسر کارگر اشاره می‌کند که بیا با هم برویم. او به خوبی فهمیده که بدون حضور آن یکی وجودش بی‌معنا می‌شود. اما پسر کارگر باخته است. خودش را باخته است. او سرگردان و خسته در میدان تاریخ ایران می‌ایستد و می‌میرد. از شکم مادر بیرون نمی‌آید. به همراه برادرش مهاجرت نمی‌کند. زاییده نمی‌شود و نابود می‌شود. یک بازی باخت باخت. بازی باخت باختی که ترازوی ناهمگون پوستر این تآتر شوم بودن آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
به تجربه دریافته‌ام که فهم یک متن درجاتی دارد. تو متنی را می‌خوانی و پیام کلی‌اش را دریافت می‌کنی. این اولین مرتبه از فهم یک متن است. گاه علاوه بر فهم پیام کلی بر تک تک کلمات و جملات آن نیز وقوف پیدا می‌کنی و اجزاء را هم درمی‌یابی. این دومین مرتبه از فهم یک متن است. گاه از فهم کلی فراتر می‌روی و می‌توانی آن متن را بازگو کنی. بازگو و بیان کردن متن مرتبه‌ی سوم از فهم آن است. اما والاترین درجه از فهم یک متن این است که آن را به شیوه‌ای ادیبانه بتوانی بیان کنی. به شیوه‌ای استعاره‌گون و شاعرانه؛ و راستش مراد من از متن هر چیزی است که قابل خوانش باشد، چه متن یک کتاب، یک مسئله‌ی اجتماعی، چه یک مسئله‌ی علمی 
و به نظرم نمایشنامه‌‌ی مادر نزاییده نوشته‌ی آرش میرطالبی بر اساس نوشته‌ای از محمداحسان کریمی و اجرای آن به کارگردانی محمداحسان کریمی و آرزو خسروی به والاترین درجه از فهم مسئله‌ی اجتماعی ناآرامی‌های آبان ۱۳۹۸ رسیده است. نه تنها آن را فهم کرده که توانسته بیان کند. نه تنها توانسته بیان کند بلکه به بیان ادیبانه هم رسیده است.


صبح داشتم ویزاهای کانادا و استرالیا را برای اقامت موقت زیر و رو می‌کردم. این که در چه مشاغلی درخواست دارند و بر اساس نیازهایشان نمره‌دهی می‌کنند و مهاجر می‌پذیرند. نکته‌ی جالب برای من دادن امتیاز ویژه به جغرافیاهایی بود که محبوب نیستند. ایالت‌های سردسیر کانادا، سرزمین‌های روستایی و دور از دسترس غرب استرالیا و. این‌ها جغرافیاهایی بودند که در حالت عادی شاید کمتر کسی دوست‌شان داشته باشد. اما این کشورها سعی می‌کردند با دادن برخی امتیازها مهاجران را به آن سمت هدایت کنند. چرا؟ چرا سعی می‌کردند این سرزمین‌ها خالی از جمعیت نمانند؟ چرا برای پراکنده کردن جمعیت برنامه‌ریزی داشتند؟ آن هم نه جمعیت خودشان، بلکه جمعیت مهاجران حرف گوش‌کن و مطیع.
تهران روز به روز برایم نفرت‌انگیزتر می‌شود. آن‌قدر نفرت‌انگیز که حتی نمی‌توانم خودم را به خاطر زندگی در آن تحمل کنم. تمرکز عجیب و غریب جمعیت ایران در تهران را نمی‌توانم هضم کنم. غرب چند سال پیش تهران این روزها تبدیل شده به مرکز آن. مواجهه‌ی من با این واقعیت همانند مواجهه‌ی قورباغه‌ی محبوس در ظرف آبی است که به تدریج آب را به جوش آورده‌اند و او در حالت مرگ و اغما متوجه داغ شدن آب شده است. 
امکانات تهران را نمی‌توانم انکار کنم. بهترین دکترها در این شهرند. تو برای خرید مایحتاج زندگی در تهران گستره‌ی وسیعی از انتخاب داری. می‌توانی در تهران به راحتی گم شوی و احساس امنیت داشته باشی. این شهر به طرز عجیبی با مهاجران از شهرستان آمده‌ی خود از نظر اقتصادی مهربان است. شاید خانه‌هایش گران باشند. اما درآمدهایش هم بالا هستند. با مهاجران خارجی‌اش هم نسبت به سایر نقاط ایران مهربان‌تر است. همه چیز در تهران متمرکز شده است. آن قدر همه چیز در تهران است که عملا شهرهای دیگر سایه‌ای از شهرند. آن قدر همه چیز در تهران است که آدم‌های شهرهای دیگر ایران مطالبات چندانی نمی‌توانند داشته باشند. اگر چیزی بیشتر از آنی که دارند می‌خواهند راهش مطالبه‌گری نیست. راهش مهاجرت به تهران است. 
حسم این است که ایران روز به روز خالی‌تر می‌شود. وقتی جمعیت از کیلومترها دورتر رخت برمی‌بندد، تو آبادی‌های کمتری را سر راه‌هایت در ایران می‌بینی. دقیقا نمی‌دانم بدی این حالت چی است. ولی مهم‌ترین حسی که دارم این است که ایران روز به روز یکدست‌تر می‌شود. درونگراتر می‌شود. آدم‌ها بیشتر و بیشتر شبیه هم می‌شوند. در حقیقت همه‌ی ایران دارند تهرانی می‌شوند. این وسط برخی قومیت‌ها هم تهرانی نمی‌شوند. وقتی هیچ آبادی‌ای بین تهران و شهر آن قومیت‌ها نباشد، یعنی طیف وجود ندارد. آدم‌ها دو قطبی می‌شوند. تهرانی- غیرتهرانی پررنگ می‌شود  چرا همه‌ی ایران باید در تهران جمع شوند؟!


بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.

خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خیلی‌ها رفته بودند روی شیروانی‌های خانه‌ها و برف‌ها را هل می‌دادند پایین. خرپاهای چوبی مگر چه‌قدر طاقت داشتند که آن همه برف را تحمل کنند؟ پیرمرد و پیرزن اما فرتوت‌تر از این حرف‌ها بودند. رها کرده بودند. ان‌شاءالله که حلب‌های سقف تاب می‌آورند و نمی‌شکنند.

تاریکی اما هنوز پابرجا بود. سه روز بود که برق را وصل نکرده بودند. عصر آن روز مأمورهای اداره‌ی برق هم آمدند و برق‌ روستا را وصل کردند. سیم مابین چند تا تیربرق زیر برف تا شده بودند. آن‌ها را عوض کردند.

تا برق خانه‌ی پیرمرد و پیرزن وصل شد، صدای ترکیدن چیزی بلند شد. چیزی در خانه‌شان اتصالی کرده بود. سیم‌های برق جرقه زدند و پوشش پلاستیکی‌شان آتش گرفت و افتاد به جان چهارچوب‌های چوبی و یکهو خانه غرق در آتش و دود شد. پیرمرد و پیرزن به زور خودشان را از خانه بیرون کشیدند. پیرزن شروع کرد به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده کلی اهالی روستا جمع شدند دور خانه‌ی پیرمرد و پیرزن.

نمی‌شد به سرعت سطل سطل آب آورد. حجم برف بیش از این حرف‌ها بود. چند نفر زنگ زدند به آتش‌نشانی. گفتند خانه‌ی پیرمرد و پیرزن آتش گرفته است. لطفا بیایید. گفتند جاده‌های روستای ما تا نزدیک خانه‌ی پیرمرد و پیرزن باز است. می‌توانید بیایید. همه می‌گفتند که اگر به موقع برسد آتش‌نشانی و آتش را خاموش کند، چهار ستون خانه سالم می‌ماند. چهارستون که سالم بماند بعدا می‌شود بازسازی‌اش کرد. مثل خانه‌ی مشدی عباس که سقفش آتش گرفت، اما آتش نشانی به موقع رسید و خانه کامل نسوخت. اما جواب متصدی تلفن آتش‌نشانی عجیب بود: به دهیارتان بگویید زنگ بزند به فرمانداری. فرمانداری هم دستور بدهد به شهردار. شهردار هم به ما بگوید تا ماشین آتش‌نشانی را بفرستیم! گفتند ماشین نمی‌فرستیم!

رئیس‌ بسیج روستا تا این را شنید گفت بدید من زنگ بزنم. او هم زنگ زد و متصدی آتش‌نشانی همین‌ها را برایش تکرار کرد. رئیس بسیج روستا تهدیدش کرد که یا الان ماشین می‌فرستید و خانه‌ی این پیرمرد را نجات می‌دهید یا بعدا فلان‌تان می‌کنم. متصدی آتش‌نشانی گفت هر کاری دوست داری بکن و قطع کرد.

خانه در آتش جزغاله شد. خاکستر شد. پیرمرد و پیرزن هیچ کاری نتوانستند بکنند. اهالی روستا چند سطل آب آوردند ریختند. ولی فایده‌ای نداشت.

احتمالا در سلسله‌مراتب سازمان آتش‌نشانی تلفنچی و خود آتش‌نشان در پایین‌ترین مرتبه قرار می‌گیرند. احتمالا مدیرهایشان به آن‌ها همیشه گوشزد می‌کنند که شما را به خدا کارتان را به نحو احسن انجام بدهید و جان و مال مردم را نجات بدهید. احتمالا آیین‌نامه‌ها و نظام‌های تنبیه و تشویق زیادی تدوین شده تا آتش‌نشان‌ها کارشان را درست انجام بدهند. اما درست در لحظه‌ای که بیشترین نیاز به آن‌ها وجود دارد یکهو می‌زنند زیرش. یکهو می‌گویند ما این کار را نمی‌کنیم.

