دیگر به تلاشی شدن عادت کرده بودم. ناخودآگاه وارد هرجایی که می‌شدم دست‌هام را بالا می‌بردم تا یک نفر زیر بغل و جیب‌ها و پشت کمر و پاهایم را لمس کند که مبادا بمبی چیزی به خودم بسته باشم. 

کابل بعد از یک هفته هوای به‌شدت آلوده، بارانی شده بود. 5 صبح بود و باران ریزی کابل را نوازش می‌کرد. یاد بابرشاه افتاده بودم که وصیت کرده بود تا مزارش را بدون سقف بسازند تا بتواند قطره‌های باران را پذیرا باشد. حالا در این سحرگاه ماه آبان (عقرب) با دلی آسوده در پناه کوه زنبیلک قطره‌های باران را پذیرا بود.

دلمان می‌خواست که کابل بارانی در روز را هم ببینیم. مطمئناً آدم‌هایی که در آن هوای پر دود آن‌قدر مهربان بودند در باران شاعر می‌شدند. ولی دیگر وقت رفتن بود. کرولایی که حاضر شد ما را به 200 افغانی به میدان هوایی برساند فرمان راست بود. اول گفت 300 افغانی. حسین گفت 200 افغانی. قبول کرد. دیگر دستمان آمده بود قیمت دادن کابلی‌ها را. می‌گفتند 1500 افغانی ما می‌گفتیم 600 افغانی تا سر 800 افغانی به توافق برسیم. این کرولای سحرخیز هم همین‌طور بود. چراغ سقفی‌اش را تا مقصد روشن گذشت تا دو سه تا پسته‌ی نظامی سر راه و سربازهایشان بتوانند خوب سرنشین‌ها را ببینند  و گیر ندهند.

از همان تلاشی اول میدان هوایی غرغرهایم هم شروع شد که دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم. تا رسیدن به هواپیما خودمان و وسایلمان 5 بار تلاشی شدیم. خسته‌کننده بود. ولی به‌عنوان آخرین تلاشی‌های سفر با رغبت تسلیم می‌شدیم.

پروازمان از کابل به مشهد بود. حتی دوست داشتم در مشهد بمانم ولی به تهران نیایم. ولی باید بازمی‌گشتیم.

وقتی رسیدیم به فرودگاه مهرآباد تهران ساعت 5 عصر شده بود. تهران بارانی بود. حال و حوصله‌ی دیدن آدم‌های بی‌حس تهران را نداشتم. محسن با مترو رفت. ولی من دوست نداشتم نگاه‌های مات و بی‌روح تهرانی‌ها را ببینم. زودتر می‌رسیدم. ولی واقعاً تحمل دیدن آدم‌های مرده‌ی تهران را نداشتم. 

اسنپ گرفتم و ترافیک بعد از باران تهران غمگینم کرد. گفتم لعنت بر این شهر، لعنت بر این بازگشت. 

حال و حوصله‌ی هم‌صحبت شدن با راننده را نداشتم. چندجمله‌ای غر زد در مورد کم بودن کرایه‌ی اسنپ و ظالم بودن اسنپ و. او می‌توانست بفهمد که افغانستان کجاست و کابل چه حسی دارد؟ مسلماً نمی‌توانست. چاره را در خواندن دوباره‌ی کتاب «در گریز گم می‌شویم» محمدآصف سلطان‌زاده دیدم. پارسال خوانده بودم و حالا بعد از دیدن کابل مطمئناً داستان‌های این کتاب برایم لطف دیگری داشتند. 

داستان «داماد کابل»ش را توی ماشین نشستم به خواندن. در مورد برگزاری مراسم عروسی وسط بحبوحه‌ی جنگ‌های داخلی در کابل. این‌که عموی داماد به خاطر قهر بودن نیامده بود به مراسم و داماد مجبور شده بود توی تاریکی کابل راه بیفتد دنبال عمویش تا او را هم به مراسم بیاورد. افغانستانی‌ها همین‌اند. به خاطر دوست و آشنا و فامیل حاضرند هر زحمتی را به جان بخرند. آن موقع هر ناحیه‌ی کابل دست یک گروه بود و او باید می‌رفت به آن‌سوی شهر تا عموی قهر قهرویش را بیاورد. از آن داستان‌های به دشت تلخ و تکان‌دهنده بود. همان پارسال هم تکانم داده بود. ولی این بار تک‌تک مکان‌های داستان را دیده بودم و حس می‌کردم. دشت برچی را می‌فهمیدم، دهمزنگ را می‌دانستم، کوه تلویزیون برایم تصویر بود، دروازه سیلو را قشنگ می‌توانستم توی ذهنم تصور کنم. باغ بالا را هم می‌شناختم.

وقتی داستان تمام شد سرم را بالا آوردم. قرمزی چراغ‌ترمز هزاران ماشین جلوی رویمان را دیدم و حس تاسیان تمام وجودم را فرا گرفت. ماشین‌ها در ردیف‌های منظم ایستاده بودند. ترافیک‌های کابل در هم بر هم بود. 

از کابل دور شده بودم. یاد آن جمله‌ی امیر افتادم. بهش گفتیم ترافیک‌های غروب کابل خیلی زیاد است. گفت این چندروزه کابل امن بوده، 10-12روز است که حمله‌ی انتحاری نشده و اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین مردم احساس امنیتشان بیشتر شده و بیشتر ماشین بیرون می‌آورند. وقتی رسیده بودیم به مشهد محسن گفت: دعا می‌کنم تا مدت‌ها حمله‌ی انتحاری نشود و کابل پرترافیک بماند.

با موبایلم ور رفتم و توی اینستاگرام یکهو خبر تکان‌دهنده‌ای را خواندم. توی کابل حمله‌ی انتحاری شده بود. دقیقاً همین ظهر. دقیقاً چند ساعت بعدازآن که ما کابل را ترک کردیم. 6 نفر کشته‌شده بودند. حمله‌ی انتحاری به یک تجمع اعتراضی. خبر تجمعات اعتراضی را دو سه روز بود که می‌شنیدیم. وقتی پری روز می‌خواستیم برویم دشت برچی راننده تاکسی گفته بود که دهمزنگ را بسته‌اند. تجمع اعتراضی شده و خیابان را بسته‌اند تا آن‌ها تجمع کنند. دموکراسی و حق اعتراض. رضا گفته بود از باغ بالا برو پس. پرسیده بودیم که به چی اعتراض می‌کنند؟ راننده نمی‌دانست. بعد از توییتر خوانده بودم که اعتراض به کشتار مردم توسط طالبان در چند ولایت و واکنش نشان ندادن دولت و حکومت مرکزی.

و امروز بعد از چند روز آرامش در کابل بار دیگر حمله‌ی انتحاری. دقیقاً چند ساعت بعدازاین که کابل را ترک کردیم. یک بغض ناجوری بیخ گلویم را گرفت. کابلی که چند روز آرام را پشت سر گذاشته بود. حالم گرفته شد. دور شدن از کابل و حس تاسیان به‌قدر کافی آدم را غمگین می‌کرد، این‌که این شهر بازهم طعم کشتار گرفته بود دیگر من را به اعماق غم فروبرد.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : کابل ,تهران ,افغانی ,حمله‌ی ,باران ,انتحاری ,حمله‌ی انتحاری ,تجمع اعتراضی ,خوانده بودم ,دیدن آدم‌های ,میدان هوایی
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانستنی ها اشعار علی میرزائی فایل های پیش دبستانی توليدات آلومينيومي دستگاه تصفيه آب Download Top Mod وبلاگ رسمی وب یار آسمان کویر بیوگرافی بازیگران