چرا؟ جواب به این چرا خیلی مهم است. چون این الگوی رفتاری در جای جای سازمان‌های ایران،‌ در جای جای نظام بوروکراسی ایران به چشم می‌خورد.

تمام چیزها با نظم و ترتیب طراحی شده‌اند. آدم‌ها به ظاهر در جای خودشان قرار گرفته‌اند. همه چیز آن قدر خوب طراحی شده که به آدم حس اطمینان می‌دهند. فکر می‌کنی یک ماشین درست و درمان طراحی کرده‌اند. ماشینی که موتور قدرتمندی دارد. اما در عمل می‌بینی که قطعات این ماشین هر کدام به سازی که دوست دارند می‌رقصند. مثلا موتور زور می‌زند و قوای محرکه تولید می‌کند، اما لاستیک می‌گوید من دلم نمی‌خواهد بچرخم. بروید هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید.

چه باید کرد؟ وقتی هیچ کدام از آیین‌ها و کیش‌ها و اصول اخلاقی کارایی ندارند به چه باید دست آویخت؟!


نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد. سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی اام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه.


یک تابستان گرم و شرجی در فلوریدا و چند بچه‌ی کوچک تخس. فیلم از آن‌جا شروع می‌شود که مونی و اسکوتی دارند دیکی را صدا می‌زنند. توی فیوچرلند یک خانواده‌ی جدید ساکن شده‌اند. فیوچرلند اسم مسافرخانه‌ی همسایه‌ی آن‌هاست. آن‌ها بچه‌های مسافرخانه‌ی ساختمان بنفش‌اند. 
دیکی می‌آید و سه نفری می‌روند سراغ اتاق خانواده‌ی جدید. می نشینند توی بالکن، روبه‌روی ماشین و مسابقه‌ می‌گذارند. مسابقه‌ی تف انداختن روی ماشین. هر کسی تفش بیشتر برود امتیاز بیشتری می‌گیرد. کل کاپوت ماشین و شیشه‌اش را تف‌مال می‌کنند. زن سیاه‌پوستی که تازه ساکن فیوچرلند شده به سراغ‌شان می‌آید و می‌گذارد دنبال‌شان. آن‌ها را تا مسافرخانه‌ی بنفش خودشان دنبال می‌کند. اتاق‌شان را پیدا می‌کند و به مادر مونی چغلی‌شان را می‌کند. مجبورشان می‌کند که برگردند و با دستمال ماشین را تمیز کنند. حین تمیز کردن، نوه‌ی خانم سیاه‌پوست هم به آن‌ها در تمیز کردن ماشین کمک می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و گنگ شاد و شیطان‌شان کامل می‌شود. 
فیلم «پروژه‌ی فلوریدا» را به طرز عجیبی دوست داشتم. اگر بخواهم در یک عبارت از فیلم بگویم می‌گویم روایت دنیاهای متضاد در کنار هم. دنیاهایی که جدا ماندن‌شان از هم همیشگی نخواهد بود. 
فیلم روایت تابستان شاد و پرماجرای چند بچه‌ی تخس و شیطان است. بچه‌هایی که خانواده‌ی کاملی ندارند. مونی با مادرش زندگی می‌کند. مادر مونی قبلا رقاصه‌ی استریپ‌تیز یک کلوب شبانه بوده. حالا اخراج شده. حالا درآمدی ندارد. روزها و شب‌ها توی مسافرخانه است. روزها علاوه بر مونی مواظب اسکوتی هم هست. مادر اسکوتی توی یک رستوران کار می‌کند. او هم با پسر کوچولویش ساکن یکی از اتاق‌های مسافرخانه است. روزها که سر کار است پسرش را می‌سپرد به مادر مونی. به عنوان دستمزد ناهار مونی را هم می‌دهد. مونی و اسکوتی پدر ندارند. دیکی مادر ندارد. همراه پدرش ساکن یکی دیگر از اتاق‌های مسافرخانه است. جنسی با مادربزرگش زندگی می‌کند. مادرش توی ۱۵سالگی او را حامله شده بود و بعد از زایمان هم سپرده بودش به مادرش و خودش رفته بود. 
همه‌ی بچه‌های این فیلم تک‌والدند. زندگی‌ پدر یا مادر یا مادربزرگ‌شان بسیار سخت است. ولی بچه‌ها دنیا شاد خودشان را دارند. فقر مانع شاد بودن آن‌ها نیست. پول ندارند بستنی بخرند. اما می‌روند جلوی بستنی‌فروشی و از توریست‌ها سکه سکه پول گدایی می‌کنند و یک بستنی می‌خرند. بعد آن بستنی را سه تایی می‌خورند. نوبتی آن را لیس می‌زنند و می‌خورند. سختی‌های زندگی والدین‌شان باعث یک جور آزادی دلچسب برای شان شده. هر آتشی بخواهند می‌سوزانند. برق کل ساختمان را قطع می‌کنند. توی استخر مسافرخانه ماهی مرده می‌اندازند. به پیرزن همسایه که مادرزاد توی استخر حمام آفتاب می‌گیرد کی نگاه می‌کنند و می‌خندند. بابی (مدیر مسافرخانه) را مسخره می‌کنند (بهش می‌گویند بابی بوبی) و ساختمان‌های متروکه‌ی را به آتش می‌کشانند. 
زندگی شاد بچه‌ها در تضاد با دغدغه‌های فقر والدین‌شان است. مادر مونی برای پرداخت اجاره‌ی مسافرخانه با مشکل مواجه است. شغل ندارد. پول در نمی‌آورد. عطر قلابی به توریست‌ها می‌فروشد. اما این درآمد هم کفاف نمی‌دهد. دنیای فقیرانه‌ی زندگی بچه‌ها و مادرهایشان با دنیای شاد و پر از پول توریست‌هایی که به دیزنی‌لند و ساحل فوریدا می‌آیند در تضاد است. تضادهایی که انگار جدا از هم‌اند. انگار فقر ساکنان آن مسافرخانه بر پولداری آدم‌های خوش دیزنی‌لند تأثیر نمی‌گذارد. انگار نگرانی‌ها و بی‌پولی مادرها بر شادی بچه‌ها تأثیر نمی‌گذارد. اما می‌گذارد. خیلی هم می‌گذارد
مادر مونی (هیلی) از زور بی‌پولی به ایده‌ی تن‌فروشی می‌رسد. توی خانه از خودش عکس‌های ی می‌گیرد و توی سایت‌ها می‌گذارد و مشتری پیدا می‌کند. وقت‌هایی که مشتری می‌آید مونی را می‌فرستد حمام و صدای ضبط را بلند می‌کند. با پول این کار به یک نان و نوای موقتی می‌رسد. اما این نان و نوا کاملا موقتی است. او به خاطر فقر و بی‌کاری، به خاطر بی‌خانمان نشدن، به خاطر فراهم کردن سقفی برای خودش و مونی سراغ این ایده رفته. اما ایده‌اش لو می‌رود. مأمورهای ایالتی به سراغش می‌آیند و تصمیم می‌گیرند مونی را از او بگیرند.
سکانس پایانی فیلم آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مونی از مأمورهای ایالتی فرار می‌کند و سراغ جنسی توی مسافرخانه‌ی بغلی می‌رود. او را می‌بیند و می‌زند زیر گریه. می‌گوید ممکن است این آخرین باری باشد که هم را می‌بینیم. جنسی هم که یک دختر کوچولو مثل او است دستش را می‌گیرد. شروع می‌کنند به دویدن. می‌دوند و می‌دوند. می‌روند توی دیزنی‌لند. تمام آدم‌های آن جا شادند و مشغول خوشگذرانی. اما این دو دختر کوچولو که دست در دست هم دارند می‌دوند غمگین‌ترین دختران عالم‌اند. تضاد وحشتناکی که بین آدم‌های توی دیزنی‌لند و حال و هوای این دو دخترکوچولو وجود دارد عجیب آدم را به فکر فرو می‌برد.
مونی و جنسی شاد بودند. بری از دنیای غمگین والدین‌شان بودند. انگار فقر والدین‌شان چیزی جدا از شادی آن‌ها بود. اما در انتهای فیلم آن‌ها هم غمگین بودند. خیلی غمگین بودند. جامعه‌ی توی دیزنی‌لند شاد بودند. انگار آن‌ها بری از دنیای غمگین این دو دختربچه بودند. ولی نخواهند بود.
فیلم از نظر پرداخت شخصیت‌ها و شروع و پایان فوق‌العاده بود. آن‌قدر طبیعی بود که من فکر کردم یک مستند دیده‌ام. یک مستند از زندگی چند خانواده‌ی فقیر در دل یک منطقه‌ی توریستی و پول‌خرج‌کنی. 
 


این روزها مشغول خواندن کتاب «ت و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع می‌کند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل می‌کند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسله‌ی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم می‌کند.
تا پول نباشد کاری برنمی‌آید. این یک حقیقت‌ غیرقابل انکار است. این‌که صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می‌گرفتند و چه طور حقوق می‌دادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغان‌ها چه بود و. همه و همه از فصل‌های کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصه‌گو می‌داند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل می‌کند. قصه پشت قصه. قصه‌هایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا می‌گذارد. 
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان «ت و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بی‌شیله و پیله قصه می‌گوید و روایت تعریف می‌کند؟ با اطمینان بالایی می‌گویم نه.
 استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد می‌ترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی می‌کند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمه‌ای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتاب‌های قبلی خواهد داشت. بیان مسئله می‌کند و بعد سعی می‌کند تمام یافته‌ها را دسته‌بندی کند و بر مبنای شیوه‌ی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آن‌ها را به صورت راوی بی‌طرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را می‌زند که جمله‌ها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را می‌زند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده می‌کند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجه‌گیری می‌کند و کتابش را می‌دهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتاب‌های علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب «ت و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتاب‌های دیگر است و مسلما پشتوانه‌ی علمی بالایی دارد. اما وقتی می‌خوانی‌اش حس می‌کنی یک کتاب قصه داری می‌خوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی. اما حس می‌کنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمی‌نوشت. 
به نظرم چرخه‌ی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته‌ شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفع‌شان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق می‌توانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغل‌شان را داشته باشند. آن‌ها کمتر به سراغ مسائل واقعی می‌روند. بنابراین یک مسئله‌ی بی‌ضرر از نظر ی فرهنگی اجتماعی را برمی‌گزینند، آن را تئوریزه می‌کنند و آب و رنگی آکادمیک به آن می‌بخشند و منتشر می‌کنند. این کتاب‌ها و مقالات عموما به درد کسی نمی‌خورند. برای این‌که بی‌مخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان می‌دهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره می‌بیند که باید در آن چهارچوب کار کند. می‌خواند و فوق‌لیسانس می گیرد. می‌بیند جهان واقعی سخت‌تر است. پس راه دکترا را در پیش می‌گیرد. او هم وارد همان بازی استادش می‌شود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علم‌گونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلک‌ترین کار است. اولا این‌که وقتی قصه بگویی همه سر درمی‌آورند تو چی چی می‌گویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال می‌رود. ثانیا این‌که با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشته‌ی خودت پایین می‌آید و.
وقتی کتاب‌های خروجی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی رشته‌های علوم انسانی در این سال‌ها را می‌خوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم می‌خوانی متوجه می‌شوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده. بی‌خاصیت و به درد نخور کردن علم  کمترین میوه‌ی دانشگاه‌های ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار می‌کند و آن را کسر شأن می‌داند به حق که فقط به درد دانشگاه‌های فعلی ایران می‌خورد و لاغیر.
 
 


صدسالگی کارخانه‌ی مزدا

حدود یک ماه پیش کارخانه‌ی مزدا صد ساله شد. این نوشته را باید آن موقع‌ها منتشر می‌کردم. ولی من همیشه دچار بی‌وقتی بوده‌ام خب.
به دلایل مختلف به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. در طول ۱۰سال گذشته تمام ماشین‌هایی که صاحب‌شان بوده‌ام ردی از مزدا را با خود داشته‌اند. پراید هاچ‌بکی که ۱۰سال پیش سوارش بودم (لاک‌پشت) از یک موتور کاربراتوری بهره می‌برد که اصالتا دست‌پخت مزدا بود. بعدها فهمیدم که پراید هاچ‌بک ما در روزگاران قدیم مزدا ۱۲۱ ژاپنی‌ها بوده است و فورد فیستای آمریکایی‌ها که مزدا امتیاز ساختش را تقدیم کیاموتورز کره ای ها کرد. موتور ۱۳۰۰ کاربوراتوریش علی‌رغم قدیمی بودن به شدت کم‌مصرف و سگ‌جان بود. موتور پراید انژکتوری مدل ۸۸ (سفیدبرفی) هم کار مگاموتور بود و کپی موفقی از همان موتور سری B3 ژاپنی‌ها. موتوری که سال‌هاست عامل محبوبیت پراید در بین ایرانی‌هاست. حالا هم ۴ سالی هست که مزدا ۳۲۳ سوار می‌شوم. موتورش از همان خانواده‌ی سری B مزداست، سری B6 و شاسی هم شاسیBJ ، شاسی‌ای که از ۱۹۹۸ به کار گرفته شده و بعدها مزدا۳ را هم روی آن سوار کردند و تا به امروز در جای جای جهان به کار گرفته شده است.
به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. مزدا کارخانه‌ی شماره‌ی یک ژاپنی‌ها نیست. شماره‌ی یک تویوتا است. در بین کارخانه‌های خودروسازی جهان هم مزدا از نظر فروش در رتبه‌ی پانزدهم دنیا قرار دارد. یعنی آن قدر هم شاخ و محبوب نیست. مزدا بهترین نیست. ولی به شکل عجیبی خاص است. مزدا کار خودش را می‌کند و به اصول خودش پای‌بند است. 
جوجیرو ماتسودا اسم سه‌چرخه‌ای را که در سال ۱۹۲۰ ساخته بود مزدا گذاشت. به این امید که خدای روشنایی ایرانیان، محصولش را درخشان کند. این‌که ماتسودا اسم اهورا مزدا را برای درخشش سه‌چرخه‌ی خودش به کار برده بود نشان می‌دهد که مزدا از همان اول هم اصول خودش را داشته. 
مزدا همیشه نوآوری‌های موتوری خودش را داشته و به خاطر این نوآوری‌های موتوری بین اهلش محبوب بوده. شاید مردم عادی از خلاقیت‌های مزدا سر درنیاورند. ولی کارخانه‌های خودروسازی دیگر سر درمی‌آورند. کارخانه‌ی فورد به خاطر این نوآوری‌ها بود که عاشق مزدا شد و از ۱۹۷۴ شروع به همکاری با مزدا کرد. فورد اکسپلورر که از شاسی‌بلندهای محبوب آمریکایی‌هاست دستپخت مزدایی‌ها بوده. تا ۲۰۱۵ هم فورد از سهامداران بزرگ مزدا بود. اما از ۲۰۱۵ به بعد آمریکایی‌ها به شدت ملی‌گرا شدند. سهام‌شان را فروختند. از ۲۰۱۵ به بعد تویوتا جای فورد را در مزدا گرفته. از ۲۰۱۵ به بعد مزدا دارد نوآوری‌های موتوری‌اش را به تویوتا می‌فروشد.
مزداها دیر خراب می‌شوند. سگ‌جان‌اند. به خاطر دیر خراب شدن‌شان بین تعمیرکاران ایرانی مشهورند به مزدا گدا. ولی از آن طرف هم قیمت قطعات‌شان به شدت گران است. دیر خراب می‌شوند. اما اگر خراب شوند کمی نقره‌داغت می‌کنند. کاری می‌کنند که بعد از تعمیر بگویی حالا که دوباره درست شدی چرا بدهم یکی دیگر ازت سواری بگیرد؟ خودم باز سوارت می‌شوم. 
چند وقت پیش رفتم سراغ سایت کارخانه‌ی مزدا. توی صفحه‌ی اولش صدسالگی مزدا را جشن گرفته بودند. وقتی روی صدسالگی مزدا کلیک می‌کردی فیلم‌هایی کوتاه از یکه‌تازی‌های مزدا میاتا توی جاده‌های مختلف را برایت پخش می‌کرد. من عاشق مزدا میاتا هستم. توی رمان کافکا در کرانه یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب مزدا میاتا داشت و با سرعت به آن روستای کوهستانی می‌راند. از همان وقت من عاشق مزدا میاتا شدم. حیف که توی ایران دستم از مزدا میاتا کوتاه است. سرچ زدم دیدم عاشقان مزدا هم آن تکه‌های کتاب موراکامی را برای خودشان رونویسی می‌کنند:


Know any novels in which the Miata is specifically mentioned? Here's one to start the list:

"Kafka on the Shore" by Haruki Murakami. BRG and slightly "tuned".

Mentioned many times throughout, including:

"That's a tough one." Oshima gives it some thought. He shifts down, swings over to the passing lane, swiftly slips pass a huge refrigerated eighteen-wheeler, shifts up, and steers back into our lane. "Not to frighten you, but a green Miata is one of the hardest vehicles to spot on the highway at night. It has such a low profile, plus the green tends to blend into the darkness. Truck drivers especially can't see it from up in their cabs. It can be a risky business, particularly in tunnels. Sports cars really should be red. Then they'd stand out. That's why most Ferraris are red. But I happen to like green, even if it makes things more dangerous. Green's the color of a forest. Red's the color of blood."

توی سایت زندگی‌نامه‌ی جیجیرو ماتسودا را مصور و تایم‌لاین کرده بودند و این‌که چطور کارخانه‌ی مزدا را پایه‌گذای کرد. 
کوییز اطلاعات مزدایی گذاشته بودند. اسم اولین سری خودروهای برقی مزدا چیست؟ کدام یک از لگوهای مزدا از ۱۹۹۷ به بعد لگوی اصلی این کارخانه شد؟ کدام یکی از مدل‌های مزدا در سال ۱۹۸۰ خودروی سال ژاپن شد؟ کدام یک از مدل‌های موتور برای اولین بار توسط مزدا تجاری‌سازی شد؟ نام اولین تولید کارخانه‌ی مزدا چه بود؟ همه‌ی سوال‌ها را درست و صحیح جواب دادم. سوال‌های سخت‌تر و تاریخی‌تر از مدل‌های مختلف مزدا هم می‌پرسیدند باز بلد بودم. 
یک صفحه داشتند به اسم داستان‌های مزدایی. نوشته بود که مزدا دارد صدمین سال تأسیسش را جشن می‌گیرد و بزرگ‌ترین حامیانش در طول این یک قرن مشتریانش بوده‌اند. کسانی که مدل‌های مختلف مزدا را سوار شده‌اند. نوشته بود که داستان‌های مزدایی خودتان را با ما به اشتراک بگذارید. اما از شانسم فرم داستان‌های مزدایی‌شان فقط به زبان ژاپنی بود. ۲ سال پیش متنی را نوشته بودم. دوست داشتم توی داستان‌های مزدایی برایشان بفرستم. اما چجوری به ژاپنی ترجمه‌اش کنم آخر؟!:

حالا دو سالی می‌شود که با هم رفیقیم. بعد از دو سال همدیگر را خوب می‌شناسیم و ضعف‌ها و قوت‌های هم را فهمیده‌ایم. من می‌دانم که خوشش نمی‌آید در دنده‌های پایین تخته کنم و او هم می‌داند که چطور در سرعت‌های بالا و پیچ‌واپیچ‌های تند و تیز چهارچنگولی به آسفالت بچسبد و لذت هندلینگ را به من پاداش بدهد.
سیصدوبیست‌و‌سه از رده خارج محسوب می‌شود. کلا هم دو دسته آدم سوارش می‌شوند: پیرمردها و پیرزن‌هایی که نرمی و راحتی این ماشین متناسب است با فرتوتی دست و پایشان و جوان‌هایی که دوست دارند وقتی وارد جاده می‌شوند تا شعاع صد کیلومتری مثل و مانند نداشته باشند، یکه‌تاز جاده باشند و حس تشخص و یکتایی‌شان را ء کنند.
من از دسته‌ی دومم یحتمل. سوار بر کلاسیکی که به جز دو سه آپشن برقی هیچ چیزی از خودروهای به‌روز هم‌رده‌اش کم ندارد.
سیصد و بیست‌و‌سه کم استهلاک و به طرز فوق‌العاده ای کم مصرف است. هزینه‌های جاری‌اش (روغن و فیلتر و این‌ها) ارزان است. وقتی هم به سر‌و‌صدا می‌افتد و عیبی از خود نشان می دهد صدها سیصد و بیست و سه سوار در ژاپن و روسیه و چین و کلمبیا و آفریقای جنوبی و آمریکا و کانادا با فیلم ها و توضیحات شان در یوتیوب تو را دقیق راهنمایی می کنند و هزینه‌ی جست‌و‌جو و شناسایی عیب را به صفر می‌رسانند که البته گرانی قطعات ساده‌ی آن را جبران نمی‌کند.
در این دو سال با او از مه جاده‌ها گذشته‌ام، خاک جاده‌ها را به تنش و دلتنگی خداحافظی از دوستان اپلای کرده را به جانش نشانده‌ام، سواحل جنوب و شمال را دیده‌ام، به دیدار یار شتافته‌ام، طعم ناکامی را چشیده‌ام و راستش حالا که نگاه می‌کنم با اینکه دوست نداشتم ولی بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام تنهایی کرده‌ام.


۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

«روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که «کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار «قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (ت و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

«از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: «قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (ت و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد.
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید. نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری. ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم. 


دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «ت و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد.» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود.:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات. در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین درا آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود.
 


«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری.
«گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلم‌های جایگزین آدم‌هایی گذری‌اند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصه‌ی یک ماه حضورش در یک مدرسه‌ی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلم‌های دیگر و سر و کله زدن با بچه‌ها و درگیر بودن با گذشته‌ی تاریک خودش و زن‌هایی که وارد زندگی‌اش شده‌اند، وارد زندگی یک مرد غمگین که می‌خواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
«گسست» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع می‌شد و با شروع شاعرانه‌ی یکی از داستان‌ کوتا‌ه‌های مشهور ادگار آلن پو (زوال خانه‌ی آشر) تمام می‌شد. ترجیع‌بند این شعر گزینه‌گویه‌های هنری بارتز بود. گزین‌گویه‌هایش از زندگی خودش، از مواجهه‌اش با معلم‌های مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آن‌ها و تجربه‌اش از بچه‌ها و خانواده‌هایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلم‌های مدرسه شروع می‌شود. یکی‌شان راننده‌ی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴ساله‌ام افتادم که فکر می‌کردم یک روزی معلم می‌شوم. اتفاقا فکر می‌کردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس می‌دهد. هنری بارتز هم این‌جوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلم‌هایی که یکی دو ماه نمی‌توانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا می‌کردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستان‌ها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسه‌اش را عوض می‌کرد. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت می‌خواهی هفته‌ای چند ساعت توی یک مدرسه‌ی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس می‌کردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آن‌ها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالی‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم انگیزه‌بخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسه‌ی جدید خوب نبود. بچه‌هایش تخس و درس‌نخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمی‌آید به کلاس نیا. یکی از بچه‌ها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسه‌ای خواست سطح نوشتن بچه‌ها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاک‌سپاری‌ خودتان یک متن بنویسید.  یکی دیگر از بچه‌های تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردن‌کلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشه‌ی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس می‌داد یکی از بچه‌های ته کلاس دل نمی‌داد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی می‌رفت. قشنگ دوبرابر معلم عربی‌مان قد داشت. معلم‌مان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربی‌مان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین. غرور هر دوی‌شان خاکشیر شده بود آن روز.
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفت‌مون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. می‌فهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بوده‌ام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگه‌ی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن. همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. این‌که علی‌رغم خالی بودن آن‌قدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدن‌هایش به پدربزرگش که حالا در خانه‌ی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه می‌کشید. با اتوبوس جابه‌جا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان به زندگی‌اش. پناه دادن به او و زندگی روزمره‌اش در مدرسه. بقیه‌ی معلم‌ها. دردسرهایشان. شیوه‌ی مواجهه‌شان با هزار مسئله‌ی متفاوت نوجوان‌ها. پدر و مادرهایی که فقط رابطه‌ی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجه‌ی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسه‌ای که در آستانه‌ی شکست است. معلم‌هایی که در آستانه‌ی فروپاشی‌اند و او که سعی می‌کند بچه‌ها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزش‌های پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفه‌ی خودش می‌داند که مواظب‌شان باشد تا طغیان‌های مرگبار نداشته باشند و نی که وارد زندگی‌اش شده‌اند و او آن‌قدر اندوهگین است که فقط می‌خواهد آن‌ها را نجات بدهد و نمی‌خواهد هیچ‌کدام‌شان را از برای خودش نگه دارد.
سکانس‌های آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام می‌شود. سکانس‌های آخر فیلم مواجه‌ی پایانی او است با ن زندگی یک ماهه‌اش در آن مدرسه. 
ما این مسئولیت را داریم که جوانان‌مان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بی‌معنا نشوند. 
در آخرین جلسه‌ی کلاس درس از بچه‌ها می‌پرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی می‌کند؟ همه با حسی از رنج تأیید می‌کنند و او برمی‌گردد می‌گوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع می‌کند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان زوال خانه‌ی آشر. و استعاره‌ای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برای‌مان روایت می‌کند.

پس‌نوشت ۱: به سهیل پیشنهاد دادم حتما فیلم را ببیند. دید و خوشش آمد و این متن را نوشت. تحلیلش از فیلم را دوست داشتم. این فیلم یک مانیفست برای زندگی است.سهیل مانیفست بودن این فیلم را خیلی خوب روایت کرده (فکر کنم باید پست‌های قبلش از تجربه‌ی خواندن کتاب هانا آرنت را هم بخوانید):

پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
« چگونه خوب نباشید»!
«چگونه خوب نبودند موضوع  [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».

و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.

بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان می‌داد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با ته‌نایی اش، تنها می‌گذاشت.
« مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود،  این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم  سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بی‌معنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.

اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
 بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم. 
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.

 

 


«گزارش به خاک صحرا» مجموعه پادکست‌هایی هست که به دغدغه‌های روزمره‌ی سپهرداد می‌پردازد. این سری گزارش‌ها موضوع مشخص و پیش‌بینی‌پذیری ندارند. انتخاب موضوعات کاملا وابسته به مطالعات نگارنده، حوادث روزمره، همکاری دوستانش و حال و هوای اوست. 
به مناسبت فرا رسیدن نوروز عجیب و غریب ۱۳۹۹، اولین سری از گزارش به خاک صحرا تقدیم می‌گردد. (تمام سوتی‌ها و ضایع بودن‌ها ناشی از آماتور بودن بنده است).

گزارش به خاک صحرا- ۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


مدت پادکست: ۱۲ دقیقه
حجم: ۲۸.۳ مگابایت
آّهنگ‌های استفاده شده به ترتیب: ۱- بخشی از قطعه‌ی گودبای لنین اثر یان تیرسن ۲- بخشی از قطعه‌ی مادر اثر یان تیرسن ۳- آهنگ دوچرخه‌های شکسته اثر تام ویتس با خوانندگی کریستال گیل


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Paul سیلیس فانوس کامپیوتر مشاوره و راهکار مناسب "سکوت من صدای تو" خرید وفروش ویلاوزمین درآمل ،چمستان،نورومحمودآباد ماکو توریزم سرگرمی و عکس برای تو مینویسم رها جانم انجام پروژه های برنامه نویسی